تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۶

از الکتاب
نسخهٔ قابل چاپ دیگر پشتیبانی نمی‌شود و ممکن است در زمان رندر کردن با خطا مواجه شوید. لطفاً بوکمارک‌های مرورگر خود را به‌روزرسانی کنید و در عوض از عمبکرد چاپ پیش‌فرض مرورگر خود استفاده کنید.
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۲

« بیان آيات»

سياق نُه آيه از آيات اول اين فصل، رواياتى را كه در شأن نزول وارد شده، تصديق مى كند. در آن روايات آمده كه: مردى از مسلمانان اموال خود را در راه خدا انفاق كرد، مردم او را سرزنش كردند كه انفاق در راه خدا هم حدّى دارد و او را از فناى مالش زنهار داده و از گرفتار شدن به فقر ترساندند، و به او كه زير بار نمى رفت، گفتند: اگر ترك انفاق گناه داشت به گردن ما. آن مرد هم پذيرفت و ديگر انفاق نكرد. و به مناسبت اين واقعه، آيات نُه گانه مذكور نازل شد.

كه خداى سبحان به طور اشاره به اين داستان متعرض آن شده، و به منظور بيان حقيقت، مطلب در اين مسأله، مطالبى از صحف ابراهيم و موسى نقل كرده، و نيز حق صريح و پوست كنده را در ردّ اباطيل مشركان كه در آيات گذشته بود، بيان نموده، فرمود: آن ها مى گويند: اگر ما بتها را مى پرستيم، براى اين است كه بت ها، تمثال هاى فرشتگان است كه دختران خدايند. مى پرستيم تا ما را نزد خداى سبحان شفاعت كنند. آيات فصل قبلى هم، با روشن ترين بيان، اين مسأله را ابطال كرده بود.

ولى در اين آيات، حق مطلب در مسأله ربوبيت و الوهيت را روشن كرده، مى فرمايد: خلقت و تدبير، تنها از آنِ خدا است، و تمامى آن به خدا منتهى مى شود، و خداى سبحان هرچه خلق كرده و تدبير نموده، طورى خلق و تدبير كرده كه نشئه اى ديگر را دنبال داشته باشد، تا در آن نشئه جزاى كافر و مؤمن و مجرم و متقى را بدهد، و لازمۀ چنين خلقتى تشريع دين است. بايد بندگان را به تكاليفى مكلف كند و كرده، و شاهدش هم همين است كه امت هاى گذشته را - كه يكى پس از ديگرى آمدند و زير بار دين و تكاليف او نرفتند - هلاك كرد، مانند قوم نوح و عاد و ثمود ومؤتفكه.

آنگاه بعد از نقل اين داستان ها از صحف انبياى گرامى، خاطر نشان كرده كه اين نذير - رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» - هم از همان نذيران امت هاى گذشته است، و اين كه قيامت نزديك است. و سپس در آخر سوره، روى سخن را متوجه به ايشان نموده كه براى خدا سجده و عبادت كنيد.

و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكّه نازل شده. و از جمله آيات برجسته اش، آيه شريفه «وَ أنّ إلَى رَبّكَ المُنتَهى»، و آيه شريفه «وَ أن لَيسَ لِلإنسَانِ إلّا مَا سَعَى» است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۳

داستان شخصى كه از انفاق در راه خدا، اعراض كرد

«أَ فَرَءَيْت الَّذِى تَوَلى وَ أَعْطى قَلِيلاً وَ أَكْدَى»:

كلمه «تَوَلّى» (با «ياء» كه مصدر فعل تولّى، با «الف» است)، به معناى اعراض است، و مراد از آن در اين جا، به قرينه آيه بعدى، اعراض از انفاق در راه خداست. و كلمه «إعطاء»، به معناى انفاق و كلمۀ «إكداء» - مصدر فعل أكدى - به معناى قطع اعطا و ترك انفاق است. و حرف «فاء» كه بر سرِ جمله «أفَرَأيتَ» در آمده، به خاطر همان مطلبى است كه قبلا خاطرنشان ساختيم و گفتيم آيات اين فصل، فرع و نتيجه گيرى از آيات فصل قبلى است. و معناى آيه مورد بحث اين است كه: به من خبر ده از آن كسى كه از انفاق اعراض كرد، و مال اندكى انفاق نموده و ديگر از انفاق دست برداشت.

«أَ عِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى»:

ضميرهاى اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود، بر مى گردد. و استفهام در آيه، انكارى است، و معنايش اين است كه: آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گناهش را گردن گرفته، در قيامت اگر وى عذابى داشته باشد، به جاى او عذاب مى كشد؟

مفسران، جمله را اين طور معنا كرده اند، ولى از ظاهر آيه بر مى آيد كه منظور اين است كه بفرمايد: او نسبت به حال آينده اش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه: آيا او كه دست از انفاق كشيده، علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد، اموالش تمام مى شود و به فقر مبتلا مى گردد؟ و اين كه گفتيم ظاهر آيه این است، براى اين بود كه آن معنايى كه مفسران ارائه داده بودند، معنايى است كه آيه «ألّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزرَ أُخرَى» متعرض آن است.

«أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فى صُحُفِ مُوسى وَ إِبْرَاهِيمَ الَّذِى وَفّى»:

منظور از «صحف موسى»، تورات و از «صحف ابراهيم»، همان كتابى است كه بر ابراهيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براى اين كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار، يكى دو تا نبوده، بلكه اجزايى بسيار داشته است.

و كلمۀ «توفيه» - كه مصدر فعل «وَفّى» است - به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى، و توفيه ابراهيم «عليه السلام»، این بود كه آن جناب هر حق بندگى كه به عهده داشت، تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد، كه خداى تعالى در ستایشش فرمود: «وَإاذ ابتَلَى إبرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأتَمَّهُنّ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۴

و اما مطالبى را كه در چند آيه بعد از صحف ابراهيم و موسى مى آورد، هرچند كه در قرآن و قبل از اين آيات، به عنوان اين كه اين ها در صحف آن دو بزرگوار بوده، نيامده، وليكن به عنوان حكمت و موعظه و قصص و عبرت آمده.

پس معناى دو آيه اين شد كه: آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده، اين امورى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده، نديده؟

«أَلّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»:

كلمه «وِزر»، به معناى ثقل است، ولى استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته. و كلمۀ «وَازِرة»، به معناى گنهكار است كه بايد سنگينى گناه را تحمل كند. و اين آيه مى خواهد همان مطلبى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده حكايت كند، كه البته اين حكايت از اين آيه شروع مى شود و تا چند آيه ادامه دارد، و همۀ آن آيات، در اولشان كلمۀ «أن» و كلمۀ «أنَّ» در آمده، كه تمام هفده آيه است.

و آن معنا و مطلبى كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده، اين بوده كه: هيچ انسانى، گناه انسانى ديگر را تحمل نمى كند. يعنى نفس هيچ كس، به گناهى كه ديگرى كرده، آلوده نمى شود، و قهرا هيچ كس هم، به گناهى كه ديگرى كرده، عقوبت و مؤاخذه نمى شود.

هر انسانی، در گروِ اعمال خویش است

«وَ أَن لَّيْس لِلانسانِ إِلّا مَا سَعَى»:

راغب مى گويد: كلمۀ «سَعى»، به معناى راه رفتن تند و سريع است، اما نه به حدّى كه دويدن بر آن صدق كند، ولى در مطلق جدّ و جهد در هر كارى، چه خير و چه شر، نيز استعمال مى شود. از آن جمله، در قرآن آمده: «وَ سَعَى فِى خَرَابِهَا»، كه البته بايد اضافه كنيم كه استعمالش در جدّ و كوشش در هر كار، استعمال لغوى نيست، بلكه استعاره اى است.

و لام در كلمۀ «لِلإنسان»، لام ملك حقيقى است، مانند ملكيت انسان نسبت چشم و گوش و ساير اعضايش، نه مانند ملكيتش نسبت به خانه و فرش، كه ملكيتى است اعتبارى و به معناى جواز تصرف. و چون انسان به ملكيت حقيقى، مالك اعمال خويش است. پس مادامى كه انسان هست، آن عمل هم هست، و هرگز به طبع خود، از انسان جدا نخواهد شد. بنابراين، بعد از انتقال آدمى به سراى ديگر، تمامى اعمالش، چه خير و چه شر، چه صالح و چه طالح، با او خواهد بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۵

اين معناى ملك حقيقى است. و اما آنچه كه انسان ملك خود مى پندارد، مال و فرزندان و زخارف و زينت هاى زندگى دنيا و جاهى كه در ظرف اجتماع از آنِ خود مى داند، و رابطه اى ميان آن ها و غير خود نمى بيند، هيچ يك از اين ها، ملك حقيقى آدمى نيست. (چون قوام هستی اش، به هستى آدمى نيست. فرش مى سوزد، صاحبش همچنان هست. صاحبش مى ميرد، فرش همچنان هست)، بلكه ملكى است وهمى و اعتبارى (كه زندگى در اجتماع ناگزيرش كرده چنين رابطه هايى را قائل شود)، و اين ملك تا دمِ مرگ با آدمى هست. همين كه خواست به دارالخلود و عالَم آخرت منتقل شود، به دست ديگرى مى سپارد.

پس معناى آيه چنين شد كه: هيچ انسانى هيچ چيزى را به ملكيت واقعى مالك نيست، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر، يا نفع است يا ضرر، عايدش شود، مگر آن عملى را كه كرده و جدّ و جهدى كه نموده، تنها آن را دارا است. و اما آنچه ديگران كرده اند، اثر خير يا شرش، عايد انسان نمى شود.

اين كه در بالا گفتيم: «و هرگز به طبع خود از انسان جدا نمى شود»، براى اين بود كه مسأله «شفاعت» را استثنا كرده باشيم، هرچند كه شفاعت هم، باز اثرِ اعمال خود آدمى است. چون شفاعت از آنِ گنهكاران اين امت است كه با سعى جميل خود، در حظيرۀ ايمان به خدا و آياتش وارد شده اند، و اگر مؤمن نمى شدند، مشمول شفاعت نمى گشتند. و همچنين بهره مندى انسان بعد از مُردنش از استغفار مؤمنان و اعمال صالح و خيراتى كه برايش مى فرستند، آن نيز مربوط به سعى جميل خودِ آدمى است، كه در زندگى داخل در زمرۀ مؤمنان شد، و سياهى لشكر آنان گرديد، و ايمانشان را تأييد كرد، و اثرش اين شد كه هرچه عمل خير كردند، او نيز به قدر دخالتش سهيم گرديد.

و همچنين، كسانى كه در زندگى سنّت حسنه اى باب مى كنند و مى روند، و مادامى كه در روى زمين اشخاص به آن سنت عمل مى كنند، او نيز شريك است، كه فرمودند: «مَن سَنَّ سُنّةً حَسَنَةً فَلَهُ ثَوَابُهَا وَ ثَوَابُ مَن عَمِلَ بِهَا، وَ مَن سَنّ سُنّةً سَيِّئَةً، كَانَ لَهُ وِزرَهَا وَ وِزرَ مَن عَمِلَ بِهَا إلَى يَومِ القِيَامَة».

براى اين كه بر حسب فرض، شخص باب كننده از همين جهت كه سنّتى را باب كرده، در عمل ديگران سهيم است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۶

(چون اگر او آن عمل را باب نمى كرد، ديگران هم آن را انجام نمى دادند، و يا كمتر انجام مى دادند). همچنان كه در تفسير آيه «وَ نَكتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُم» نيز گذشت. و همچنين در تفسير آيه «وَليَخشَ الّذِينَ لَو تَرَكوُا مِن خَلفِهِم ذُرّيَةً ضِعَافاً خَافُوا عَلَيهِم»، و در تفسير آيه «لِيَمِيزَ اللهُ الخَبِيثَ مِنَ الطّيِّبِ»، گفتار نافعى در اين مقام گذشت.

«وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْف يُرَى»:

منظور از «سَعى»، آن عملى است كه در انجامش جدّ و جهدى كرده، و منظور از «رؤيت»، مشاهده است. و ظرف اين مشاهده، روز قيامت است. به دليل اين كه دنبالش، مسأله جزا را ذكر فرموده. پس آيه شريفه از نظر معنا، قريب به آيه «يَومَ تَجِدُ كُلَّ نَفسٍ مَا عَمِلَت مِن خَيرٍ مُحضَراً»، و آيه شريفه «يَومَئذٍ يَصدُرُ النّاسُ أشتَاتاً لِيُرَوا أعمَالَهُم فَمَن يَعمَل مِثقَالَ ذَرّةٍ خَيراً يَرَهُ وَ مَن يَعمَل مِثقَالَ ذَرّةٍ شَرّاً يَرَهُ» مى باشد.

و اگر جملۀ «سَوف يُرى» را به صيغه مجهول آورده، خالى از اين اشاره نيست كه: در قيامت كسانى هستند كه اعمالى به ايشان ارائه مى شود، كه خودشان آن عمل را انجام نداده اند.

«ثُمَّ يُجْزَاهُ الْجَزَاءَ الاَوْفى»:

كلمه «وفاء»، به معناى تمام است. چون هر چيزى كه تمام باشد، وافى به تمامى صفات مطلوبش هست، و «جَزاء أوفى»، به معناى جزاى اتمّ است. و ضمير در جملۀ «يُجزَاهُ»، به سعى كه همان عمل باشد، بر مى گردد، و معنايش اين كه: سپس انسان عملش - يعنى به عملش - جزا داده مى شود، جزايى اتم.


«وَ أَنَّ إِلى رَبِّك الْمُنتهَى»:

كلمه «مُنتهى»، مصدر ميمى و به معناى انتها است، و در اين آيه مطلق آورده شده،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۷

در نتيجه مى فهماند مطلق انتها به سوى پروردگار تو است. پس آنچه موجود كه در عالَم وجود است، در هستى و در آثار هستی اش، به خداى سبحان منتهى مى گردد. البته به خود خداوند، حال يا با وساطت چيزى و يا بدون واسطه. و نيز هيچ تدبير و نظامى كلّى يا جزيى در عالَم جريان ندارد، مگر آن كه آن هم منتهى به خداى سبحان است. چون تدبيرى كه بين موجودات عالَم است، چيز ديگرى جز اين نيست كه بين آن ها روابطى برقرار كرده، كه هر موجودى به خاطر آن روابطى كه با ساير موجودات دارد، سرِ پا ايستاده و هستی اش حفظ شده، و معلوم است كه پديد آورندۀ روابط موجودات، همان پديد آورندۀ خود موجودات است. پس يگانه كسى که به طور اطلاق، منتهاى تمامى موجودات عالَم است، تنها و تنها خداى سبحان است. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «اللّهُ خَالِقَ كَلّ شَئ وَ هُوَ عَلَى كُلّ شَئٍ وَكِيل لَهُ مَقالِيدُ السّماوات وَ الأرضِ»، و نيز فرموده: «ألا لَهُ الخَلقُ وَ الأمرُ».

آيه مورد بحث، از آن جايى كه منتهاى هر چيزى را به طور مطلق خدا دانسته، و اين اطلاق، شامل تمامى تدبيرها نيز مى شود، ناگزير بايد گفت كه: آيه شريفه، شامل دو انتها در هر چيز مى شود. يكى انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتى درباره خلقت هر چيز به عقب برگرديم، به خداى تعالى منتهى مى شود. و ديگرى، از حيث معاد كه وقتى از طرف آينده پيش برويم، خواهيم ديد تمامى موجودات، دوباره به سوى او محشور مى شوند.

و از آنچه گذشت، خوانندۀ محترم خودش مى تواند به اشكال وجوهى كه در تفسير آيه آورده اند، متوجه شود. مثلا يكى گفته: مراد از اين آيه، رجوع خلق به خداى سبحان است در روز قيامت. ديگرى گفته: معنايش اين است كه آخر امر به ثواب و عقاب پروردگارت منتهى مى شود. سومى گفته: منتهاى مردم به سوى حساب پروردگار تو است. و چهارمى گفته: افكار بشر همه جا جولان مى كند و مى كند تا به خداى سبحان منتهى شود، آن جا ديگر از جولان باز مى ماند. ولى خواننده عزيز توجه دارد كه هر يك از اين وجوه، اطلاق آيه را به نحوى تقييد كرده، با اين كه تقييد، دليل مقيِّد مى خواهد.

«وَ أَنَّهُ هُوَ أَضحَك وَ أَبْكَى»:

اين آيه و آيات بعدش تا دوازده آيه، مواردى از منتهى شدن خلقت و تدبير به خداى سبحان را بر مى شمارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۸

و سياق در همه اين آيات، سياق انحصار است. مى فهماند كه ربوبيّت، منحصر در خداى تعالى است، و براى او، شريكى در ربوبيّت نيست. و این انحصار، منافات با وساطت اسباب طبيعى و يا غير طبيعى در آن امور ندارد. مانند واسطه بودن مسرت و اندوه درونى و اعضايى كه اين مسرت و اندوه را نشان مى دهد، در تحقق خنده و گريه، و يا واسطه شدن اسباب طبيعى و غيرطبيعى متناسب در احياء و اماته، و در خلقت نر و ماده، و پديد آمدن غنا و فقر، و يا نابود كردن امت هاى هالك. چون وقتى اين اسباب هم همه مسخر امر خدا باشند و هيچ استقلالى از خود نداشته و از مافوق خود منقطع نباشند، قهرا وجود آن ها و آثار وجودی شان و آنچه كه بر آن ها مترتب مى شود، ملك خداى تعالى خواهد بود، و كسى و چيزى شريك خدا در اين ملك نيست.

مراد از اين كه فرمود: «خدا است كه می خنداند و می گرياند»

پس معناى جمله اين است كه: خداى تعالى، تنها كسى است كه خنده را در شخص خندان و گريه را در شخص گريان ايجاد كرده، و كسى در آن شريك خدا نيست. و اين، منافات ندارد با اين كه ما خنده و گريه را به خود انسان ها نسبت مى دهيم، براى اين كه نسبت خنده و گريه و هر كار ديگر به انسان، به خالطر این است كه قائم به انسان است، ولى نسبت دادن آن به خداى تعالى، به خاطر اين است كه خدا آن را ايجاد كرده، و بين اين دو نسبت فرق بسيار است.

و باز، منافاتى نيست بين ارادۀ الهى به خنده و گريه انسان، با ارادۀ خود انسان به خنديدن و گريستن، و ارادۀ الهى باعث نمى شود كه ارادۀ خود انسان باطل شود و شخص خندان مجبور به خنده باشد. براى اين كه اراده الهى به مطلق خنده تعلق نگرفته، كه به هر صورت كه بوده باشد، صورت بگيرد، بلكه تعلق گرفته است به خندۀ ارادى و به اختيار. خنده اى كه از اراده انسان و اختيارش سر مى زند، نه هر خنده و لو به اجبار.

پس ارادۀ خودِ انسان سبب خنديدن او است، سببى كه در طول سببيّت اراده خداى سبحان است، نه در عرض آن، تا تزاحم و منافاتى پيش آيد، و يا هر دو دخالت داشته باشند و اشكال شود كه دو سبب، چگونه يك مسبب را ايجاد كنند، و در نتيجه ناگزير شويم براى رفع اشكال بگوييم: افعال اختيارى انسان هم مخلوق خداست، و خود انسان در آن دخالتى ندارد، همچنان كه جبرى مذهبان گفته اند. و يا به عكس بگوييم: مخلوق خود انسان است، و خداى تعالى، در آن ها هيچ دخالتى ندارد، كه معتزلى مذهبان آن را مى گويند.

از آنچه گذشت، فساد گفته هاى بعضى از مفسران روشن مى شود که گفته اند:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۷۹

معناى آيه اين است كه: خداى تعالى، قوۀ خنده و گريه را در انسان خلق كرده. و يا بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه: خداوند منشأ خنده و گريه، يعنى مسرت و اندوه را آفريده. و يا بعضى گفته اند: معناى آيه اين كه: خداوند زمين را با روياندن گياهان، خندانده و آسمان را با باريدن گريانده. و يا بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه: اهل بهشت را خندانده و اهل دوزخ را گريانده.

«وَ أَنَّهُ هُوَ أَمَات وَ أَحْيَا»:

گفتار در اين آيه كه «موت» و «حيات» را به خداى سبحان نسبت داده، با اين كه ارتباطى هم با اسباب طبيعى و غيرطبيعى مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتارى است كه درباره خنده و گريه گذرانديم، و همچنين عين اين بحث، در آيات بعدى هم جريان پيدا مى كند.

«وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَينِ الذَّكَرَ وَ الاُنثى * مِن نُّطفَةٍ إِذَا تُمْنى»:

كلمه «نطفه»، به معناى آبى است در مرد و زن كه مبدأ پيدايش فرزند است. و وقتى مى گوييم: «أمنَى الرَّجُل»، معنايش اين است كه فلان مرد، منى خود را ريخت.

بعضى گفته اند: معناى «تُمنَى» اين است كه: «مقدّر شده باشد». و جملۀ «الذَّكَرَ وَ الأُنثَى»، بيان كلمه «زَوجَين» است.

بعضى هم گفته اند: اين كه در آيه مورد بحث، مانند آيه قبلى نفرمود: «وَ أنّهُ هُوَ»، براى اين بود كه در مسأله خلقت زوجين، كسى تصور نمى كند منسوب به غير خداى تعالى باشد.

«وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشأَةَ الاُخْرَى»:

كلمۀ «نَشأة أُخرَى»، به معناى خلقت أُخرى است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت است كه «دار جزاء» است، و اگر فرمود پيش آوردن نشأه به عهدۀ خداست، براى اين بود كه قضاى حتمى الهى بود، و نيز براى اين بود كه وعده اش را داده بود، و او خُلف وعده نمى كند.

«وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنى وَ أَقْنى»:

يعنى: و او كسى است كه «غنا» و «قنيه» مى دهد، و «قنيه»، به معناى اموال ماندنى از قبيل خانه و باغ و حيوان است. و بنابراين، ذكر جملۀ «أقنَى» بعد از جملۀ «أغنى»، از باب ذكر خاص بعد از عام است، به خاطر نفاست و شرافتى كه در خاص است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۸۰

بعضى از مفسران گفته اند: «إغناء» به معناى مالدار كردن، و «إقناء» به معناى راضى كردن از جهت مالدارى است.

بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه اين است كه: خدا است كه بى نياز و فقير مى كند.

«وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرَى»:

گويا مراد از «شعرى»، ستارۀ شعراى يمانيّه باشد كه يكى از ستارگان ثابت و پر نورى است كه در شرق آسمان، به صورت جبارى آسمانى مى درخشد.

مى گويند: دو قبيلۀ خزاعه و حِميَر، اين ستاره را مى پرستيدند. و نيز، يكى از كسانى كه آن را مى پرستيده، ابوكبشه، يكى از اجداد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بوده، كه البته جدّ مادرى آن جناب بوده، و مشركان به این مناسبت، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را پسر «ابوكبشه» مى ناميدند، چون گفتيم ابوكبشه، با پرستش «شعرى»، راه خود را از قوم خود جدا كرده بود.

اشاره به اقوامى كه در گذشته دچار عذاب الهى شدند

«وَ أَنَّهُ أَهْلَك عَاداً الاُولى»:

«عاد»، همان قوم هود پيغمبر است، و اگر آنان را «عاد اولى» ناميده، براى اين بوده كه قوم عاد، دو نسل بودند. نسل اول آنان، قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند).

«وَ ثَمُودَ فَمَا أَبْقَى»:

«ثمود»، قوم صالح پيغمبر است، كه خداى تعالى، كفّار ايشان را تا آخرين نفر به هلاكت رسانيد، همچنان كه در جاى ديگر، درباره آنان فرمود: «وَ نَجّينَا الّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتّقُون».

«وَ قَوْمَ نُوحٍ مِن قَبْلُ إِنهُمْ كانُوا هُمْ أَظلَمَ وَ أَطغَى»:

اين جمله مانند جمله قبلی اش، عطف است بر كلمۀ «عَاداً»، و اين كه در اين آيه به اصرار و تأكيد مى فرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود - به طورى كه از سياق بر مى آيد - ظالم تر و طاغى تر بودند، براى اين است كه: قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از موعظه او پند نگرفتند، و با اين كه نزديك هزار سال ايشان را دعوت مى كرد، به جز عده اى بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند.

«وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوَى * فَغَشّاهَا مَا غَشى»:

بعضى از مفسرين گفته اند: «مؤتفكه»، عبارت است از قراء و آبادی هاى قوم لوط كه اهل خود را ائتفاك كرد، يعنى زير و رو كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۸۱

و كلمه «إهوَاء» - كه مصدر فعل «أهوى» است - به معناى اسقاط است.

و معناى آيه اين است كه : قراى قوم لوط (مؤتفكه) را به اين وسيله به زمين كوبيد و ساقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده، دستخوش خسف نمود. «فَغَشّيهَا مَا غَشّى»: در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطه اش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطه اش كرد.

احتمال هم داده اند كه مراد از «مؤتفكة»، اعم از قراى قوم لوط و تمامى قريه هايى باشد كه سكنۀ آن ها در تاريخ بشريت دچار عذاب شده و منقرض شدند، و خرابه هاى آن قريه ها و علامت هايى از آن ها به جاى مانده.

«فَبِأَىّ آلاءِ رَبِّك تَتَمَارَى»:

كلمه «آلاء» جمع «إلى» به معناى نعمت است. و كلمۀ «تَمارى»، به معناى تشكّك و خود را به طور مصنوعى مردد جلوه دادن است. و جمله متفرّع بر ماقبل است كه افعالى را به خداى تعالى نسبت مى داد.

و معناى آن اين است كه: وقتى خداى تعالى، همان كسى باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالَم را ايجاد كرده و تدبير نموده، در انسان ها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده، ديگر به كداميك از نعمت هاى پروردگارت خود را مردد جلوه مى دهى، و در كدامش شك مى كنى؟

و اگر مسأله هلاكت و گرياندن امت هاى طاغيه را هم نعمت خوانده، با این كه على الظاهر اين ها نقمت و ناگوارى است، براى اين بوده كه هرچند براى طاغيان نقمت است، ولى از آن جايى كه در پديد آمدن نظام اتم و عمومى در عالَم جريان دارد، نظامى كه امور را به سوى استكمال خلق و رجوع كل به سوى خدا راه مى اندازد، دخالت دارد، نعمت است.

و خطاب در آيه به همان كسى است كه اعراض كرد، و اندكى انفاق نموده، سپس از ادامه انفاق خوددارى نمود. ممكن هم هست خطاب به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، از باب «پسرم به تو مى گويم، همسايه تو بشنو» بوده باشد، و به هرحال استفهام در اين جمله، استفهام انكارى است.

«هَذَا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الأُولى»:

بعضى از مفسران گفته اند: كلمۀ «نَذير»، هم مى تواند مصدر و به معناى انذار باشد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۸۲

و هم وصف و به معناى انذار كننده باشد، و در هر دو معنا، به صورت «نُذُر» - به دو ضمه - جمع بسته مى شود. و اشاره با كلمۀ «هذا»، يا به قرآن است و يا به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم».

قيامت نزديك شد، آيا باز هم مى خنديد و نمى گرييد؟!

«أَزِفَتِ الاَزِفَةُ»:

يعنى قيامت نزديك شد. چون كلمۀ «آزفه»، يكى از اسماى قيامت است، همچنان كه در جاى ديگر آمده: «وَ أنذِرهُم يَومَ الآزِفَةِ».

«لَيْس لَهَا مِن دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ»:

منظور از «كاشفه»، «نفس كاشفه» است. يعنى غير خدا، كسى نيست كه گرفتارى آن روز را بر دارد، چون مراد از «كشف»، ازالۀ شدايد و هراس ها است.

پس معنايش همان طور كه گفتيم، اين است كه: هيچ كسى نيست كه بتواند شدايد و هراس هاى آن روز را بردارد، مگر آن که خداى سبحان بردارد.

«أَ فَمِنْ هَذَا الحَْدِيثِ تَعْجَبُونَ * وَ تَضحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ * وَ أَنتُمْ سامِدُونَ»:

اشاره با كلمۀ «هذا» به بيان گذشته است، و كلمۀ «سمود» - كه مصدر سامدون است - به معناى لهو است، و آيه شريفه متفرّع بر بيان گذشته، و استفهام در آن توبيخى است.

و معنايش اين است كه: وقتى خداى تعالى، پروردگار شما است كه همه امور به او منتهى مى شود، و آوردن نشئۀ ديگر به عهدۀ اوست، و آمدن آن نشئه نزديك تر هست و به غير از خدا كسى نيست كه عذاب و گرفتاری هايش را از شما بر طرف سازد، آيا با چنين وضعى كه داريد، هنوز مى خنديد، و از كوتاهى هايى كه نسبت به خداى تعالى كرده و خود را در معرض شقاوت دائمى قرار داديد، نمى گرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مى خواند، تعجب و انكار مى كنيد؟ و از درِ استهزا به آن مى خنديد و گريه نمى كنيد؟

«فَاسجُدُوا للَّهِ وَ اعْبُدُوا»:

اين جمله نيز، نتيجه اى است كه از بيان سابق گرفته شده، و معنايش اين است كه: وقتى برايتان معلوم شد كه در چنين مخاطره اى قرار داريد، پس بايد كه براى او سجده نموده، تنها او را بپرستيد، تا مخاطرۀ مذكور را كه غير از خدا برطرف كننده اى ندارد، از شما برطرف سازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۸۳

بحث روايتى

در كشاف، در ذيل آيه «أفَرَأيتَ الّذِى تَوَلّى...» روايت كرده كه: عثمان مال خود را در راه خير انفاق مى كرد، عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، برادر رضاعی اش به او گفت: اين طور كه تو گرفته اى، بيم آن هست كه مالى برايت نماند.

عثمان گفت: من خطايا و گناهانى دارم، مى خواهم با اين عمل خود، رضاى خدا را جلب كنم، اميد عفو او را دارم. عبداللّه گفت: تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده، من همۀ گناهانت را به عهده مى گيرم. عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت و از آن پس، ديگر در راه خير چيزى نداد. بدين مناسبت بود كه آيه مورد بحث نازل شد.

و معناى جملۀ «تَولّى»، اين است كه در روز «اُحُد»، مركز را ترك كرد. بعد از آن كه این آيات نازل شد، عثمان بهتر و بيشتر به عمل خير خود برگشت.

مؤلف: صاحب مجمع البيان اين قصه را نقل كرده و روايت آن را به ابن عباس و سدى و كلبى و جماعتى از مفسران نسبت داده، ولى در اين که جملۀ «تَولّى» مربوط به جنگ اُحُد باشد، با اين كه اين سوره در مكّه نازل شده، جاى خدشه و نظر است.

و در الدر المنثور است كه فاريابى، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از مجاهد روايت كرده اند كه در تفسير آيه «أفَرَأيتَ الّذِى تَوَلّى» گفته: اين آيات راجع به وليد بن مغيره است كه نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و ابوبكر مى آمد و به گفتگوى آن دو گوش مى داد، و منظور از «اعطاء»، همين گوش دادن است. و منظور از جملۀ «وَ أكدى»، اين است كه «وليد» اين عطاى خود را ترك كرد. آن وقت اين جمله نازل شد: «أعِندَهُ عِلمُ الغَيب». مى گويد: منظور از غيب، قرآن است، آيا در آن باطلى ديده، و در اثر آمد و شدش به حضور پيامبر و ابوبكر، چنين ديدى پيدا كرده؟

مؤلف: خواننده عزيز توجه دارد كه ظاهر آيات مورد بحث، به هيچ وجه با آنچه در اين روايت آمده، تطبيق نمى كند، و اين هم روايت شده كه آيات درباره «عاص بن وائل»، و در روايتى ديگر درباره مردى كه نامش را نبرده، نازل شده است.

و در تفسير قمى، در ذيل جمله «وَ إبرَاهِيمَ الّذِى وَفّى» مى گويد: امام فرموده: يعنى ابراهيم به تمامى اوامر و نواهى خدا و حتى به ذبح پسرش وفا كرد، و به طور كامل اطاعت نمود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۸۴


→ صفحه قبل صفحه بعد ←