گمنام

تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۵: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۱۷۷: خط ۱۷۷:
* «'''لا هُمَّ إنَّ المَرءَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع جَلَالَكَ'''»
* «'''لا هُمَّ إنَّ المَرءَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع جَلَالَكَ'''»
* «'''لَا يَغلُبُوا بِصَلِيبِهِم وَ مِحَالِهِم عَدواً، مِحَالَكَ'''»
* «'''لَا يَغلُبُوا بِصَلِيبِهِم وَ مِحَالِهِم عَدواً، مِحَالَكَ'''»
* «'''لَا يَدخَلُوا البَلَدَ الحَرَامَ إذاً فَأمُر مَا بَدَا لَكَ'''»
* «'''لَا يَدخُلُوا البَلَدَ الحَرَامَ إذاً فَأمُر مَا بَدَا لَكَ'''»


يعنى : بار الها هر كسى از آنچه دارد دفاع مى كند، تو نيز از خانه ات كه مظهر جلال تو است دفاع كن ، و نگذار با صليبشان و كعبه قلابيشان بر كعبه تو تجاوز نموده ، حرمت آن را هتك ، كنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، اين نظر من است ولى آنچه تو بخواهى همان واقع مى شود.
يعنى: بار الها! هر كسى از آنچه دارد، دفاع مى كند، تو نيز از خانه ات كه مظهر جلال توست، دفاع كن، و نگذار با صليبشان و كعبۀ قلّابيشان، بر كعبه تو تجاوز نموده، حرمت آن را هتك كنند. مگذار داخل شهر حرام شوند، اين نظر من است، ولى آنچه تو بخواهى، همان واقع مى شود.
آنگاه مقدمات لشكر ابرهه به شترانى از قريش بر خورده آنها را به غنيمت گرفتند، از آن جمله دويست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتى خبر شتران به عبد المطلب رسيد، از شهر خارج شد و به طرف لشكرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردى از اشعريها بود، و عبد المطلب را مى شناخت از پادشاه اجازه ورود براى وى گرفت ، و گفت اينك بزرگ قريش بر در است ، كه انسانها را در شهر و وحشيان را در كوه طعام مى دهد، ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
 
عبد المطلب مردى تنومند و زيبا بود، همين كه چشم ابو يكسوم به او افتاد بسيار احترامش كرد، به خود اجازه نداد او را روى زمين بنشاند در حالى كه خودش بر كرسى تكيه زده ، و نخواست او را در كنار خود بر كرسى بنشاند، بناچار از كرسى پياده شد، و با آن جناب روى زمين نشست ، آنگاه پرسيد چه حاجتى داشتى ؟ گفت حاجت من دويست شتر است كه مقدمه لشكر تو از من برده اند، ابو يكسوم گفت به خدا سوگند ديدنت مرا شيفته ات كرد، ولى سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسيد: چرا؟ گفت : براى اينكه من آمده ام خانه عزت و شرف و مايه آبرو و فضيلت شما اعراب و معبد دينيتان را كه مى پرستيد ويران سازم و آن را درهم بكوبم ، و در ضمن دويست شتر هم از تو گرفته ام ، تو در باره خانه دينى ات هيچ سخن نمى گويى ، و در باره شترانت حرف مى زنى از آن هيچ دفاعى نمى كنى ، از مال شخصيت دفاع مى كنى .
آنگاه مقدّمات لشكر ابرهه، به شترانى از قريش برخورده، آن ها را به غنيمت گرفتند. از آن جمله: دويست شتر از عبدالمطلب را بردند. وقتى خبر شتران به عبدالمطلب رسيد، از شهر خارج شد و به طرف لشكرگاه ابرهه روانه گشت. حاجب و دربان ابرهه، مردى از اشعری ها بود و عبدالمطلب را مى شناخت. از پادشاه برای او، اجازۀ ورود گرفت و گفت: اينك، بزرگ قريش بر در است، كه انسان ها را در شهر و وحشيان را در كوه، طعام مى دهد. ابرهه گفت: بگو تا داخل شود.
عبد المطلب در پاسخ گفت : اى ملك من با تو در باره مال خودم سخن مى گويم ، كه اختيار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ،
 
عبدالمطلب مردى تنومند و زيبا بود. همين كه چشم ابويكسوم به او افتاد، بسيار احترامش كرد. به خود اجازه نداد او را روى زمين بنشاند، در حالى كه خودش بر كرسى تكيه زده، و نخواست او را در كنار خود بر كرسى بنشاند، بناچار از كرسى پياده شد، و با آن جناب روى زمين نشست. آنگاه پرسيد: چه حاجتى داشتى؟ گفت: حاجت من دويست شتر است كه مقدمۀ لشكر تو، از من برده اند.
 
ابويكسوم گفت: به خدا سوگند، ديدنت مرا شيفته ات كرد، ولى سخنت، تو را از نظرم انداخت. عبدالمطلب پرسيد: چرا؟ گفت: براى اين كه من آمده ام خانۀ عزّت و شرف و مايه آبرو و فضيلت شما اعراب و معبد دينی تان را كه مى پرستيد، ويران سازم و آن را در هم بكوبم و در ضمن، دويست شتر هم از تو گرفته امتو در بارۀ خانۀ دينى ات هيچ سخن نمى گويى، و در بارۀ شترانت حرف مى زنى. از آن هيچ دفاعى نمى كنى، از مال شخصی ات دفاع مى كنى!
 
عبدالمطلب در پاسخ گفت: اى مَلِك! من با تو در بارۀ مال خودم سخن مى گويم، كه اختيار آن را دارم و موظّف بر حفظ آن هستم.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۲۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۲۴ </center>
اين خانه هم براى خود صاحبى دارد كه از آن دفاع خواهد كرد، و حفظ آن به عهده من نيست ، اين سخن آن چنان ابرهه را مرعوب كرد كه بدون درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبد المطلب برگشت . آن شب براى لشكر ابرهه شبى سنگين بود ستارگانش تيره و تار به نظر مى رسيد در نتيجه دلهايشان احساس كرد گويا مى خواهد عذابى نازل شود.
اين خانه هم، براى خود صاحبى دارد كه از آن دفاع خواهد كرد، و حفظ آن، به عهدۀ من نيست. اين سخن، آن چنان ابرهه را مرعوب كرد كه بی درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبدالمطلب برگشت. آن شب، براى لشكر ابرهه شبى سنگين بود. ستارگانش تيره و تار به نظر مى رسيد، در نتيجه، دل هایشان احساس كرد گويا مى خواهد عذابى نازل شود.
صاحب مجمع البيان سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اينجا كه : در همان لحظه اى كه آفتاب داشت طلوع مى كرد، طيور ابابيل نيز از كرانه افق نمودار شدند در حالى كه سنگ ريزه هايى با خود داشتند و شروع كردند آن سنگها را بر سر لشكريان ابرهه افكندن ، و هر يك از آن مرغان يك سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همينكه آن يكى سنگهاى خود را مى انداخت و مى رفت يكى ديگر مى رسيد و سنگ خود را مى انداخت ، و هيچ سنگى از آن سنگها نمى افتاد مگر آنكه هدف را سوراخ مى كرد، به شكم كسى بر نخورد مگر آنكه پاره اش كرد، و به استخوانى بر نخورد مگر آنكه پوك و سستش كرد و از آن طرفش در آمد. ابو يكسوم كه بعضى از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پريد كه بگريزد به هر سرزمينى كه مى رسيد يك تكه از گوشت بدنش مى افتاد، تا بالاخره خود را به يمن رساند، وقتى به يمن رسيد ديگر چيزى از او و لشكرش باقى نمانده بود، و همينكه وارد يمن شد سينه و شكمش باد كرد و منفجر شد و به هلاكت رسيد، و احدى از اشعريها و احدى از خثعم به يمن نرسيد....
 
مؤ لف : در روايات اين داستان اختلاف شديدى در باره خصوصيات آن هست ، اگر كسى بخواهد بايد به تواريخ و سيره هاى مطول مراجعه نمايد.
صاحب مجمع البيان، سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اين جا كه:  
 
در همان لحظه اى كه آفتاب داشت طلوع مى كرد، طيور ابابيل نيز، از كرانه افق نمودار شدند، در حالى كه سنگريزه هايى با خود داشتند و شروع كردند آن سنگ ها را بر سرِ لشكريان ابرهه افكندن. و هر يك از آن مرغان، يك سنگ بر منقار داشت و دو تا به دو چنگالش. همين كه آن يكى، سنگ هاى خود را مى انداخت و مى رفت، يكى ديگر مى رسيد و سنگ خود را مى انداخت، و هيچ سنگى از آن سنگ ها نمى افتاد، مگر آن كه هدف را سوراخ مى كرد. به شكم كسى بر نخورد مگر آن كه پاره اش كرد، و به استخوانى بر نخورد، مگر آن كه پوك و سستش كرد و از آن طرفش در آمد.  
 
ابويكسوم كه بعضى از آن سنگ ها بر بدنش خورده بود، از جا پريد كه بگريزد. به هر سرزمينى كه مى رسيد، يك تكّه از گوشت بدنش مى افتاد؛ تا بالاخره، خود را به يمن رساند. وقتى به يمن رسيد، ديگر چيزى از او و لشكرش باقى نمانده بود. و همين كه وارد يمن شد، سينه و شكمش باد كرد و منفجر شد و به هلاكت رسيد، و احدى از «اشعری ها» و احدى از «خثعم» به يمن نرسيد...
 
* مؤلّف: در روايات اين داستان، اختلاف شديدى در بارۀ خصوصيات آن هست. اگر كسى بخواهد، بايد به تواريخ و سيره هاى مطوّل مراجعه نمايد.


* «'''سوره قريش'''»:
* «'''سوره قريش'''»:
۱۴٬۱۷۹

ویرایش