گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۹۳: خط ۹۳:
<span id='link256'><span>
<span id='link256'><span>


==بيان اينكه بحث درباره حدوث و قدم قرآن بى مورد بوده است ==
==بيان اين كه بحث درباره حدوث و قدم قرآن، بى مورد بوده است ==
فصل چهارم : از فصول سه گانه گذشته اين معنا به دست آمد كه قرآن كريم را اگر بدان جهت در نظر بگيريم كه عبارت است از آياتى خواندنى ، و دلالت مى كند بر معانى ذهنى ، مانند ساير كلمات ، در اين صورت قرآن نه حادث است نه قديم ، بله به وساطت حدوث اصوات كه معنون به عنوان كلام و قرآنند حادث است .
'''فصل چهارم:''' از فصول سه گانه گذشته، اين معنا به دست آمد كه: قرآن كريم را اگر بدان جهت در نظر بگيريم كه عبارت است از آياتى خواندنى، و دلالت مى كند بر معانى ذهنى، مانند ساير كلمات، در اين صورت قرآن نه حادث است، نه قديم. بله به وساطت حدوث اصوات كه معنون به عنوان كلام و قرآن اند، حادث است.


و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود كه معارفى است حقيقى و در علم خدا، در اين صورت مانند علم خدا به ساير موجودات ، قديم خواهد بود، چون خود خدا قديم است و به اين حساب اگر مى گوييم قرآن قديم است معنايش اين است كه علم خدا قديم است .
و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود كه معارفى است حقيقى و در علم خدا، در اين صورت مانند علم خدا به ساير موجودات، قديم خواهد بود. چون خود خدا، قديم است و به اين حساب، اگر مى گوييم قرآن قديم است، معنايش اين است كه علم خدا قديم است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۵۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۵۰ </center>
همچنانكه مى گوييم زيد حادث ، قديم است و درست هم گفته ايم چون علم خدا به زيد حادث ، قديم است .
همچنان كه مى گوييم «زيد حادث»، قديم است و درست هم گفته ايم. چون علم خدا به «زيد حادث»، قديم است.
از اينجا معلوم مى شود كه بحث هايى كه درباره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند بحث هايى بى فايده بوده زيرا اگر آن كس كه مى گويد قديم است مقصودش از قرآن آن حروفى باشد كه خواندنى است و صوتهايى رديف شده و تركيب يافته و دال بر معانى خويش است و مى خواهد بگويد چنين قرآنى مسبوق به عدم نبوده كه بر خلاف وجدان خود سخن گفته است و اگر مقصودش اين است كه خدا عالم به آن بوده و به عبارت ديگر علم خدا به قرآن قديم بوده اين اختصاص به قرآن ندارد تا منتش را بر قرآن بگذاريم بلكه علم خدا به تمامى موجودات قديم است ، چون ذاتش قديم است و علمش هم عين ذاتش است زيرا مقصود از علم مورد بحث علم ذاتى است .


علاوه بر اين ديگر وجهى ندارد كه ما كلام را صفت ثبوتى و ذاتى جداگانه اى غير علم بگيريم چون برگشت كلام هم به همان علم شد و اگر صحيح باشد هر يك از مصاديق يكى از صفات ثبوتيه خداى را يك صفت ثبوتيه جداگانه بدانيم ديگر صفات ثبوتيه منحصر به يكى ، دو تا، ده تا نمى شود چون عين اين تحليل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور و جمال و كمال و تمام و بساطت و غير اينها از صفات ثبوتيه بى شمار ديگر وجود دارد.
از اين جا معلوم مى شود كه بحث هايى كه درباره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند، بحث هايى بى فايده بوده. زيرا اگر آن كس كه مى گويد قديم است، مقصودش از قرآن، آن حروفى باشد كه خواندنى است و صوت هايى رديف شده و تركيب يافته و دال بر معانى خويش است و مى خواهد بگويد چنين قرآنى مسبوق به عدم نبوده، كه بر خلاف وجدان خود سخن گفته است، و اگر مقصودش اين است كه خدا عالم به آن بوده، و به عبارت ديگر علم خدا به قرآن قديم بوده، اين اختصاص به قرآن ندارد، تا منتش را بر قرآن بگذاريم، بلكه علم خدا به تمامى موجودات قديم است. چون ذاتش قديم است و علمش هم، عين ذاتش است. زيرا مقصود از علم مورد بحث، علم ذاتى است.


و آنچه از لفظ تكلم كه در قرآن كريم به كار رفته ظاهر در معناى اول است يعنى آن معنايى كه تحليل نشده بود و هر خواننده اى همان را مى فهمد مانند آيه ((تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم اللّه (( و آيه ((و كلم اللّه موسى تكليما(( و آيه ((و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ثم يحرفونه (( و آيه ((يحرفون الكلم عن مواضعه (( و امثال اين آيات .
علاوه بر اين، ديگر وجهى ندارد كه ما كلام را صفت ثبوتى و ذاتى جداگانه اى غير علم بگيريم. چون برگشت كلام هم به همان علم شد و اگر صحيح باشد، هر يك از مصاديق يكى از صفات ثبوتيه خداى را يك صفت ثبوتيه جداگانه بدانيم، ديگر صفات ثبوتيه منحصر به يكى، دو تا، ده تا نمى شود. چون عين اين تحليل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور و جمال و كمال و تمام و بساطت و غير اين ها، از صفات ثبوتيه بى شمار ديگر وجود دارد.
 
و آنچه از لفظ تكلم كه در قرآن كريم به كار رفته، ظاهر در معناى اول است. يعنى آن معنايى كه تحليل نشده بود و هر خواننده اى همان را مى فهمد. مانند آيه: «تِلكَ الرُّسُلُ فَضَّلنَا بَعضَهُم عَلَى بَعضٍ مِنهُم مَن كَلَّمَ اللّهُ»، و آيه: «وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكلِيماً» و آيه: «وَ قَد كَانَ فَرِيقٌ مِنهُم يَسمَعُونَ كَلَامَ اللّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ»، و آيه: «يُحَرِّفُونَ الكَلِمَ عَن مَوَاضِعِه» و امثال اين آيات.


اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه غير كلام لفظى كه از زبان هر گوينده
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۵۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۵۱ </center>
بيرون مى آيد كلام ديگرى هست نفسى كه قائم به نفس متكلم است . و شعرى هم در اين باره انشاد كرده كه:
اما اين كه بعضى از مفسران گفته اند كه غير كلام لفظى كه از زبان هر گوينده بيرون مى آيد، كلام ديگرى هست، نفسى كه قائم به نفس متكلم است، و شعرى هم در اين باره انشاد كرده كه:


ان الكلام لفى الفواد و انما * جعل اللسان على الفواد دليلا
'''إنّ الكَلَامَ لَفِى الفُؤاد وَ إنَّمَا * جُعِلَ اللِّسَانُ عَلَى الفُؤادِ دَلِيلاً'''


كلام در حقيقت در قلب است و زبان را دليل و بيانگر قلب كرده اند و كلامى كه از خداى تعالى متصف به قدم است كلام نفسى خدا است نه لفظى ، حرف صحيحى نيست براى اينكه اگر مقصود شان از كلام نفسى همان معناى كلام لفظى است و يا صورت علمى آن است كه بر لفظ منطبق شده ، در اين صورت برگشت معناى اين كلام به همان علم خواهد بود نه چيزى زائد بر علم و صفتى مغاير آن ، و اگر معناى ديگرى مقصود است كه ما هر چه به نفس خود مراجعه مى كنيم خبرى از چنين معنايى نمى يابيم ، و آن شعرى هم كه سروده اند براى يك بحث عقلى نه سودى دارد و نه زيانى ، چون بحث عقلى شانش اجل از اين است كه شعر را با آن به جنگ بيندازد.
كلام در حقيقت در قلب است و زبان را دليل و بيانگر قلب كرده اند و كلامى كه از خداى تعالى، متصف به قدم است، كلام نفسى خدا است، نه لفظى، حرف صحيحى نيست. براى اين كه اگر مقصودشان از كلام نفسى، همان معناى كلام لفظى است و يا صورت علمى آن است كه بر لفظ منطبق شده، در اين صورت برگشت معناى اين كلام، به همان علم خواهد بود، نه چيزى زائد بر علم و صفتى مغاير آن.  


«'''وَ أَسرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظلَمُوا هَلْ هَذَا إِلا بَشرٌ مِّثْلُكمْ أَ فَتَأْتُونَ السحْرَ وَ أَنتُمْ تُبْصِرُونَ'''»:
و اگر معناى ديگرى مقصود است كه ما هرچه به نفس خود مراجعه مى كنيم، خبرى از چنين معنايى نمى يابيم، و آن شعرى هم كه سروده اند، براى يك بحث عقلى، نه سودى دارد و نه زيانى. چون بحث عقلى، شأنش اجلّ از اين است كه شعر را با آن به جنگ بيندازد.


كلمه ((اسرار(( در مقابل ((اعلان (( است ، كه آن به معناى نهفتن ، و اين به معناى بر ملا كردن است، پس ((اسرار نجوى (( به معناى مبالغه در كتمان قول و نهان داشتن آن است ، چون اسرار به تنهايى معناى نجوى را مى دهد، در نتيجه اسرار نجوى مبالغه را مى فهماند.
«'''وَ أَسرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظلَمُوا هَلْ هَذَا إِلّا بَشرٌ مِثْلُكمْ أَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنتُمْ تُبْصِرُونَ'''»:


و ضمير فاعلى در فعل ((اسروا((، به ((ناس (( بر مى گردد، چيزى كه هست از آنجايى كه فعل مذكور فعل همه مردم ، و يا بيشتر مردم نبود، چون افراد مستضعف و افراد بى طرف نيز در ميان مردم هستند، لذا هر چند فعل را به جامعه مردم نسبت داده ، چون جامعه دچار غفلت و اعراض است ، و ليكن مطلب را با قيد ((الذين ظلموا(( بيان فرمود، پس اين جمله عطف بيانى است كه دلالت مى كند بر اينكه فعل مذكور ((نجوى (( از خصوص كسانى سر زده كه ستم كار بودند.
كلمۀ «اسرار» در مقابل «اعلان» است، كه آن به معناى نهفتن، و اين به معناى بر ملا كردن است. پس «اسرار نجوى»، به معناى مبالغه در كتمان قول و نهان داشتن آن است. چون «اسرار» به تنهايى، معناى نجوى را مى دهد. در نتيجه «اسرار نجوى»، مبالغه را مى فهماند.
 
و ضمير فاعلى در فعل «أسَرُّوا»، به «ناس» بر مى گردد. چيزى كه هست، از آن جايى كه فعل مذكور، فعل همه مردم، و يا بيشتر مردم نبود، چون افراد مستضعف و افراد بى طرف نيز در ميان مردم هستند، لذا هر چند فعل را به جامعه مردم نسبت داده، چون جامعه دچار غفلت و اعراض است، وليكن مطلب را با قيد «الَّذِينَ ظَلَمُوا» بيان فرمود. پس اين جمله، عطف بيانى است كه دلالت مى كند بر اين كه فعل مذكور «نَجوى»، از خصوص كسانى سر زده كه ستمكار بودند.
<span id='link257'><span>
<span id='link257'><span>
==نقل سخنان و افترائات مكذبان پيامبر اكرم «ص» در تكذيب و انكار آن حضرت==
==نقل سخنان و افترائات مكذبان پيامبر اكرم «ص» در تكذيب و انكار آن حضرت==
و اما اينكه آنچه بيخ گوش هم مى گفته اند چه بوده ؟ جمله ((هل هذا الا بشر مثلكم افتاتون السحر و انتم لا تبصرون (( حكايت آن است ، حاصل معنا اينكه به صراحت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تكذيب نموده ، علنا مى گفته اند كه : او مانند شما يك فرد بشر است ، و قرآن او سحر است ، و هيچ يك از اين مطالب را پنهانى نمى گفتند، ليكن قبل از علنى كردنش در مجلس مشورتى خود آن را نجوى مى كردند. خلاصه مجالسى سرى بر پا مى كردند كه در مقابل دعوت پيغمبر چه جواب دهند؟ و سرانجام راهى نمى يافتند مگر آنكه آنچه گفتگو
و اما اينكه آنچه بيخ گوش هم مى گفته اند چه بوده ؟ جمله ((هل هذا الا بشر مثلكم افتاتون السحر و انتم لا تبصرون (( حكايت آن است ، حاصل معنا اينكه به صراحت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تكذيب نموده ، علنا مى گفته اند كه : او مانند شما يك فرد بشر است ، و قرآن او سحر است ، و هيچ يك از اين مطالب را پنهانى نمى گفتند، ليكن قبل از علنى كردنش در مجلس مشورتى خود آن را نجوى مى كردند. خلاصه مجالسى سرى بر پا مى كردند كه در مقابل دعوت پيغمبر چه جواب دهند؟ و سرانجام راهى نمى يافتند مگر آنكه آنچه گفتگو
۱۴٬۲۱۶

ویرایش