تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۱

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۱۰:۰۶ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


سخن بعضى از مفسرين درباره زيادت ايمان در آيه ((ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم (( بعضى ديگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادى آثار آن كه همان نورانيت قلب است كرده اند. اين وجه نيز خالى از اشكال نيست ؛ چون كمى و زيادى اثر بخاطر كمى و زيادى مؤ ثر است ، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهت مساوى است ، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد. بعضى هم گفته اند: ايمانى كه در آيه شريفه كلمه ((مع (( بر سرش در آمده ايمان فطرى است ، و ايمان قبليش ايمان استدلالى است ، و معناى جمله اين است : ما بر دلهايشان سكينت نازل كرديم تا ايمانى استدلالى بر ايمان فطرى خود بيفزايند. اين توجيه هم درست نيست ، براى اينكه هيچ دليلى نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين ، ايمان فطرى هم ايمانى استدلالى است ، و متعلق علم و ايمان به هر حال امرى نظرى است نه بديهى .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۲

بعضى ديگر - مانند فخر رازى - گفته اند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقص مى پذيرد يا نه ، نزاعى است لفظى ، آنهايى كه مى گويند نمى پذيرد، اصل ايمان را مى گويند، يعنى تصديق را؛ و درست هم مى گويند، چون تصديق زياده و نقصان ندارد و مراد آنهايى كه مى گويند: مى پذيرد، منظورشان سبب كمال ايمان است ، يعنى اعمال صالح كه اگر زياد باشد ايمان كامل مى شود، و الا نه ، و درست هم هست ، و شكى در آن نيست . ليكن اين حرف به سه دليل باطل است : اول اينكه خلط است بين تصديق و ايمان ، و حال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست ، بلكه تصديق با التزام است . و دوم اينكه اين نسبتى كه به دسته دوم داد كه منظورشان شدت و ضعف اصل ايمان نيست بلكه اعمالى است كه مايه كمال ايمان است ، نسبتى است ناروا، براى اينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مى كنند، و معتقدند كه هر يك از علم و التزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مى شود، داراى شدت و ضعف است . سوم اينكه پاى اعمال را به ميان كشيدن درست نيست ، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاع در اثرى است كه باعث كمال آن شود، و كسى در اين كه اعمال صالح و طاعات ، كم و زياد دارد، و حتى با تكرار يك عمل زياد مى شود نزاعى ندارد.

معناى اينكه فرمود: جنود آسمانها و زمين از آن خدا است

((و لله جنود السموات و الارض (( - كلمه ((جند(( به معناى جمع انبوهى از مردم است كه غرضى واحد، آنان را دور هم جمع كرده باشد، و به همين جهت به لشكرى كه مى خواهند يك ماءموريت انجام دهند ((جند(( گفته مى شود. و سياق آيه شهادت مى دهد كه مراد از جنود آسمانها، و زمين ، اسبابى است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايى كه به چشم ديده مى شوند، و چه آنهايى كه ديده نمى شوند. پس اين اسباب واسطه هايى هستند بين خداى تعالى و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مى كنند، و مخالفت نمى ورزند. و آوردن جمله مورد بحث بعد از جمله ((هو الذى انزل السكينه ...(( براى اين است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللى كه در عالم هستى است از آن خدا است ، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواست برساند، و چيزى نيست كه بتواند بر اراده او غالب شود، براى اينكه مى بينيم زياد شدن ايمان مؤ منين را به انزال سكينت در دلهاى آنان مستند مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۳

((و كان اللّه عليما حكيما(( - يعنى خدا جانبى منيع دارد، به طورى كه هيچ چيزى بر او غالب نمى شود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملى جز به مقتضاى حكمتش نمى كند. و اين جمله بيانى است تعليلى براى جمله ((و لله جنود السموات و الارض (( همچنان كه بيان تعليلى براى جمله ((هو الذى انزل السكينه ...(( نيز هست . پس گويا فرموده : سكينت را براى زياد شدن ايمان مؤ منين نازل كرد، و مى تواند نازل كند، چون تمامى اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است ، چون او عزيز و حكيم على الاطلاق است . لِّيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَتِ جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتهَا الاَنهَرُ ... اين آيه تعليلى ديگر براى انزال سكينت در قلوب مؤ منين است ، البته تعليلى است به حسب معنا، همچنان كه جمله ((ليزدادوا ايمانا(( تعليلى است به حسب لفظ، گويا فرموده : اگر مؤ منين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براى اين بود كه ايمان آنان اضافه شود. و حقيقت اين اضافه شدن اين است كه آنان را داخل بهشت و كفار را داخل دوزخ كند. پس جمله ((ليدخل (( يا بدل از جمله ((ليزدادوا...(( است ، و يا عطف بيان آن . و در اينكه متعلق لام در ((ليدخل (( چيست ؟ مفسرين اقوال ديگرى دارند، مثل اينكه متعلق باشد به جمله ((فتحنا(( يا جمله ((يزدادوا(( يا به همه مطالب قبل و از اين قبيل اقوالى كه فايده اى در نقل آنها نيست . و اگر مؤ منات را در آيه ، ضميمه مؤ منين كرد براى اين است كه كسى توهم نكند بهشت و تكفير گناهان مختص مردان است ، چون آيه در سياق سخن از جهاد است ، و جهاد و فتح بدست مردان انجام مى شود، و به طورى كه گفته اند: در چنين مقامى اگر كلمه مؤ منات را نمى آورد، جاى آن توهم مى بود. و ضمير در ((خالدين (( و در ((يكفر عنهم سيئاتهم (( هم به مؤ منين برمى گردد و هم به مؤ منات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است . و جمله ((و كان ذلك عند اللّه فوزا عظيما(( بيان اين معنا است كه دخول در چنين حياتى سعادت حقيقى است ، و شكى هم در آن نيست ؛ چون نزد خدا هم سعادت حقيقى است و او جز حق نمى گويد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۴

وَ يُعَذِّب الْمُنَفِقِينَ وَ الْمُنَفِقَتِ وَ الْمُشرِكِينَ وَ الْمُشرِكَتِ ... اين جمله عطف است بر جمله ((يدخل ((، به همان معنايى كه گذشت . و اگر منافقين و منافقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براى اين است كه خطر آنها براى مسلمانان از خطر اينها بيشتر است ، و چون عذاب اهل نفاق سخت تر از عذاب اهل شرك است ، همچنان كه فرمود: ((ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار : منافقين در پايين ترين نقطه آتش قرار دارند((. ((الظانين باللّه ظن السوء(( - كلمه ((سوء(( - به فتحه سين و سكون واو - مصدر و به معناى قبح است ، به خلاف كلمه ((سوء(( - به ضم سين - كه اسم مصدر است ، و ظن سوء همان است كه خيال مى كردند خدا نمى تواند رسول خود را يارى كند. بعضى هم گفته اند: ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاى زشت از قبيل شرك و كفر است . ((عليهم دائره السوء(( - نفرينى است بر منافقين ، و يا حكمى است كه خداى تعالى عليه آنان رانده . مى فرمايد: به زودى گردونه بلاء كه مى گردد تا هر كه را مى خواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودى مى چرخد. ((و غضب اللّه عليهم و لعنهم و اعدلهم جهنم (( - اين جمله عطف است بر جمله ((عليهم دائره ...((، و جمله ((و ساءت مصيرا(( بيان بدى بازگشت گاه آنان است ، همچنان كه جمله ((و كان ذلك عند اللّه فوزا عظيما(( در آيه قبلى بيان خوبى بازگشتگاه اهل ايمان بود. وَ للَّهِ جُنُودُ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ معناى اين جمله در سابق گذشت ، و ظاهرا مى خواهد مضمون دو آيه را تعليل كند، يعنى آيه ((ليدخل المؤ منين و المؤ منات ... و اعدلهم جهنم ((، طبق همان بيانى كه در نظير اين آيه كه مساءله انزال سكينت در قلوب مؤ منين را تعليل مى كرد آورديم . بعضى از مفسرين گفته اند: مضمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است ، پس تهديدى است براى منافقين و مشركين ، و مى فرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت . ولى وجه اول روشن تر است . بحث روايتى روايتى پيرامون ماجراى صلح حديبيه و نزول آيات : ((انا فتحنا لك فتحا مبينا...((

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۵

در تفسير قمى در ذيل جمله ((انا فتحنا لك فتحا مبينا(( مى گويد: پدرم از ابن ابى عمير از ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول اين آيه و اين فتح چنان بود كه خداى عزّوجلّ رسول گرامى خود را در رؤ يا دستور داده بود كه داخل مسجدالحرام شود و در آنجا طواف كند، و با سر تراشان سر بتراشد. و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند. همين كه به ذو الحليفه (مسجد شجره ) رسيدند، احرام عمره بسته ، و قربانى با خود حركت دادند، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) هم شصت و شش قربانى با خود حركت داد، در حالى كه به احرام عمره تلبيه گفتند، و قربانيان خود را با جل و بى جل حركت دادند. از سوى ديگر وقتى قريش شنيدند كه آن جناب به سوى مكه روان شده ، خالد بن وليد را با دويست سواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آن جناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاى لشكر آن جناب مى آمد. در اين بين رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و اصحابش به نماز ظهر ايستادند، بلال اذان گفت ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلّم ) به نماز ايستاد. خالد بن وليد به همراهان خود گفت : اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه را از پاى در خواهيم آورد. چون من مى دانم كه ايشان نماز را قطع نمى كنند، و ليكن بهتر است كه در اين نماز حمله نكنيم ، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشان بيشتر دوستش مى دارند، همين كه داخل آن نماز شدند حمله مى كنيم در اين بين جبرئيل بر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نازل شد، و دستور نماز خوف را آورد كه مى فرمايد: ((فاذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلاه ...((. امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: فرداى آن روز رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابى را كه مى ديد دعوت مى كرد تا به آن جناب بپيوندند، ولى احدى به وى نپيوست ، و از در تعجب مى گفتند: آيا محمد و اصحابش انتظار دارند داخل حرم شوند با اينكه قريش با ايشان در داخل شهرشان نبرد كرده و به قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابش هرگز به مدينه برنمى گردند....

روايتى از ابن عباس در شر واقعه صلح حديبيه

و در مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه : گفت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيه رسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو به زمين زد. اصحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم ، فرمود: آخر اين حيوان چنين عادتى نداشت ، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه ) را از حركت بازداشت ، اين حيوان را بازداشته .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۶

آنگاه عمر بن خطاب را احضار كرد تا او را به سوى مكه بفرستد، تا از اهل مكه اجازه ورود به مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قربانيش را ذبح كند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم ، و از قريش بيمناكم ، چون خودم با آنان دشمنم ، و ليكن به نزد مردى راهنمايى مى كنم كه در مكه خواهان دارد، و در نظر اهل مكه عزيزتر از من است ، و او عثمان بن عفان است . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تصديق كرد. لاجرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده ، بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است ، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگ است . قريش وقتى عثمان را ديدند نزد خود نگه داشتند، و نگذاشتند نزد رسول برگردد. از سوى ديگر به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و به مسلمانان رساندند كه عثمان كشته شده ، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمى خوريم تا با اين مردم بجنگيم ، آنگاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاى برخاست نزد درختى كه آنجا بود رفت ، و به آن تكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعت كردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند. عبداللّه بن مغفل مى گويد: من آن روز بالاى سر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ايستاده بودم ، و شاخه اى از چوب سمره در دستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مى كردم ، تا يكى يكى بيعت كنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.

روايتى ديگر درباره جريان صلح حديبيه

زهرى و عروه بن زبير و مسور بن مخرمه ، در روايتى گفته اند: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصحابش با او بودند، تا به ذو الحليفه رسيدند. در آنجا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) حسب معمول در حج قران و افراد كفش ‍ پاره اى به گردن قربانى هاى خود انداخت ، و كوهان بعضى از آنها را خون آلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصى از قبيله خزاعه را كه در جنگها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وى را آگاه سازد. و همچنان پيش مى رفت تا گودال اشطاط كه در نزديكى غسفان است رسيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۷

در آنجا پيشقراول خزاعى خدمتش رسيده عرضه داشت : من فاميل كعب بن لوئى و عامر بن لوئى را ديدم كه داشتند در اطراف ، لشكر جمع مى كردند، مثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمى خيزند و از رفتن به مكه جلوگيرى مى كنند. حضرت لشكر را دستور داد همچنان پيش برانند. لشكر به راه خود ادامه داد تا آنكه در بين راه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: طليعه لشكر دشمن به سركردگى خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خود حركت كنيد. لشكر همچنان پيش رفت تا به ثنيه رسيد، در آنجا شتر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) زانو به زمين زد، و برنخاست . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعى او را از حركت جلوگير شده ، همان كسى كه فيل ابرهه را جلوگير شد. آنگاه فرمود: به خدا سوگند هيچ پيشنهادى كه در آن رعايت حرمت هاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مى پذيرم . آنگاه شتر راهى كرد شتر از جاى خود برخاست . مى گويند رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مسير را عوض كرد و پيش راند، تا رسيد به بلندى حديبيه كنار گودالى آب كه مردم در آن دست مى زدند و ترشح مى كردند، و نمى شد از آن استفاده كرد. مردم از عطش ‍ شكايت كردند، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود: اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت ، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند. در همين حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبيله خزاعه كه همگى مبلغين اسلام و ماءمورين رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بودند كه در سرزمين تهامه مردم را با نصيحت به اسلام دعوت مى كردند از راه رسيد، و عرضه داشت من فاميل كعب بن لوئى و عامر بن لوئى را ديدم كه علم و كتل معروف به عوذ المطافيل هم با خود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوى . حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نيامده ايم ، بلكه آمده ايم عمل عمره انجام دهيم ، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براى اينكه جنگ آنها را از پاى در آورده و خسارت زيادى برايشان بار آورده ، و من حاضرم اگر بخواهند مدتى مقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم ، و با مردم خود برگرديم ، و اگر خواستند مانند ساير مردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سر ستيز دارند، و به آن خدايى كه جانم به دست او است ، بر سر دعوتم آنقدر قتال كنم كه تا رگهاى گردنم قطع شود و يا خداى سبحان مقدر ديگرى اگر دارد انفاذ كند. بديل گفت : من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مى كنم .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۸

بديل اين را گفت و به سوى قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مى آيم ، او چنين و چنان مى گويد. عروه بن مسعود ثقفى گفت : او راه رشدى به شما قريش پيشنهاد مى كند، پيشنهادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم . قريش گفتند: برو. عروه نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آمد و با او گفتگو كرد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) همان مطالبى را كه به بديل فرموده بود بيان كرد. عروه در اين هنگام گفت : اى محمد اگر در اين جنگ پيروز شوى تازه اهل شهر و فاميل خودت را نابود كرده اى و آيا هيچ كس را سراغ دارى كه قبل از تو در عرب چنين كارى را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طورى ديگر پيش آيد يعنى فاميل تو غلبه كنند، من قيافه هايى در لشكرت مى بينم كه از سر و رويشان مى بارد كه در هنگام خطر پا به فرار بگذارند. ابوبكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگ فرار مى كنيم ، و او را تنها مى گذاريم ؟ عروه پرسيد: اين مرد كيست ؟ فرمود: ابوبكر است . گفت به آن خدايى كه جانم در دست او است ، اگر نبود يك عمل نيكى كه با من كرده بودى ، و من هنوز تلافيش را در نياورده ام ، هر آينه پا سخت را مى دادم . راوى مى گويد: سپس عروه بن مسعود شروع كرد با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) گفتگو كردن ، هر چه مى گفت دستى هم به ريش ‍ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مى كشيد. مغيره بن شعبه در آنجا بالاى سر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ايستاده بود، و شمشيرى هم در دست و كلاهخودى بر سر داشت ، وقتى ديد عروه مرتب دست به ريش آن جناب مى كشد، با دسته شمشير به دست عروه مى زد، و مى گفت دست از ريش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف تو بر نمى گردد (يعنى دستت را قطع مى كنم ). عروه پرسيد: اين كيست ؟ فرمود: مغيره بن شعبه است . عروه گفت : اى حيله باز تو همان نيستى كه خود من در اجراى حيله هايت كمك مى كردم ؟ راوى مى گويد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستى ريخت ، و در آخر همه آنها را به نامردى كشت ، و اموالشان را تصاحب كرد، آنگاه نزد رسول خدا آمد و اموال را هم آورد كه مى خواهم مسلمان شوم . حضرت فرمود: اسلامت را قبول مى كنيم ، و اما اموالت را نمى پذيريم ، چون با نيرنگ و نامردى به دست آورده اى . آنگاه عروه شروع كرد با گوشه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن ، و ديد كه وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دستورى مى دهد اصحابش در امتثال آن دستور از يكديگر پيشى مى گيرند، چون وضو مى گيرد بر سر ربودن قطرات آب وضويش با يك ديگر نزاع مى كنند، و وقتى مى خواهند با يكديگر حرف بزنند آهسته صحبت مى كنند، و از در تعظيم زير چشمى به او مى نگرند، و برويش خيره شده و تند نگاه نمى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۳۹۹

مى گويد عروه نزد قريش برگشت و گفت : اى مردم ! به خدا سوگند من به محضر و دربار سلاطين بار يافته ام ، دربار قيصر و كسرى و نجاشى رفته ام ، به همان خدا سوگند كه هيچ پادشاهى تاكنون نديده ام كه مردمش ‍ او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند. وقتى دستورى مى دهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مى گيرند، و چون وضو مى گيرد، براى ربودن آب وضويش يكديگر را مى كشند، و چون مى خواهند صحبت كنند صداى خود را پايين آورده آهسته تكلم مى كنند، و هرگز به رويش خيره نمى شوند، اينقدر او را تعظيم مى كنند. و او پيشنهاد درستى با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد. مردى از بنى كنانه گفت : بگذاريد من نزد او بروم ، گفتند: برو. وقتى آن مرد به اصحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به اصحابش فرمود اين كه مى آيد فلانى است ، و از قبيله اى است كه قربانى كعبه را احترام مى كنند شما قربانى هاى خود را بسويش ببريد، وقتى بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت : سبحان اللّه ! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيرى كنند. مردى ديگر در بين قريش برخاست و گفت : اجازه دهيد من نزد محمد روم . نام اين مرد مكرز بن حفص بود. گفتند: برو. همين كه مكرز نزديك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد حضرت فرمود: اين كه مى آيد مكرز است ، مردى است تا جر و بى حيا. مكرز شروع كرد با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) صحبت كردن ، و در بينى كه صحبت مى كرد، سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامه اى بنويس .

مضمون عهدنامه صلح حديبيه

آنگاه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) على ابن ابى طالب (عليه السلام ) را صدا زد، و به او فرمود: بنويس بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . سهيل گفت : به خدا سوگند من نمى دانم رحمان چيست ؟ و لذا بنويسيد باسمك اللهم مسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمى نويسيم ، مگر همان بسم اللّه الرّحمن الرّحيم را. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: يا على بنويس باسمك اللهم . اين نامه حكمى است كه محمد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رانده . سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مى دانستيم ، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمى شديم ، و با تو جنگ نمى كرديم ، بايد كلمه رسول اللّه را پاك كنيد، و بنويسيد اين نامه حكمى است كه محمد بن عبداللّه رانده . حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند كه شما تكذيبم كنيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۰۰

آنگاه به على (عليه السلام ) فرمود: يا على كلمه رسول اللّه را محو كن على عرضه داشت : يا رسول اللّه دستم براى پاك كردن آن بفرمانم نيست . رسول خدا نامه را گرفت و خودش كلمه رسول اللّه را محو كرد. آنگاه فرمود بنويس : اين نوشته معاهده اى است كه محمد بن عبداللّه با عبداللّه سهيل بن عمرو مى بندد، و بر اين معنا صلح كردند كه تا ده سال ديگر در بين طرفين جنگى نباشد، و مردم در بين هر دو طرف ايمن باشند، و از آزار يكديگر دست بردارند. و نيز بر اين معنا صلح كردند كه هر كس از اصحاب محمد براى حج يا عمره به مكه آمد و يا جهت كسب وارد مكه شد، بر جان و مالش ايمن باشد، و هر كس از قريش به مدينه آمد، تا از آنجا به مصر و يا شام برود، بر جان و مالش ايمن باشد، و از اين به بعد سينه هاى ما از كينه و نيرنگ پاك باشد، نه ديگر به روى هم شمشير بكشيم ، و نه يكديگر را اسير كنيم . و اينكه هر كس از دو طرف دوست داشت كه داخل در عقد و بيعت محمد شود آزاد باشد، و هر كس كه از دو طرف خواست داخل در عقد و بيعت قريش شود آزاد باشد. خزاعه از خوشحالى جست و خيز كردند، و گفتند ما در عقد و عهد محمديم ، و بنى بكر به جست و خيز در آمدند كه ما در عقد و عهد قريش ‍ هستيم . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: به شرطى كه مانع ما از زيارت و طواف خانه نشويد. سهيل گفت : به خدا سوگند آيا عرب نمى نشينند و به يكديگر نمى گويند كه قريش را خفه گير كردند؟ پس ‍ موافقت كنيد سال ديگر اين عمره را انجام دهيد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) موافقت كرد و اين را هم نوشتند. سهيل گفت : من هم شرطى دارم و آن اينكه هر كس از ما به ميان شما آمد، و لو به دين شما باشد به ما برگردانيد، و هر كس از شما به ميان ما آمد ما هم برگردانيم . مسلمانها سر و صدا كردند كه سبحان اللّه ! چگونه ممكن است كسى كه از بين مشركين آمده و مسلمان شده دوباره به مشركين پس داده شود؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: كسى كه از بين ما به طرف مشركين برود بگذار خدا او را دور كند. و كسى كه از مشركين بين ما آيد به آنان برمى گردانيم ، زيرا اگر خدا اسلامى واقعى در او سراغ داشته باشد، خودش راه نجاتى براى او فراهم مى كند. سهيل گفت : شرطى ديگر دارم و آن اين است كه امسال به مدينه برگردى و از داخل شدن مكه صرفنظر كنى ، همين كه سال ديگر آمد، ما شهر مكه را خالى مى كنيم شما داخل آن شويد و سه روز در آن توقف كنيد، آن هم به شرطى كه اسلحه با خود نياوريد مگر شمشير در غلاف و آنچه يك سواره بدان محتاج است . و باز به شرطى كه قربانيهاى خود را از اين جلوتر نياوريد و در همين جا كه از آن جلوگيرى كرده ايم بمانند. حضرت فرمود: باشد ما (در راه خدا) قربانى مى آوريم و شما آن را رد كنيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۰۱

در اين بين ناگهان ابو جندل بن سهيل بن عمرو در حالى كه پاهايش در زنجير بود از راه رسيد. معلوم شد از پايين مكه بيرون آمده و خود را در بين مسلمانان انداخت . سهيل گفت : اى محمد اين اولين وفايى است كه بايد به عهد خود كنى ، و اين شخص را به ما برگردانى ، حضرت فرمود: ما كه هنوز عهدنامه را امضاء نكرده ايم ، و تعهدى نداريم . سهيل گفت : به خدا سوگند حال كه چنين شد ديگر ابدا با تو مصالحه نخواهم كرد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: پس او را در پناه من قرار بده ، گفت هرگز قرار نمى دهم ، فرمود: قرار بده گفت : هرگز چنين كارى نمى كنم . مكرز گفت : باشد قرارش مى دهيم ، در پناه تو باشد. ابو جندل بن سهيل گفت اى مسلمانان آيا بعد از اين شكنجه ها كه به من داده اند، و با اينكه مسلمان آمده ام مرا به مشركين برمى گردانيد؟ عمر بن خطاب مى گويد: به خدا من از روزى كه مسلمان شدم هيچ روزى مثل آن روز به شك نيفتادم ، لاجرم نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رفته عرضه داشتم : مگر تو پيغمبر نيستى ؟ فرمود: چرا هستم . گفتم مگر ما بر حق نيستيم و مگر دشمن ما بر باطل نيست ؟ فرمود: چرا همين طور است . گفتم : پس چرا در امر دينمان تن به ذلت دهيم ؟ فرمود: من رسول خدايم و با اينكه خدا ياور من است من او را نافرمانى نمى كنم . گفتم : مگر تو نبودى كه به ما مى گفتى به زودى داخل بيت الحرام مى شويم و طواف صحيح مى كنيم ؟ فرمود: چرا، ولى آيا گفتم كه همين امسال داخل بيت الحرام مى شويم ؟ گفتم : نه فرمود: حالا هم مى گويم كه تو داخل مكه مى شوى ، و طواف هم مى كنى . پس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك شتر را قربانى كرد، و سرتراش خواست تا سر خود را بتراشد، آنگاه زنان مسلمان از مكه آمدند، و خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ((يا ايها الذين آمنوا اذا جاءكم المؤ منات مهاجرات ...((.

كاتب رسول خدا در معاهده صلح حديبيه على بن ابى طالب عليه السلام بود

محمد بن اسحاق بن يسار مى گويد: بريده بن سفيان از محمد بن كعب برايم نقل كرد، كه گفت : كاتب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در اين عهدنامه ، على بن ابى طالب بود. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به او فرمود: بنويس اين صلحى است كه محمد بن عبداللّه با سهيل بن عمرو كرده ، در اينجا على (عليه السلام ) دستش به نوشتن نمى رفت ، و نمى خواست بنويسد مگر اينكه كلمه رسول اللّه را هم قيد كند. رسول خدا فرمود: تو خودت هم يك چنين روزى دارى ، و چنين نامه اى را امضا مى كنى ، در حالى كه مظلوم و ناچار باشى . ناگزير على (عليه السلام ) مطابق آنچه مشركين گفتند نوشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۰۲

آنگاه رسول خدا به مدينه برگشت ، چيزى نگذشت كه يك نفر از قريش ‍ به نام ابو بصير كه مسلمان شده بود از مكه گريخت ، و در مدينه به محضر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد، قريش دو نفر را فرستادند مدينه تا ابو بصير را پس بگيرند. عرضه داشتند: به عهدى كه با ما بستى وفا كن ، و ابو بصير را به ما برگردان ، حضرت ، ابو بصير را به دست آن دو نفر داد از مدينه بيرون شدند، و همچنان مى رفتند تا به ذو الحليفه رسيدند، در آنجا پياده شدند تا غذا بخورند، و از خرمايى كه داشتند سد جوعى بكنند. ابو بصير به يكى از آن دو نفر گفت : چه شمشير خوبى دارى ؟ راستى بسيار عالى است ، آن مرد شمشيرش را از غلاف درآورد و گفت : بله ، خيلى خوبست ، و من نه يكبار و نه دو بار آن را آزموده ام . ابو بصير گفت ببينم چطور است . آن مرد شمشيرش را به دست ابو بصير داد، ابو بصير بيدرنگ شمشير را بر او فرود آورد، و همچنان فرود آورد تا به قتل رسيد، مرد ديگر از ترس فرار كرده خود را به مدينه رسانيد، و شروع كرد دور مسجد چرخيدن و دويدن ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وقتى او را وحشت زده يافت پرسيد اين چرا چنين مى كند، مرد وقتى نزديك آن جناب آمد فرياد زد به خدا رفيقم را كشت ، و مرا هم خواهد كشت . در اين بين ابو بصير از راه رسيد و عرضه داشت : يا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خدا به عهد تو وفا كرد، تو عهد كرده بودى مرا به آنان برگردانى كه برگرداندى و خدا مرا هم از آنان نجات داد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: واى بر مادرش اگر او كس و كارى داشته باشد آتش جنگ شعله ور مى شود. ابو بصير وقتى اين را شنيد فهميد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دوباره او را به اهل مكه برمى گرداند، ناگزير از مدينه بيرون شد، و به محلى به نام سيف البحر رفت . نفر دوم كه از بين اهل مكه فرار كرد، ابو جندل بن سهيل بود، او نيز خود را به ابى بصير رسانيد، از آن به بعد هر كس از مكه فرار مى كرد، و به سوى اسلام مى آمد، به ابى بصير ملحق مى شد، تا به تدريج ابو بصير داراى جمعيتى شد، گفت به خدا سوگند اگر بشنوم قافله اى از قريش از مكه به طرف شام حركت كرده سر راهش را مى گيرم ، و همين كار را كرد و راه را بر تمامى كاروانها گرفت ، و افراد كاروان را كشت ، و اموالشان را تصاحب كرد. قريش سفيرى نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد كه نزد ابو بصير و نفراتش ‍ بفرستد، و آنان را از اين كار باز دارد، و ما از برگرداندن فراريان خود صرفنظر كرديم ، هر كس از ما قريش ، مسلمان شد، و نزد شما مسلمين آمد، ايمن است ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستاد تا ابو بصير را آوردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۰۳

و در تفسير قمى در حديثى طولانى كه اوائل آن را در اوائل همين بحث نقل كرديم مى گويد: امام فرمود رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بعد از نوشتن عهدنامه حديبيه فرمود: قربانيان خود را ذبح كنيد، و سرهايتان را بتراشيد. اصحاب امتناع كرده گفتند: چگونه قبل از طواف خانه و سعى بين صفا و مروه قربانى كنيم ؟ حضرت سخت اندوهناك شد، و اندوه خود را با ام سلمه درد دل كرد. ام سلمه گفت : يا رسول اللّه ! شما خودت قربانى كن ، و سر بتراش ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) چنين كرد، مردم هم در بين يقين و شك و دو دلى قربانى كردند. مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده ، و آن روايتى كه طبرسى آورده خلاصه اى است از روايتى كه بخارى و ابو داوود و نسائى از مروان و مسور نقل كرده اند.