۱۴٬۱۷۹
ویرایش
برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
||
خط ۱۷۷: | خط ۱۷۷: | ||
* «'''لا هُمَّ إنَّ المَرءَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع جَلَالَكَ'''» | * «'''لا هُمَّ إنَّ المَرءَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع جَلَالَكَ'''» | ||
* «'''لَا يَغلُبُوا بِصَلِيبِهِم وَ مِحَالِهِم عَدواً، مِحَالَكَ'''» | * «'''لَا يَغلُبُوا بِصَلِيبِهِم وَ مِحَالِهِم عَدواً، مِحَالَكَ'''» | ||
* «'''لَا | * «'''لَا يَدخُلُوا البَلَدَ الحَرَامَ إذاً فَأمُر مَا بَدَا لَكَ'''» | ||
يعنى : بار الها هر كسى از آنچه | يعنى: بار الها! هر كسى از آنچه دارد، دفاع مى كند، تو نيز از خانه ات كه مظهر جلال توست، دفاع كن، و نگذار با صليبشان و كعبۀ قلّابيشان، بر كعبه تو تجاوز نموده، حرمت آن را هتك كنند. مگذار داخل شهر حرام شوند، اين نظر من است، ولى آنچه تو بخواهى، همان واقع مى شود. | ||
آنگاه | |||
آنگاه مقدّمات لشكر ابرهه، به شترانى از قريش برخورده، آن ها را به غنيمت گرفتند. از آن جمله: دويست شتر از عبدالمطلب را بردند. وقتى خبر شتران به عبدالمطلب رسيد، از شهر خارج شد و به طرف لشكرگاه ابرهه روانه گشت. حاجب و دربان ابرهه، مردى از اشعری ها بود و عبدالمطلب را مى شناخت. از پادشاه برای او، اجازۀ ورود گرفت و گفت: اينك، بزرگ قريش بر در است، كه انسان ها را در شهر و وحشيان را در كوه، طعام مى دهد. ابرهه گفت: بگو تا داخل شود. | |||
عبدالمطلب مردى تنومند و زيبا بود. همين كه چشم ابويكسوم به او افتاد، بسيار احترامش كرد. به خود اجازه نداد او را روى زمين بنشاند، در حالى كه خودش بر كرسى تكيه زده، و نخواست او را در كنار خود بر كرسى بنشاند، بناچار از كرسى پياده شد، و با آن جناب روى زمين نشست. آنگاه پرسيد: چه حاجتى داشتى؟ گفت: حاجت من دويست شتر است كه مقدمۀ لشكر تو، از من برده اند. | |||
ابويكسوم گفت: به خدا سوگند، ديدنت مرا شيفته ات كرد، ولى سخنت، تو را از نظرم انداخت. عبدالمطلب پرسيد: چرا؟ گفت: براى اين كه من آمده ام خانۀ عزّت و شرف و مايه آبرو و فضيلت شما اعراب و معبد دينی تان را كه مى پرستيد، ويران سازم و آن را در هم بكوبم و در ضمن، دويست شتر هم از تو گرفته ام. تو در بارۀ خانۀ دينى ات هيچ سخن نمى گويى، و در بارۀ شترانت حرف مى زنى. از آن هيچ دفاعى نمى كنى، از مال شخصی ات دفاع مى كنى! | |||
عبدالمطلب در پاسخ گفت: اى مَلِك! من با تو در بارۀ مال خودم سخن مى گويم، كه اختيار آن را دارم و موظّف بر حفظ آن هستم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۲۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۲۴ </center> | ||
اين خانه | اين خانه هم، براى خود صاحبى دارد كه از آن دفاع خواهد كرد، و حفظ آن، به عهدۀ من نيست. اين سخن، آن چنان ابرهه را مرعوب كرد كه بی درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبدالمطلب برگشت. آن شب، براى لشكر ابرهه شبى سنگين بود. ستارگانش تيره و تار به نظر مى رسيد، در نتيجه، دل هایشان احساس كرد گويا مى خواهد عذابى نازل شود. | ||
صاحب مجمع | |||
صاحب مجمع البيان، سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اين جا كه: | |||
در همان لحظه اى كه آفتاب داشت طلوع مى كرد، طيور ابابيل نيز، از كرانه افق نمودار شدند، در حالى كه سنگريزه هايى با خود داشتند و شروع كردند آن سنگ ها را بر سرِ لشكريان ابرهه افكندن. و هر يك از آن مرغان، يك سنگ بر منقار داشت و دو تا به دو چنگالش. همين كه آن يكى، سنگ هاى خود را مى انداخت و مى رفت، يكى ديگر مى رسيد و سنگ خود را مى انداخت، و هيچ سنگى از آن سنگ ها نمى افتاد، مگر آن كه هدف را سوراخ مى كرد. به شكم كسى بر نخورد مگر آن كه پاره اش كرد، و به استخوانى بر نخورد، مگر آن كه پوك و سستش كرد و از آن طرفش در آمد. | |||
ابويكسوم كه بعضى از آن سنگ ها بر بدنش خورده بود، از جا پريد كه بگريزد. به هر سرزمينى كه مى رسيد، يك تكّه از گوشت بدنش مى افتاد؛ تا بالاخره، خود را به يمن رساند. وقتى به يمن رسيد، ديگر چيزى از او و لشكرش باقى نمانده بود. و همين كه وارد يمن شد، سينه و شكمش باد كرد و منفجر شد و به هلاكت رسيد، و احدى از «اشعری ها» و احدى از «خثعم» به يمن نرسيد... | |||
* مؤلّف: در روايات اين داستان، اختلاف شديدى در بارۀ خصوصيات آن هست. اگر كسى بخواهد، بايد به تواريخ و سيره هاى مطوّل مراجعه نمايد. | |||
* «'''سوره قريش'''»: | * «'''سوره قريش'''»: |
ویرایش