تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۱۶

از الکتاب
نسخهٔ قابل چاپ دیگر پشتیبانی نمی‌شود و ممکن است در زمان رندر کردن با خطا مواجه شوید. لطفاً بوکمارک‌های مرورگر خود را به‌روزرسانی کنید و در عوض از عمبکرد چاپ پیش‌فرض مرورگر خود استفاده کنید.
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَى كُلُّ نَفْسِ بِمَا تَسعَى»:

اين آيه، تعليل جملۀ «فَاعبُدنِى» است كه در آيه قبلى بود، و اين منافات ندارد با اين كه جمله مذكور، متفرع بر «لا إله إلا أنا» باشد. براى اين كه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر يكتايى اوست، وليكن يكتايى او، به تنهايى و بدون وجود روز جزا كه آدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز گردند، مطيع و ياغى از هم جدا شوند، اثرى ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهى بى نتيجه مى ماند. و به همين جهت در قرآن كريم، مكرر در مقام اثبات چنين روزى فرموده: «هيچ ريبى در آن نيست».

مقصود از اين كه درباره قيامت فرمود: «نزديك است پنهانش بدارم»

و در جملۀ «أكَادُ أُخفِيهَا»، ظاهر اين كه اخفاء را مطلق آورد، اين است كه مراد اخفاء به تمام معنا باشد. يعنى آن را پنهان بدارم و مكتوم نگه دارم، و به هيچ وجه، احدى را از آن آگاه نكنم، تا وقتى واقع مى شود، ناگهانى و دفعةً واقع شود. همچنان كه قرآن كريم صريحا فرموده: «لَا تَأتِيكُم إلّا بَغتَةً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۹۷

ممكن هم هست معناى جملۀ «نزديك است پنهانش بدارم»، اين باشد كه نزديك است از آن خبر ندهم، تا مخلصان از غير مخلصان جدا شده و شناخته شوند. چون بيشتر مردم، خداى را به اميد ثواب و ترس از عقاب عبادت مى كنند، و يا از نافرمانی اش خوددارى مى نمايند، در حالى كه درست ترين عمل، آن عملى است كه صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم. و با پنهان داشتن روز قيامت، اين تميز به خوبى صورت مى گيرد، و معلوم مى شود چه كسى خداى را به حقيقت بندگى مى كند، و چه كسى در پى بازرگانى خويش است.

بعضى گفته اند: معناى «نزديك است پنهانش بدارم»، اين است كه نزديك است حتى از خودم هم كتمانش كنم، و اين تعبير، كنايه از شدت كتمان و مبالغه در آن است. چون خود آدميان نيز، وقتى مى خواهند سرّى را كتمان كنند و در كتمان آن مبالغه نمايند، مى گويند: «نزديك است كه از خودم هم پنهانش بدارم، تا چه رسد به اين كه براى ديگران آن را فاش سازم». صاحب اين قول، گفتار خود را به روايت نسبت داده.

«لِتُجزَى كُلُّ نَفسٍ بِمَا تَسعَى» - اين جمله، متعلق است به كلمۀ «آتِيَةٌ» و معنايش واضح است.

«فَلا يَصُدَّنَّك عَنهَا مَن لا يُؤْمِنُ بهَا وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَترْدَى»:

كلمۀ «صَدّ»، به معناى منصرف كردن است و كلمۀ «فَتَردَى»، از مصدر «ردى»، به معناى هلاكت است، و دو ضمير «عَنهَا» و «بِهَا»، به ساعت بر مى گردد. و معناى «صدّ از ساعت»، اين است كه دل هاى مردم بى ايمان، تو را از اين كه به ياد آن بيفتى، منصرف سازد، تا درباره آن و خصوصياتش فكر نكنى، و متوجه نشوى كه روزى است كه هر نفسى، به هر چه كرده، پاداش مى شود. و نيز مراد از بى ايمان، همان كسانى است كه نسبت به آن روز و شؤوناتش كافرند.

جملۀ «وَ اتَّبَعَ هَوَيهُ»، نسبت به جملۀ «مَن لَا يُؤمِنُ» به منزله عطف تفسيرى است و چنين معنا مى دهد كه: عدم ايمان به قيامت، خود مصداق پيروى هوا است، و چون صالح براى تعليل است، عليت هوا را براى ايمان نياوردن افاده مى كند، و به دلالت التزام از آن استفاده مى شود كه ايمان به قيامت حق و مخالف با هوا است، و منجى و مخالف با هلاكت است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۹۸

بنابراين، حاصل كلام اين مى شود: وقتى قيامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد. پس مبادا پيروان هواى نفس كه به خاطر همين پيروی شان، كافر به قيامت گشته، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤونات آن غافل سازند تا هلاك گردى.

و شايد جهت اين كه فرمود: «هوايش را پيروى كرد»، و نفرمود: «پيروى مى كند»، با اين كه كلمۀ مضارع «فَتَردَى» را به آن عطف كرد، اين بوده كه بفهماند پيروى هوا، علت عدم ايمان است.

آغاز وحى رسالت موسی «ع»، با استفهام: «مَا تِلكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى»

«وَ مَا تِلْك بِيَمِينِك يَا مُوسى»:

از اين جا، وحى رسالت موسى آغاز مى شود. چون وحى نبوتش در سه آيه گذشته تمام شد، استفهام در اين جمله، استفهام تقرير است، از آن جناب سؤال شده كه در دست راست چه دارى؟ و منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن كه چوب خشكى است بى جان، بشود، تا وقتى به اژدهايى مبدّل مى شود، آن طور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.

و ظاهرا مشارٌ إليه به كلمۀ «تِلكَ»، كه آلت اشاره به مؤنث است، يا «عوده» (چوبدستى) بوده، و يا «خشبه» (چوب) كه چون تاء تأنيث در آخر دارند، با «تلك» بدان اشاره شده است، و گرنه ممكن بود به اعتبار «شَئ»، كلمۀ «ذَلِكَ» به كار برده و پرسيده باشد: «اين چيست به دستت»، و اگر اين طور نپرسيد، و آن طور پرسيد، خواست نسبت به آن تجاهل بفرمايد، و گويا بفهماند من نمى دانم آن كه به دست تو است، عصا است، و الا اگر تجاهل در كار نبود، استفهام معنا نداشت.

و اين تجاهل، نظير تجاهلى است كه ابراهيم «عليه السلام» نسبت به آفتاب و ماه و ستاره كرد، و هر يك را ديد، گفت اين پروردگار من است، تا وقتى به آفتاب رسيد، گفت: «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَر».

ممكن هم هست اشاره با «تِلكَ»، به همان عصا باشد، اما نه به اين منظور كه از اسم و حقيقت آن اطلاع دارد، تا در نتيجه استفهام لغو باشد، بلكه به اين منظور بوده كه اوصاف و خواص آن را ذكر كند.

مؤيد اين احتمال، كلام مفصّل موسى «عليه السلام» است كه در پاسخ به اوصاف و خواص عصايش پرداخت. گويا وقتى شنيد مى پرسند: آن چيست به دستت؟ فكر مى كند لابد اوصاف و خواص آن را مى خواهند، و گرنه در عصا بودن آن كه ترديدى نيست، و اين خود طريقه معمولى است كه وقتى از امر واضحى سؤال مى شود كه انتظار ندانستنش از احدى نمى رود، در پاسخ به ذكر اوصاف آن مى پردازند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۹۹

به وجهى مى توان يكى از اين موارد را محمل آيات زير دانست كه مى فرمايد: «القَارِعَةُ * مَا القَارِعَةُ * وَ مَا أدرَيكَ مَا القَارِعَةُ * يَومَ يَكُونُ النَّاسُ كَالَفَراشِ المَبثُوث». و نيز مى فرمايد: «الحَاقَّةُ * مَا الحَاقَّةُ * وَ مَا أدرَيكَ مَا الحَاقَّةُ»

«قَالَ هِىَ عَصاى أَتَوَكّؤُا عَلَيهَا وَ أَهُشُّ بهَا عَلى غَنَمِى وَ لىَ فِيهَا مَآرِب أُخْرَى»:

«عصا»، معنايش معروف است، و از نظر لغت در حكم مؤنث است و كلمۀ «أتَوَكَّؤُ» از مصدر «تَوَكّى» است، كه به معناى اعتماد و تكيه دادن است. و كلمۀ «هشّ»، به معناى چوب زدن به درخت براى ريختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند.

و كلمه «مَآرِب»، جمع «مأربه» است، كه «راء» آن با هر سه صدا خوانده مى شود، و به معناى احتياج است. و مراد از اين كه گفت: مرا در آن مآربى (حوائجى) ديگر است، اين است كه اين عصا، حوائجى ديگر از من بر مى دارد. و معناى آيه روشن است.

وجه پرگویى موسى «ع»، در پاسخ خداوند

و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پرگويى كرد، و به ذكر اوصاف و خواص عصايش پرداخت، مى گويند بدين جهت بود كه مقام، اقتضاى آن را داشت. چون مقام خلوت و رازدل گفتن با محبوب است، و سخن گفتن با محبوب لذيذ است. لذا نخست جواب داد كه اين عصاى من است. سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب كرد. نكته اين كه گفت: «اين، عصاى من است» هم، همين بوده.

و ما در ذيل آيه قبلى، وجه ديگرى براى اين استفهام و جوابش ذكر كرديم، كه بنا به آن وجه، كلام موسى از باب پُرگويى با محبوب نبوده. مخصوصا با در نظر داشتن اين كه ساير منافعش را هم خاطرنشان ساخت و گفت: «و مرا در آن حوائجى ديگر است»، نظريه ما تأييد مى شود.

«قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسى ... سِيرَتَهَا الاُولى»:

«سيره»، به معناى حالت و طريقه است. اين كلمه در اصل، معناى نوعى از سير مى داده، همچنان كه «جلسه»، به معناى نوعى نشستن است.

خداى سبحان در اين آيه، به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بيندازد. و او، چون عصا را مى اندازد، مى بيند مارى بزرگ شد، كه با چابكى و چالاكى هر چه بيشتر، به راه افتاد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۰

و چون امر غير مترقب ديد كه جماد ناگهان داراى حيات شد، سخت تعجب كرد. خداى تعالى، حركت آن را در آيات مورد بحث «سعى» ناميد و فرمود: «فَألقَيهَا فَإذَا هِىَ حَيَّةٌ تَسعَى».

ولى در جاى ديگر، آن را «اهتزاز» خوانده و فرموده: «رَآهَا تَهتَزُّ كَأنَّهَا جَانٌّ». و نيز در آيات مورد بحث، آن حيوان را مار خوانده، و در جاى ديگر اژدها، و فرموده: «فَألقَی عَصَاهُ فَإذَا هِىَ ثُعبَانٌ مُبِينٌ». چون «ثعبان» به معناى مار بسيار بزرگ است.

«قَالَ خُذهَا وَ لَا تَخَف سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الأُولَى» - يعنى آن را بگير و نترس كه به زودى به حالت اولش (عصا) بر مى گردانيم.

اين جمله، دلالت دارد بر اين كه موسى «عليه السلام» از آنچه ديده، ترسيده. و در جاى ديگر آمده كه فرمود: «فَلَمَّا رَآهَا تَهتَزُّ كَأنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدبِراً وَ لَم يُعَقِّب يَا مُوسَى أقبِل وَ لَا تَخَف».

البته بايد دانست كه ميان «خوف» و «خشيت»، فرق است. آنچه با فضيلت شجاعت منافات دارد، خشيت است، نه خوف، كه به معناى دست زدن به مقدمات احتراز است، و انبياء «عليهم السلام»، از خشيت منزه اند، نه از خوف. همچنان كه خداى تعالى فرمود: «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللّه وَ يَخشَونَهُ وَ لَا يَخشَونَ أحَداً إلّا اللّه».

«وَ اضمُمْ يَدَك إِلى جَنَاحِك تخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرَى»:

«ضمّ»، به معناى جمع كردن ميان دو چيز است، و «جناح»، به معناى بال مرغ، و دست و بازوى آدمى و زير بغل او است. و بعيد نيست مراد از آن در اين جا، همان معناى اخير باشد. زيرا در جاى ديگر، در همين باره فرموده: «أُدخُل يَدَكَ فِى جَيبِكَ».

كلمۀ «سُوء»، به معناى هر بدى و زشتى است. بعضى گفته اند: اين تعبير در آيه شريفه، كنايه از بَرَص است و معنايش اين است كه: دست خود را جمع كن ، و آن را داخل گريبان و زير بغلت ببر، و آن را نورانى بيرون آر، بدون اين كه دچار بَرَص و يا هر حالت بد ديگرى شده باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۱

جملۀ «آيَةً أُخرَى»، حال از ضمير در «تَخرُج» است، و اشاره است به اين كه «اژدها شدن عصا»، يك آيت بود، و «يد بيضاء»، آيت دومى. همچنان كه در همين باره فرموده: «فَذَانِكَ بُرهَانَانِ مِن رَبِّكَ إلَى فِرعَونَ وَ مَلَائه».

«لِنُرِيَك مِنْ آيَاتِنَا الْكُبرَى»:

«لام» بر سرِ اين جمله، «لام» تعليل است، و جمله متعلق به مصدر است. گويا گفته شده: آنچه ما به دست تو اجراء كرديم، براى اين بود كه بعضى از آيات كبراى خود را به تو نشان دهيم.

«اذْهَب إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طغَى»:

آيات سابق بر اين كه مى فرمود: «وَ مَا تِلكَ بِيَمِينِكَ...»، عنوان مقدمه داشت و جمله مورد بحث، فرمان رسالت است.

درخواست هاى موسى «ع» از خداوند، بعد از مأموريت به رسالت

«قَالَ رَبّ اشرَحْ لى صَدْرِى ...إِنَّك كُنت بِنَا بَصِيراً...»:

يازده آيه است كه متن درخواست موسى از پروردگارش را نقل مى كند، كه بعد از مسجّل شدن رسالتش، چه چيزهايى از پروردگارش درخواست نمود، و از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده، وسائلى بوده كه در امر رسالتش، بدان محتاج بوده، نه در امر نبوت.

آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجات دادن بنى اسرائيل، و اداره امور ايشان، آن وسائل را لازم داشته، نه مسأله نبوتش.

مؤيد اين احتمال، اين است كه اين درخواست ها را بعد از تماميت نبوتش، يعنى دنبال آيات سه گانه سابق نياورد، بلكه بعد از فرمان رسالتش، يعنى آيه: «إذهَب إلَى فِرعَون إنَّهُ طَغَى» آورد.

بله آيات چهارگانه اول كه از آيه «رَبِّ اشرَح لِى صَدرِى» شروع مى شود، بى ارتباط به امر نبوت نيست. چون امر نبوت، عبارت است از تلقى و گرفتن عقايد دين و احكام عملى آن از ساحت مقدس ربوبى، كه آن نيز، به داشتن شرح صدر و آن سه تاى ديگر نيازمند است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۲

پس جملۀ «رَبِّ اشرَح لِى صَدرِى»، از باب استعاره تخييليّه و استعاره به كنايه است. چون «شرح»، به معناى گشاد كردن و باز كردن است. گويا سينه انسان را كه قلب در آن جاى دارد، ظرفى فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مى شود، جاى مى گيرد، و در آن انباشته مى شود. و اگر آنچه وارد مى شود، امرى عظيم يا مافوق طاقت بشرى باشد، سينه نمى تواند در خود جايش دهد. ناگزير محتاج مى شود به اين كه آن را شرح دهند و باز كنند، تا گنجايشش، بيشتر گردد.

و موسى «عليه السلام»، رسالتى را كه خدا بر او مسجّل كرد، بزرگ شمرد. چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود. مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغى در رأس آنان قرار داشت. فرعونى كه با خدا بر سرِ ربوبيت منازعه نموده، به بانك بلند مى گفت: «أنَا رَبُّكُمُ الأعلَی».

و نيز، از ضعف و اسارت بنى اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و مى دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند. و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مى آورد، و چه فجايعى را بايد ناظر باشد. از سوى ديگر، حال خود را هم مى دانست كه تا چه حد در راه خدا بى طاقت و كم تحمل است.

آرى، او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند. داستان كشتن آن قبطى، و نيز داستان آب كشيدنش بر سرِ چاه مَديَن، براى دخترانى كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است. و از سوى ديگر، زبانش - كه خود يگانه اسلحه است براى كسى كه مى خواهد دعوت و رسالت خداى را تبليغ كند - لكنتى داشت كه نمى توانست آن طور كه بايد، مقاصد خود را برساند.

به همين جهات عديده، از پروردگارش درخواست كرد كه براى حل اين مشكلات، اولا سعۀ صدر به او بدهد، تا تحملش زياد شود، و محنت هايى كه رسالت برايش به بار مى آورد و شدائدى كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد، آسان گردد. لذا عرضه داشت: «رَبِّ اشرَح لِى صَدرِى».

آنگاه گفت: «وَ يَسِّر لِى أمرِى: امرم را آسان ساز»، كه مقصود همان امر رسالت است، و نگفت: رسالتم را تخفيف بده، و خلاصه به دست كم آن قناعت كن، تا اصل رسالت آسان تر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشوارى و خطرش، بر من آسان گردان.

دليل بر اين معنا، جملۀ «وَ يَسِّر لِى» است. وجه دلالتش بر مدعاى ما، اين است كه: كلمۀ «لِى» در چنين مقامى اختصاص را مى رساند، و جمله چنين معنا مى دهد: «اين امرى كه به عهده من واگذار كردى، و اين رسالت را با همه دشواريش بر من كه مسؤول آن قرارم داده اى، آسان گردان».

و پُر واضح است كه مقتضاى اين سؤال، اين است كه امر را نسبت به او آسان كند. نه اين كه در حدّ ذاتش و خلاصه خود آن امر را آسان سازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۳

نظير اين كلام، در جملۀ «اشرَح لِى» نيز مى آيد. پس معناى آن اين است: مرا كه مأمور رسالتم كردى و شدائد و مكارهى در انتظارم قرار دادى، حوصله زيادى بده، تا وقتى ناملايمات به من هجوم مى آورند، سينه ام تنگى نكند. و اگر به جاى آنچه در قرآن آمده، گفته بود: «رَبِّ اشرَح لِى صَدرِى وَ يَسِّر لِى أمرِى»، اين نكته فوت مى شد.

«وَ احلُل عُقدَةً مِن لِسَانِى يَفقَهُوا قَولِى» - اين سؤال ديگرش است، كه گشودن عقدۀ زبان را مى خواهد، و اگر عقده را نكره آورد و گفت: «عقده اى»، براى اشاره به يك نوع عقده بود، و در حقيقت عقده اى است كه داراى مشخصات معينى است و آن مشخصات از جمله «يَفقَهُوا قَولِى» فهميده مى شود. يعنى آن عقده اى را بگشاى كه نمى گذارد سخنانم را بفهمند.

علت درخواست موسى از خداوند، كه برادرش را وزير قرار دهد

«وَ اجعَل لِى وَزِيراً مِن أهلِى هَارُونَ أخِى» - اين سؤالى ديگر است كه در واقع سؤال چهارم آن جناب و آخرين درخواست هاى او است. و كلمۀ «وزير» بر وزن «فعيل»، از «وِزر» - به كسره واو، و سكون زاء - به معناى حمل سنگينى است، و اگر وزير را وزير گفتند، بدين جهت بوده كه حامل ثقل و سنگينى هاى پادشاه است.

بعضى گفته اند: از «وَزَر» - به فتحه واو و زاء - اشتقاق يافته، كه به معناى كوه پناهگاه است و اگر وزير را وزير خوانده اند، چون به منزله كوهى است كه پادشاه در آراء و احكامش، به او پناه مى برد.

و كوتاه سخن اين كه: موسى «عليه السلام» از پروردگارش درخواست مى كند كه از خاندانش، وزيرى برايش قرار دهد. آنگاه آن را بيان نموده، مى گويد: منظورم از او، «هارون»، برادرم مى باشد.

و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت، امرى است كثير الاطراف، و اطراف و جوانبش از هم دور، و او به تنهایى نمى تواند به همه جوانب دور از هم آن برسد. ناگزير وزيرى لازم دارد كه در امر رسالت، با او شركت جسته، بعضى از جوانب آن را اداره كند، و بار او سبك شود، و در آنچه او مى كند، وزيرش مؤيدش باشد.

اين است معناى آيه بعدى، كه به منزلۀ تفسير وزير قرار دادن است، و مى فرمايد: «أُشدُد بِهِ أزرِى وَ أشرِكهُ فِى أمرِى».

«وَ أشرِكهُ فِى أمرِى» - اين شركت دادن، غير شركت دادن مبلغان دين در اشاعه دين بعد از تماميت دعوت به وسيله پيغمبر است. زيرا آن اشراك، اختصاصى به هارون ندارد. پس مقصود از اشراك در آيه، اشراكى است كه مخصوص به هارون باشد، و آن، اين است كه هارون در اصل دعوت دين، و از همان روز اول دعوت، شريك موسى باشد، و چنين شركتى، تنها مخصوص به هارون است، به طورى كه نه موسى مى تواند غير هارون كسى را نائب خود كند، و نه هارون.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۴

به خلاف شركت به معناى اول، كه وظيفه هر كسى است كه به آن دعوت ايمان آورده و چيزى از معارف آن را دانا شده باشد.

آرى، وظيفه عالم، تبليغ جاهل، و وظيفه شاهد، تبليغ غائب است، و چنين وظيفه اى را از خدا درخواست نمى كنند. چون اين وظيفه، نه اختصاص به موسى دارد، و نه به برادرش. وظيفه هر با ايمانى است كه ديگران را ارشاد و تعليم كند و احكام دين را براى ديگران بيان نمايد.

پس معلوم مى شود معناى «اشتراك هارون» در امر او، اين است كه او مقدارى از آنچه را كه به وى وحى مى شود، و چيزى از خصائصى كه از ناحيه خدا به او مى رسد (مانند وجوب اطاعت و حجيت گفتار)، به عهده بگيرد و انجام دهد.

و اما اشراك در نبوت خاصّه، به معناى گرفتن وحى خدا، چيزى نبوده كه موسى از تنهايى در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شريكش ‍ كند، بلكه ترس او از تنهايى در تبليغ دين و اداره امور در نجات دادن بنى اسرائيل و ساير لوازم رسالت است. همچنان كه از خود موسى نقل فرموده كه گفت: «وَ أخِى هَارُون هُوَ أفصَحُ مِنِّى لِسَاناً فَأرسِلهُ مَعِى رِدءاً يُصَدِّقنِى».

علاوه بر روايات صحيحى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» عين همين دعا را درباره على «عليه السلام» كرد، با اين كه على «عليه السلام»، پيغمبر نبود.

مقصود از ذكر و تسبيح کثیر خداوند، در سخن حضرت موسی«ع»

«كَى نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذكُرُكَ كَثِيراً» - از ظاهر سياق كه در بيان نتيجه شركت هارون مى گويد: «تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم» بر مى آيد كه جمله مذكور، بيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او، براى وى است. چون مى دانيم كه تسبيح آن دو با هم و ذكرشان هيچ ارتباطى با مضامين دعاهاى قبلى كه شرح صدر و تيسير امر و حل عقده زبان بود، ندارد.

پس ذكر و تسبيحى كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد، ذكر و تسبيح علنى و در بين مردم است، نه در خلوت و نه در دل. زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب، هيچ ارتباطى با وزارت هارون ندارد. پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومى و مجالس آنان، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداى را بگويند. يعنى مردم را به سوى ايمان به وى دعوت نموده، و نيز او را تسبيح گويند، يعنى خداى را از شركاء منزه بدارند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۵

با اين بيان، ذيل آيات با صدرش مرتبط مى شود. گويا مى گويد: «امر رسالت، بس خطير است و اين طاغيه و درباريانش، و نيز امتش، مغرور عزت و سلطنت خود شده اند، و شرك و وثنيت در دل هاشان ريشه دوانيده و ياد خداى را به كلى از دل هاشان برده.

بعلاوه، عزت فرعون و شوكت درباريانش چشم بنى اسرائيل را پُر كرده، و دل هاشان را مدهوش ساخته، به كلى مرعوب سلطنت او شده اند. در نتيجه آن ها نيز از اين راه، خداى را فراموش كرده و تنها به ياد فرعون اند. خلاصه ياد فرعون ديگر جايى خالى در دل هاشان براى ياد خدا باقى نگذاشته.

در نتيجه اين امر، يعنى امر رسالت و دعوت، در پيروزی اش، سخت محتاج به تنزيه تو از شرك و ذكرت به ربوبيت و الوهيت دارد، تا در اثر كثرت اين دو، ياد تو در دل هاشان رخنه كرده، رفته رفته به خود آيند و ايمان آورند. و اين ذكر و تسبيح بسيار، كارى نيست كه از من به تنهايى بر آيد. پس هارون را وزيرم كن، و مرا با او تأييد نموده، شريكش در كارهايم قرار ده، تا به اتفاق او بسيار تسبيحت گفته، بسيار ذكرت گوييم، بلكه به اين وسيله، امر دعوت موفقيتى به دست آورد، و سودى ببخشد.

با اين بيان، اولا وجه تعلق و ارتباط «كَى نُسَبِّحَكَ...»، به ماقبلش روشن مى گردد.

و ثانياً، وجه اين كه چرا كلمۀ «كَثِيراً» مكرر ذكر شد، روشن مى شود و آن، اين است كه از باب تكرار نيست. چون هر يك از ذكر و تسبيح جداگانه و براى خود بايد بسيار باشد، و اگر مى گفت: «تو را بسيار ذكر و تسبيح گوييم»، كثرت آن دو را مجموعا مى رسانيد، و حال آن كه مقصود كثرت مجموع نبود.

و ثالثاً، وجه مقدم داشتن تسبيح بر ذكر روشن مى شود. چون مراد از تسبيح، تنزيه خداى تعالى از شريك و مبارزه با الوهيت آلهه، و ابطال ربوبيت آن ها است، تا دعوت به ايمان به خداى يگانه، كه همان ذكر است، در دل ها جاى خود را باز كند. پس تسبيح از قبيل دفع مانع است، كه طبعا بر تأثير مقتضى مقدم است.

البته براى اين خصوصيات، وجوه بسيار طولانى ديگرى ذكر كرده اند، كه نه فایده اى در آن ها هست و نه در نقل آن ها.

«إنَّكَ كُنتَ بِنَا بَصِيراً» - اين جمله، به ظاهرش تعليل است، نظير حجت و دليل بر جملۀ «كَى نُسَبِّحَكَ كَثِيراً...». يعنى تو نسبت به ما، به من و برادرم بينا بوده اى. يعنى از روزى كه ما را آفريدى، و خودت را به ما شناساندى، مى دانستى كه ما به طور مداوم با تسبيح و ذكر خود، بندگی ات مى كنيم، و در اين بندگى، ساعى و جدّى هستيم.

پس اگر او را وزير من قرار دهى و مرا با او كمك كنى و شريك در امرم سازى، امر دعوت من تكميل شده، بسيار تسبيح و ذكرت مى گوييم. بنابراين، مراد از اين كه فرمود: «بِنَا»، خود موسى و برادرش خواهد بود. ممكن هم هست مراد از ضمير مذكور خاندانش باشد. يعنى تو اى خدا به وضع ما اهل بيت، بصير بوده اى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۶

و مى دانى كه ما اهل تسبيح و ذكريم. پس اگر هارون برادرم را كه او نيز، از اهل بيت من است، وزيرم كنى، تو را بسيار تسبيح گفته، بسيار ذكر مى گوييم. و اين وجه از وجه قبلی اش، بهتر است. زيرا علاوه بر معنايى كه خود دارد، به معناى «اهل» هم كه در جملۀ «وَ اجعَل لِى وَزِيراً مِن أهلِى هَارُونَ أخِى» است، اشاره مى كند. (دقت فرمایيد)

استجابت دعاهای موسى «ع» و یادآوری منت پيشين خدا بر او

«قَالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَك يَا مُوسى»:

در اين جمله، همه دعاهاى موسى «عليه السلام» اجابت شده، و جمله، جمله اى است انشايى، به همان بيانى كه در جملۀ «وَ أنَا أختَرتُكَ فَاستَمِع لِمَا يُوحَى» گذشت.

«وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْك مَرَّةً أُخْرَى ...كىْ تَقَرَّ عَيْنهَا وَ لا تحْزَنَ»:

در اين آيات، او را به منت ديگرى كه قبل از برگزيدنش به نبوت و رسالت و اجابت خواسته هايش بر او نهاده، تذكر مى دهد، و آن، عبارت است از: منت دوران ولادتش، كه بعضى از كاهنان، به فرعون خبر داده بودند كه فرزندى در بنى اسرائيل متولد مى شود، كه زوال مُلك او به دست وى صورت مى گيرد. ناگزير فرعون فرمان داد تا هر فرزندى كه در بنى اسرائيل متولد مى شود، به قتل برسانند.

از آن به بعد، تمامى فرزندان ذكور بنى اسرائيل كشته مى شدند، تا آن كه موسى «عليه السلام» به دنيا آمد، خداى عزوجل به مادرش وحى كرد كه: مترس، او را شير بده، هر وقت از عمّال فرعون و جلادانش احساس خطر كردى، فرزندت را در جعبه اى بگذار، و او را در رود نيل بينداز، كه آب او را به ساحل نزديك قصر فرعون مى برد، و او به عنوان فرزند خود نگهداری اش مى كند. چون او، اجاق كور است. به همين جهت او را نمى كشد، و خدا دوباره او را به تو باز مى گرداند.

مادر موسى نيز چنين كرد. همين كه آب نيل صندوق را به نزديكى قصر فرعون برد، مادر موسى دختر خود را كه همان خواهر موسى بود، فرستاد تا از سرنوشت برادرش خبردار شود. دختر، پيرامون قصر گردش مى كرد. ديد چند نفر از قصر بيرون شدند، از زن شيردهى سراغ مى گيرند، كه موسى را شير دهد. دختر، ايشان را به مادر خود راهنمايى كرد و ايشان را نزد مادر خود برد. مأموران، او را براى شير دادن موسى اجير كردند. مادر موسى، وقتى فرزند خود را در بر گرفت، چشمش روشن گرديد، و وعده خدا را صادق، و منت او را بر موسى عظيم يافت.

پس اين كه فرمود: «وَ لَقَد مَنَنَّا عَلَيكَ مَرَّةً أُخرَى»، امتنان به همان منتى است كه در كودكى وى، بر وى نهاد، و اگر در اين جمله، سياق از تكلم وحده به تكلم با غير تغيير يافت، براى اين بود كه در اين جا مقام، مقام اظهار عظمت است و از ظهور قدرت تامّه الهى خبر مى دهد، كه چگونه سعى و كوشش فرعون طاغى را در خاموش كردن نور خدا بى اثر نمود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۷

و چگونه مكر او را به خود او برگردانيد، و دشمنش را در دامن خود او پرورش داد. به خلاف سياق قبلى كه موسى را ندا مى كرد: «يَا مُوسَى إنّى أنَا رَبُّك...»، كه در آن سياق تكلم وحده مناسب تر بود.

و در جملۀ «إذ أوحَينَا إلَى أُمِّكَ مَا يُوحَى»، مراد از وحى، الهام است كه نوعى احساس ناخود آگاه است، كه يا در بيدارى و يا در خواب دست مى دهد. و كلمه «وحى» در كلام خداى تعالى، منحصر در وحى نبوت نيست. چنانچه مى بينيم آنچه را خدا به زنبور عسل الهام كرده، وحى خوانده و فرموده: «وَ أوحَى رَبُّكَ إلَى النَّحل».

و از سوى ديگر مى دانيم كه زنان از وحى نبوت بهره اى ندارند. يعنى هيچ وقت خداى تعالى، يك زن را پيغمبر نكرده. چون فرموده: «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً نُوحِى إلَيهِم مِن أهلِ القُرَى».

جملۀ «أن اقذِ فِيهِ فِى التَّابُوت...»، همان مضمونى است كه به مادر موسى وحى شد. و كلمۀ «أن»، براى تفسير آن است.

بعضى گفته اند: اين كلمه مصدريه، و متعلق به «أوحَى» است، كه تقدير كلام چنين شود: «وحى كرد به انداختن او». بعضى ديگر كلمه را مصدريه گرفته و گفته اند: جملۀ مدخول آن، بدل از جملۀ «مَا يُوحَى» است.

كلمۀ «تابوت»، به معناى صندوق و شبه آن است، و كلمۀ «قذف»، به معناى نهادن و سپس انداختن است. گويا قذف اول در آيه به معناى نهادن، و قذف دوم، به معناى انداختن است، و معنا اين است كه: او را در صندوق بگذار و به دريا بينداز.

ممكن هم هست هر دو با هم، به معناى دوم باشد. به اين عنايت كه بچه را در صندوق نهادن، و به دريا افكندن، او را طرح كردن، و نسبت به او بى اعتنايى نمودن است. كلمۀ «يَمّ» به معناى دريا است. و بعضى گفته اند: به معناى درياى گوارا است. و كلمۀ «ساحل»، به معناى لب دريا، و كناره خشكى آن است، و «صنع» و «صنيعه»، به معناى احسان است.

جملۀ «فَليُلقِهِ اليَمُّ: دريا بايد او را بيرون افكند»، به صورت امر است، تا به تحقق وقوع آن اشاره كند، و مفادش اين است كه ما به دريا امر كرده ايم، امرى تكوينى. پس اين قضيه حتما واقع خواهد شد. و همچنين جملۀ «يَأخُذهُ عَدُوٌّ لِى...» كه جزائى است مترتب بر اين امر.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۰۸

معناى دو آيه، اين است كه: «زمانى كه ما به مادرت وحى و الهام كرديم، به وحى و الهامى كه ممكن است به يك زن بشود، و آن اين است كه طفل را بگذار (و يا بينداز) در يك صندوق، و پس از آن صندوق را به دريا (كه همان نيل است) بينداز، كه قضاى رانده شده از درگاه ما اين است كه دريا او را به ساحل و كناره بيندازد، و آنگاه شخصى كه دشمن من و دشمن او است، او را بگيرد.

(آرى، فرعون با ادعاى الوهيت، با خدا، و با كشتن اطفال با موسى دشمنى مى كرد، كه او نيز طفلى بود). اين آن الهامى بود كه به مادرت كرديم.

«وَ ألقَيتُ عَلَيكَ مَحَبَّةً مِنِّى وَ لِتُصنَعَ عَلَى عِينِى» - ظاهر سياق، اين است كه اين قسمت از داستان تا جملۀ «وَ لَا تَحزَن»، فصل دوم و متمم فصل سابق است و مجموع اين دو فصل، بيان همان منتى است كه جملۀ «وَ لَقَد مَنَنَّا عَلَيكَ مَرَّةً أُخرَى»، به آن اشاره مى كرد.

پس فصل اول، وحى به مادر موسى، و داستان در صندوق نهادن و به دريا انداختن آن و رسيدنش به دست فرعون، كه دشمن خدا و دشمن خود او بود را حكايت كرد. و فصل دوم، محبوب شدن موسى در دل فرعون را نقل مى كند، كه ما اين محبت را در دل او انداختيم تا از كشتن موسى صرف نظر نموده، دوباره موسى به مادرش برگردد و در دامن او قرار گيرد، و ديدگان او روشن شود و غمگين نگردد.

و اين سرنوشت را خداى تعالى به او وعده داده بود، همچنان كه در سوره «قصص»، به آن وعده تصريح نموده، فرموده است: «فَرَدَدنَاهُ إلَى أُمِّه كَى تَقَرَّ عَينُهَا وَ لَا تَحزَن وَ لِتَعلَمَ أنَّ وَعدَ اللّه حَقٌّ».

و لازمه اين معنا، اين است كه جملۀ «وَ ألقَيتُ عَلَيكَ...»، عطف باشد بر جملۀ «أوحَينَا إلَى أُمِّكَ»، و معناى القاى محبت بر او، اين است كه خداوند او را طورى قرار داده بود كه هر كس او را مى ديد، دوستش مى داشت، و قلبش را به سوى موسى جذب مى كرد. پس در كلام، استعاره اى تخييليه به كار رفته است. و اگر محبت را نكره آورد، و فرمود: «محبتى بر تو افكندم»، براى اين بود كه به عظمت و فخامت و عجيب بودن آن اشاره كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←