روایت:الکافی جلد ۲ ش ۱۵۷

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۲، كتاب الإيمان و الكفر

علي بن ابراهيم عن احمد بن محمد بن خالد عن الحسن بن الحسين عن محمد بن سنان عن ابي سعيد المكاري عن ابي حمزه الثمالي عن علي بن الحسين ص قال قال :

إِنَّ رَجُلاً رَكِبَ اَلْبَحْرَ بِأَهْلِهِ فَكُسِرَ بِهِمْ فَلَمْ يَنْجُ مِمَّنْ كَانَ فِي اَلسَّفِينَةِ إِلاَّ اِمْرَأَةُ اَلرَّجُلِ فَإِنَّهَا نَجَتْ عَلَى لَوْحٍ مِنْ أَلْوَاحِ اَلسَّفِينَةِ حَتَّى أَلْجَأَتْ عَلَى جَزِيرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ اَلْبَحْرِ وَ كَانَ فِي تِلْكَ اَلْجَزِيرَةِ رَجُلٌ يَقْطَعُ اَلطَّرِيقَ وَ لَمْ يَدَعْ لِلَّهِ حُرْمَةً إِلاَّ اِنْتَهَكَهَا فَلَمْ يَعْلَمْ إِلاَّ وَ اَلْمَرْأَةُ قَائِمَةٌ عَلَى رَأْسِهِ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَيْهَا فَقَالَ إِنْسِيَّةٌ أَمْ جِنِّيَّةٌ فَقَالَتْ إِنْسِيَّةٌ فَلَمْ يُكَلِّمْهَا كَلِمَةً حَتَّى جَلَسَ مِنْهَا مَجْلِسَ اَلرَّجُلِ مِنْ أَهْلِهِ فَلَمَّا أَنْ هَمَّ بِهَا اِضْطَرَبَتْ فَقَالَ لَهَا مَا لَكِ تَضْطَرِبِينَ فَقَالَتْ أَفْرَقُ‏ مِنْ هَذَا وَ أَوْمَأَتْ بِيَدِهَا إِلَى اَلسَّمَاءِ قَالَ فَصَنَعْتِ مِنْ هَذَا شَيْئاً قَالَتْ لاَ وَ عِزَّتِهِ قَالَ فَأَنْتِ تَفْرَقِينَ مِنْهُ هَذَا اَلْفَرَقَ وَ لَمْ تَصْنَعِي مِنْ هَذَا شَيْئاً وَ إِنَّمَا أَسْتَكْرِهُكِ اِسْتِكْرَاهاً فَأَنَا وَ اَللَّهِ أَوْلَى بِهَذَا اَلْفَرَقِ وَ اَلْخَوْفِ وَ أَحَقُّ مِنْكِ قَالَ فَقَامَ وَ لَمْ يُحْدِثْ شَيْئاً وَ رَجَعَ إِلَى أَهْلِهِ وَ لَيْسَتْ لَهُ هِمَّةٌ إِلاَّ اَلتَّوْبَةُ وَ اَلْمُرَاجَعَةُ فَبَيْنَا هُوَ يَمْشِي إِذْ صَادَفَهُ‏ رَاهِبٌ‏ يَمْشِي فِي اَلطَّرِيقِ فَحَمِيَتْ عَلَيْهِمَا اَلشَّمْسُ فَقَالَ اَلرَّاهِبُ لِلشَّابِّ اُدْعُ اَللَّهَ يُظِلَّنَا بِغَمَامَةٍ فَقَدْ حَمِيَتْ عَلَيْنَا اَلشَّمْسُ فَقَالَ اَلشَّابُّ مَا أَعْلَمُ أَنَّ لِي عِنْدَ رَبِّي حَسَنَةً فَأَتَجَاسَرَ عَلَى أَنْ أَسْأَلَهُ شَيْئاً قَالَ فَأَدْعُو أَنَا وَ تُؤَمِّنُ‏ أَنْتَ‏ قَالَ نَعَمْ فَأَقْبَلَ اَلرَّاهِبُ يَدْعُو وَ اَلشَّابُّ يُؤَمِّنُ فَمَا كَانَ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ أَظَلَّتْهُمَا غَمَامَةٌ فَمَشَيَا تَحْتَهَا مَلِيّاً مِنَ اَلنَّهَارِ ثُمَّ تَفَرَّقَتِ اَلْجَادَّةُ جَادَّتَيْنِ فَأَخَذَ اَلشَّابُّ فِي وَاحِدَةٍ وَ أَخَذَ اَلرَّاهِبُ فِي وَاحِدَةٍ فَإِذَا اَلسَّحَابَةُ مَعَ اَلشَّابِّ فَقَالَ اَلرَّاهِبُ أَنْتَ خَيْرٌ مِنِّي لَكَ اُسْتُجِيبَ وَ لَمْ يُسْتَجَبْ لِي فَأَخْبِرْنِي مَا قِصَّتُكَ فَأَخْبَرَهُ بِخَبَرِ اَلْمَرْأَةِ فَقَالَ غُفِرَ لَكَ مَا مَضَى حَيْثُ دَخَلَكَ اَلْخَوْفُ‏ فَانْظُرْ كَيْفَ تَكُونُ فِيمَا تَسْتَقْبِلُ


الکافی جلد ۲ ش ۱۵۶ حدیث الکافی جلد ۲ ش ۱۵۸
روایت شده از : امام سجّاد عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۲
بخش : كتاب الإيمان و الكفر
عنوان : حدیث امام سجّاد (ع) در کتاب الكافي جلد ۲ كتاب الإيمان و الكفر‏‏ بَابُ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاء
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۴, ۲۱۳

از على بن الحسين (ع) كه فرمود: مردى خاندان خود را به كشتى سوار كرد و به دريا اندر شد و كشتى آنها شكست و از سرنشينان كشتى جز همسر آن مرد نجات نيافت، او بر تخته پاره‏اى از كشتى بر نشست و موجش به يكى از جزيره‏ها برد، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه كارهاى ناشايسته را كرده و همه غدقن‏هاى خدا را شكسته بود چيزى ندانست جز اين كه آن زن بالاى سرش آمد و ايستاد، سر به سوى او برداشت و گفت: آدمى‏زاده هستى يا پرى؟ گفت: آدمى‏زاده‏ام، با او سخنى نگفت و به او در آويخت و ميان دورانش نشست به مانند شوهرى با زن خود و چون آهنگ او كرد، آن زن به خود لرزيد، آن راهزن گفت: چرا بر خود مى‏لرزى؟ در پاسخ گفت: از اين مى‏ترسم، با دست خود اشاره به آسمان كرد، آن مرد گفت: چنين كارى كرده‏اى؟ گفت: نه به عزت او سوگند، مرد راهزن گفت: تو چنين از خدا مى‏ترسى با اين كه از اين هيچ نكردى و من اكنون تو را به زور بر آن داشتم، به‏ خدا كه من خود سزاوارترم بدين ترس و هراس از تو شايسته‏ترم، فرمود: كارى نكرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتى جز توبه و بازگشت نداشت، در اين ميان كه مى‏رفت، راهبى رهگذر با او برخورد و به همراه هم مى‏رفتند و آفتاب آنها را داغ كرد، راهب به آن جوان گفت: دعا كن تا خدا با ابرى، سايه بر ما اندازد، آفتاب ما را مى‏سوزاند، آن جوان گفت: من براى خود در درگاه خدا حسنه‏اى نمى‏دانم كه دليرى كنم و از او چيزى خواهم، راهب گفت: پس من دعا كنم و تو آمين بگو، گفت: بسيار خوب و راهب شروع به دعا كرد و جوان آمين مى‏گفت و چه زود ابرى بر آنها سايه انداخت و زير سايه آن مقدار بسيارى از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد و آن جوان از يك راه رفت و راهب از يكى ديگر، به ناگاه آن ابر بر بالاى سر آن جوان رفت، راهب گفت: تو از من بهترى، دعا براى تو اجابت شده و براى من اجابت نشده، داستان خود را به من بگو، او خبر آن زن را گزارش داد، به او گفت: آنچه گناه در گذشته كرده‏اى، برايت آمرزيده شده، براى ترسى كه به دلت افتاده بايد بنگرى در آينده چونى؟

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۳, ۱۱۱

على بن الحسين صلوات اللَّه عليهما فرمود: مردى با خانواده‏اش مسافرت دريا كرد، كشتى آنها شكست و از كسانى كه در كشتى بودند، جز زن آن مرد نجات نيافت، او بر تخته پاره‏ئى از الواح كشتى نشست تا بيكى از جزيره‏هاى آن دريا پناهنده شد، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه پرده‏هاى‏ حرمت خدا را دريده بود، ناگاه ديد آن زن بالاى سرش ايستاده است، سر بسوى او بلند كرد و گفت: تو انسانى يا جنى؟ گفت: انسانم، بى‏آنكه با او سخنى گويد، با او چنان نشست كه مرد با همسرش مينشيند، چون آماده نزديكى با او شد، زن لرزان و پريشان گشت، باو گفت: چرا پريشان گشتى؟ زن گفت: از اين ميترسم- و با دست اشاره بآسمان كرد- مرد گفت: مگر چنين كارى كرده‏ئى؟ (زنا داده‏ئى؟) زن گفت: نه، بعزت خدا سوگند. مرد گفت: تو از خدا چنين ميترسى، در صورتى كه چنين كارى نكرده‏ئى و من ترا مجبور ميكنم، بخدا كه من بپريشانى و ترس از تو سزاوارترم، سپس كارى نكرده برخاست و بسوى خانواده‏اش رفت و همواره بفكر توبه و بازگشت بود. روزى در اثناء راه براهبى برخورد و آفتاب داغ بر سر آنها ميتابيد، راهب بجوان گفت: دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما آرد كه آفتاب ما را ميسوزاند، جوان گفت: من براى خود نزد خدا كار نيكى نمى‏بينم تا جرأت كنم. چيزى از او بخواهم. راهب گفت: پس من دعا ميكنم و تو آمين بگو. گفت: آرى خوبست، راهب دعا ميكرد و جوان آمين ميگفت بزودى ابرى بر سر آنها سايه انداخت. هر دو پاره‏ئى از روز را زيرش راه رفتند تا سر دو راهى رسيدند جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت، و ابر همراه جوان شد. راهب گفت: تو بهتر از منى. دعا بخاطر تو مستجاب شد نه بخاطر من، گزارش خود را بمن بگو، جوان داستان آن زن را بيان كرد. راهب گفت چون ترس از خدا ترا گرفت، گناهان گذشته‏ات‏ آمرزيده شد، اكنون مواظب باش كه در آينده چگونه باشى.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۳, ۱۹۷

على بن ابراهيم، از احمد بن محمد بن خالد، از حسن بن حسين، از محمد بن سنان، از ابوسعيد مكارى، از ابوحمزه ثمالى، از حضرت على بن الحسين- صلوات اللَّه عليهما- روايت كرده است كه فرمود: «مردى با كسان خود به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست. و از كسانى كه در كشتى بودند كسى از غرق نجات نيافت، مگر زن آن مرد كه بر تخته‏اى از تخته‏هاى كشتى بند شد و نجات يافت و رفت تا به جزيره‏اى از جزيره‏هاى دريا پناه برد. و در آن جزيره مردى بود كه راهزنى مى‏نمود و از براى خدا حرمتى را وا نگذاشته بود، مگر آنكه هتكِ آن كرده، جميع فسوق و معاصى را به جا آورده بود. و آن فاسق به آمدن آن زن دانا نشد، ومگر در حالى كه آن زن بر بالاى سرش ايستاده بود؛ پس سر خود را به سوى آن زن بلند كرد و گفت كه: انسانى يا جن؟ آن زن گفت: انسانم؛ پس آن مردِ فاسق يك سخن با او نگفت، تا آنكه نسبت به او نشست، در حالى كه مرد نسبت به زن خويش مى‏نشيند (يعنى در ميان دو پايش نشست و به صورت مُجامع درآمد). و در هنگامى كه قصد كرد كه با آن زن درآميزد، (زن) به لرزه درآمد و مضطرب گرديد. فاسق گفت: تو را چه مى‏شود كه مى‏لرزى؟ گفت كه: از اين مى‏ترسم. و به دست خويش به جانب آسمان اشاره كرد (يعنى از خدا مى‏ترسم). گفت كه: هيچ مرتبه از اين كار كرده‏اى؟ گفت: نه سوگند به عزّت خدا. گفت كه: تو چنين مى‏ترسى و هرگز از اين كار نكرده‏اى، و خود به اختيار خود اين كار نمى‏كنى؛ بلكه من تو را به جبر بر اين داشته‏ام، پس به خدا سوگند كه من به اين ترس و بيم، از تو اولى و احقّم». حضرت فرمود: «پس برخاست، و هيچ چيز به جا نياورد و ترك آن عمل كرد و به سوى اهل خود برگشت. و او را قصد و همّتى نبود، مگر توبه و بازگشت به سوى خدا؛ پس در بين آنكه مى‏رفت، ناگاه راهبى به او برخورد كه در آن راه مى‏رفت. و چون پاره‏اى راه رفتند، آفتاب كه بر ايشان تابيده بود، بسيار گرم شد. راهب به آن جوان گفت كه: خدا را بخوان و دعا كن كه ابرى بفرستد، تا بر سر ما سايه افكند، كه آفتاب بر ما تابيده و بسيار گرم شده. جوان گفت كه: هيچ خوبى را از براى خويش در نزد پروردگارم نمى‏دانم، كه به سبب آن جرأت كنم بر آنكه از او چيزى بخواهم. راهب گفت: پس من دعا مى‏كنم و تو آمين مى‏گويى. گفت: آرى؛ پس راهب شروع كرد كه دعا مى‏كرد و جوان آمين مى‏گفت؛ پس چيزى نبود كه سريع‏تر باشد از آن‏كه پارچه ابرى بر سر ايشان سايه افكند- يعنى بلافاصله ابر ايشان را سايه كرد-. پس ايشان زمانى دور و دراز، از آن روز، در زير سايه آن ابر رفتند. بعد از آن، راه‏ بعد از آن، راه ايشان جدا شد، كه بر سر دو راه رسيدند. بعد از آن، جوان راهى را پيش گرفت و در آن روان شد. و راهب راه ديگر را پيش گرفت و در آن رفت. ديدند كه آن ابر با جوان مى‏رود. راهب گفت كه: تو از من بهترى و دعا از براى تو مستجاب شد، و از براى مَنْ مستجاب نشد؛ پس مرا خبر ده كه قصّه تو چيست؟ و بگو چه كار كرده‏اى؟ جوان خبرِ آن را به راهب گفت. راهب گفت كه: خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده، به جهت آنكه ترس او در دلت داخل شد؛ پس بنگر كه در زمان آينده چگونه خواهى بود».


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)