روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۲

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسين بن محمد الاشعري قال حدثني شيخ من اصحابنا يقال له عبد الله بن رزين قال :

كُنْتُ مُجَاوِراً بِالْمَدِينَةِ مَدِينَةِ اَلرَّسُولِ ص‏ وَ كَانَ‏ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ يَجِي‏ءُ فِي كُلِّ يَوْمٍ مَعَ اَلزَّوَالِ‏ إِلَى‏ اَلْمَسْجِدِ فَيَنْزِلُ فِي اَلصَّحْنِ وَ يَصِيرُ إِلَى‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ وَ يُسَلِّمُ عَلَيْهِ وَ يَرْجِعُ إِلَى بَيْتِ‏ فَاطِمَةَ ع‏ فَيَخْلَعُ نَعْلَيْهِ وَ يَقُومُ فَيُصَلِّي فَوَسْوَسَ‏ إِلَيَّ اَلشَّيْطَانُ فَقَالَ إِذَا نَزَلَ فَاذْهَبْ حَتَّى تَأْخُذَ مِنَ اَلتُّرَابِ اَلَّذِي يَطَأُ عَلَيْهِ فَجَلَسْتُ فِي ذَلِكَ اَلْيَوْمِ أَنْتَظِرُهُ لِأَفْعَلَ هَذَا فَلَمَّا أَنْ كَانَ وَقْتُ اَلزَّوَالِ أَقْبَلَ ع عَلَى حِمَارٍ لَهُ فَلَمْ يَنْزِلْ فِي اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي كَانَ يَنْزِلُ فِيهِ وَ جَاءَ حَتَّى نَزَلَ عَلَى اَلصَّخْرَةِ اَلَّتِي عَلَى بَابِ‏ اَلْمَسْجِدِ ثُمَّ دَخَلَ فَسَلَّمَ عَلَى‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ قَالَ ثُمَّ رَجَعَ إِلَى اَلْمَكَانِ اَلَّذِي كَانَ يُصَلِّي فِيهِ فَفَعَلَ هَذَا أَيَّاماً فَقُلْتُ إِذَا خَلَعَ نَعْلَيْهِ جِئْتُ فَأَخَذْتُ اَلْحَصَى اَلَّذِي يَطَأُ عَلَيْهِ بِقَدَمَيْهِ فَلَمَّا أَنْ كَانَ مِنَ اَلْغَدِ جَاءَ عِنْدَ اَلزَّوَالِ فَنَزَلَ عَلَى اَلصَّخْرَةِ ثُمَّ دَخَلَ فَسَلَّمَ عَلَى‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ ثُمَّ جَاءَ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي كَانَ يُصَلِّي فِيهِ فَصَلَّى فِي نَعْلَيْهِ وَ لَمْ يَخْلَعْهُمَا حَتَّى فَعَلَ ذَلِكَ أَيَّاماً فَقُلْتُ فِي نَفْسِي لَمْ يَتَهَيَّأْ لِي هَاهُنَا وَ لَكِنْ أَذْهَبُ إِلَى بَابِ اَلْحَمَّامِ فَإِذَا دَخَلَ إِلَى اَلْحَمَّامِ أَخَذْتُ مِنَ اَلتُّرَابِ اَلَّذِي يَطَأُ عَلَيْهِ فَسَأَلْتُ عَنِ اَلْحَمَّامِ اَلَّذِي يَدْخُلُهُ فَقِيلَ لِي إِنَّهُ يَدْخُلُ حَمَّاماً بِالْبَقِيعِ‏ لِرَجُلٍ مِنْ وُلْدِ طَلْحَةَ فَتَعَرَّفْتُ اَلْيَوْمَ اَلَّذِي يَدْخُلُ فِيهِ اَلْحَمَّامَ وَ صِرْتُ إِلَى بَابِ اَلْحَمَّامِ وَ جَلَسْتُ إِلَى اَلطَّلْحِيِّ أُحَدِّثُهُ وَ أَنَا أَنْتَظِرُ مَجِيئَهُ ع فَقَالَ اَلطَّلْحِيُّ إِنْ‏ أَرَدْتَ دُخُولَ اَلْحَمَّامِ فَقُمْ فَادْخُلْ فَإِنَّهُ لاَ يَتَهَيَّأُ لَكَ ذَلِكَ بَعْدَ سَاعَةٍ قُلْتُ وَ لِمَ قَالَ لِأَنَ‏ اِبْنَ اَلرِّضَا يُرِيدُ دُخُولَ اَلْحَمَّامِ قَالَ قُلْتُ وَ مَنِ‏ اِبْنُ اَلرِّضَا قَالَ رَجُلٌ مِنْ‏ آلِ مُحَمَّدٍ لَهُ صَلاَحٌ وَ وَرَعٌ قُلْتُ لَهُ وَ لاَ يَجُوزُ أَنْ يَدْخُلَ مَعَهُ اَلْحَمَّامَ غَيْرُهُ قَالَ نُخْلِي‏ لَهُ اَلْحَمَّامَ إِذَا جَاءَ قَالَ فَبَيْنَا أَنَا كَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ ع وَ مَعَهُ غِلْمَانٌ لَهُ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ غُلاَمٌ مَعَهُ حَصِيرٌ حَتَّى أَدْخَلَهُ اَلْمَسْلَخَ فَبَسَطَهُ وَ وَافَى فَسَلَّمَ وَ دَخَلَ اَلْحُجْرَةَ عَلَى حِمَارِهِ وَ دَخَلَ اَلْمَسْلَخَ وَ نَزَلَ عَلَى اَلْحَصِيرِ فَقُلْتُ لِلطَّلْحِيِّ هَذَا اَلَّذِي وَصَفْتَهُ بِمَا وَصَفْتَ مِنَ اَلصَّلاَحِ وَ اَلْوَرَعِ فَقَالَ يَا هَذَا لاَ وَ اَللَّهِ مَا فَعَلَ هَذَا قَطُّ إِلاَّ فِي هَذَا اَلْيَوْمِ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي هَذَا مِنْ عَمَلِي أَنَا جَنَيْتُهُ ثُمَّ قُلْتُ أَنْتَظِرُهُ حَتَّى يَخْرُجَ فَلَعَلِّي أَنَالُ مَا أَرَدْتُ إِذَا خَرَجَ فَلَمَّا خَرَجَ وَ تَلَبَّسَ دَعَا بِالْحِمَارِ فَأُدْخِلَ اَلْمَسْلَخَ وَ رَكِبَ مِنْ فَوْقِ اَلْحَصِيرِ وَ خَرَجَ ع فَقُلْتُ فِي نَفْسِي قَدْ وَ اَللَّهِ آذَيْتُهُ وَ لاَ أَعُودُ وَ لاَ أَرُومُ‏ مَا رُمْتُ مِنْهُ أَبَداً وَ صَحَّ عَزْمِي عَلَى ذَلِكَ فَلَمَّا كَانَ وَقْتُ اَلزَّوَالِ مِنْ ذَلِكَ اَلْيَوْمِ أَقْبَلَ عَلَى حِمَارِهِ حَتَّى نَزَلَ فِي اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي كَانَ يَنْزِلُ فِيهِ فِي اَلصَّحْنِ فَدَخَلَ وَ سَلَّمَ عَلَى‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ وَ جَاءَ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي كَانَ يُصَلِّي فِيهِ فِي‏ بَيْتِ فَاطِمَةَ ع‏ وَ خَلَعَ نَعْلَيْهِ وَ قَامَ يُصَلِّي‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۱ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۳
روایت شده از : امام جواد عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام جواد (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ الثَّانِي ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۴۵

عبد الله بن رزين گويد: من مجاور مدينه پيغمبر (ص) بودم، هر روز امام جواد (ع) هنگام ظهر به مسجد مى‏آمد و در صحن فرود مى‏شد و از آنجا سرِ قبر پيغمبر (ص) مى‏رفت و بر او سلام‏ مى‏داد و به خانه فاطمه (ع) بر مى‏گشت و كفش خود را مى‏كند و مى ايستاد و نماز مى‏خواند، شيطان به دل من انداخت كه: چون فرود مى‏آيد برو و از خاكى كه بر آن گام مى‏نهد برگير، آن روز من در انتظار او بودم و چون ظهر شد سوار الاغ خود آمد ولى در آنجا كه فرود مى‏آمد پياده نشد و آمد تا كنار سنگى كه بر در مسجد بود، پياده شد روى سنگ، و سپس به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و برگشت به همان جا كه در آن نماز مى‏خواند و چند روز همين كار را كرد، و من با خود گفتم: چون كفش خود را كند مى‏روم و از سنگريزه‏هائى كه بر آن گام نهد بر مى‏گيرم. چون فردا شد، هنگام ظهر آمد و بر سنگ پياده شد و به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و آمد آنجا كه نماز مى‏خواند و با نعلين خود نماز خواند و آنها را در نياورد و چند روز هم چنين كرد، با خود گفتم: در اينجا هم براى من آماده نشده كه كارى بكنم ولى مى‏روم در حمام و چون وارد حمام شد از خاك زير پايش بر مى‏دارم و از حمامى كه آن حضرت بدان مى‏رفت پرسيدم، به من گفتند كه او به حمامى مى‏رود كه در بقيع است و از آن مردى از اولاد طلحه است، و روزى كه در آن به حمام مى‏رفت دانستم و رفتم در حمام و با آن مرد طلحى نشستم و گفتگو كردم و در انتظار آمدن آن حضرت بودم، آن مرد طلحى به من گفت: اگر مى‏خواهى به حمام بروى پاشو برو زيرا پس از ساعت ديگر نمى‏توانى به حمام رفت، گفتم: براى چه؟ گفت: چون ابن الرضا مى‏خواهد به حمام برود. گويد: گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت: مردى است از خاندان محمد (ص) كه صلاح و ورع دارد، من به او گفتم: روا نيست كه ديگرى با او به حمام برود؟ گفت: هر وقت او به حمام مى‏آيد حمام را براى او خلوت مى‏كنيم، گويد: در اين ميان كه من چنين بودم بناگاه آن حضرت آمد و چند غلام به همراه او بودند و جلو او غلامى بود كه حصيرى با خود داشت تا وارد رختكن شد و آن حصير را براى او پهن كرد و (آن حضرت) آمد و سلام داد و سوار بر الاغ وارد حجره شد و به رختكن رفت و از بالاى الاغ روى آن حصير پياده شد، من به آن طلحى گفتم: اين بود كه تو او را به صلاح و ورع وصف مى‏كردى؟ گفت: نه به خدا او هرگز چنين كارى نكرده بود مگر در امروز، در دل خودم گفتم: اين هم از كردار من است من او را به اين كار خلاف عرف واداشتم و تقصير با من است. گفتم: من انتظارش را مى‏برم تا بيرون آيد و شايد به مقصد خود برسم، و چون بيرون آمد و جامه پوشيد الاغ را خواست و آن را به رختكن آوردند و از روى حصير بر آن سوار شد و بيرون رفت، و من با خود گفتم: به خدا من او را آزردم و به اين عمل باز نگردم و آنچه را مى‏خواستم نمى‏خواهم هرگز و بر آن تصميم قطعى گرفتم، و چون هنگام ظهر آن روز شد بر الاغ خود آمد تا در همان جاى از صحن مسجد كه سابقاً پياده مى‏شد، پياده شد و در آمد و سلام بر رسول خدا (ص) داد و آمد به همان جا از حجره فاطمه (ع) كه در آن نماز مى‏خواند و كفش خود را درآورد و ايستاد و نمازش را خواند.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۴

عبد اللَّه بن رزين گويد: من در مدينه- شهر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله- مجاور بودم و امام جواد عليه السلام هر روز هنگام ظهر بمسجد مى‏آمد و در صحن فرود ميشد و بطرف پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله ميرفت، بآن حضرت سلام ميداد و سپس بجانب خانه فاطمه عليها السلام برميگشت و نعلينش را ميكند و بنماز ميايستاد، شيطان بمن وسوسه كرد و گفت: چون فرود آمد، برو و از خاكى كه بر آن قدم ميگذارد برگير (در صورتى كه امام باين امر راضى نبود و استحباب چنين كارى از هيچ معصومى روايت نشده است) من در آن روز بانتظار نشستم تا اين كار را انجام دهم، چون ظهر شد، حضرت بيامد و بر الاغش سوار بود، ولى در محلى كه هميشه فرود مى‏آمد پائين نشد، بلكه روى سنگى كه در مسجد بود فرود آمد، آنگاه وارد شد و بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد، سپس بجائى كه نماز ميگذاشت رفت و چند روز چنين كرد. با خود گفتم: چون نعلينش را (براى نماز) بيرون كرد ميروم و ريگهائى را كه بر آن قدم نهاده برميگيرم، چون فردا شد، نزديك ظهر بيامد و روى سنگ پائين شد و بمسجد در آمد و بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد، سپس بجاى نمازش رفت و با نعلينش نماز گزارد و آنها را بيرون نياورد و تا چند روز چنين مى‏كرد. با خود گفتم: اينجا برايم ممكن نشد، من بايد بدر حمام بروم، چون وارد حمام شد، از خاكى كه بر آن قدم نهاده برگيرم. پرسيدم حضرت بكدام حمام ميرود؟ گفتند: حمامى كه در بقيع است و صاحبش مردى از خاندان طلحه است، من روزى را كه آن حضرت بحمام ميرفت پرسيدم و دانستم، بدر حمام رفتم و نزد طلحى (صاحب حمام) نشستم و با او سخن ميگفتم و در انتظار آمدن آن حضرت بودم. طلحى بمن گفت: اگر ميخواهى بحمام بروى، برخيز و برو كه يك ساعت ديگر براى تو ممكن نيست گفتم: چرا؟ گفت: زيرا ابن الرضا ميخواهد بحمام آيد، گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت: مردى است شايسته و پرهيزگار از آل محمد. گفتم: مگر نميشود ديگرى با او بحمام رود؟ گفت: هر وقت او مى‏آيد حمام را برايش خلوت ميكنيم، ما در اينسخن بوديم كه با غلامانش تشريف آورد و غلامى در پيشش بود كه حصيرى همراه داشت، وارد رختكن حمام شد و حصير را پهن كرد، حضرت هم رسيد و سلام كرد و با الاغش وارد حجره شد و برختكن رفت و روى حصير پياده شد. من بطلحى گفتم: همين است كسى كه او را بشايستگى و پرهيزگارى معرفى كردى؟!! (پس چرا سواره برختكن حمام رفت؟) گفت: بخدا كه او هيچ گاه غير از امروز چنين نميكرد، من با خود گفتم: نيت من سبب اين عمل شد و من او را بر اين كار واداشتم [من او را باين جنايت نسبت دادم‏] باز با خود گفتم: انتظار ميكشم تا بيرون بيايد، شايد بتوانم بمقصودم رسم، چون بيرون آمد، لباس پوشيد و الاغ را طلبيد تا در رختكن آوردند، از همان روى حصير سوار شد و بيرون رفت، با خود گفتم بخدا كه من آن حضرت را اذيت كردم، ديگر نميكنم و هرگز باين فكر نميافتم و بر آن تصميم جدى گرفتم. سپس چون آن روز وقت ظهر شد سوار الاغش بيامد و در همان صحن كه فرود مى‏آمد پياده شد و وارد مسجد گشت و بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سلام داد و در جايى كه در خانه فاطمه عليها سلام نماز ميگزارد بيامد و نعلينش را بكند و بنماز ايستاد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۸۹

حسين بن محمد اشعرى روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا شيخى از اصحاب ما-/ كه او را عبداللَّه بن رَزين مى‏گفتند-/ و گفت كه: من در مدينه مجاور بودم (يعنى:مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله) و امام محمد تقى عليه السلام هر روز در وقت زوال آفتاب به مسجد مى‏آمد و در صحن در مسجد از الاغ فرود مى‏آمد و به زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله مى‏رفت و بر آن حضرت سلام مى‏كرد و بر مى‏گشت به سوى خانه فاطمه عليها السلام و نعلين خود را مى‏كند و مى‏ايستاد و نماز مى‏كرد، پس شيطان به من وسوسه كرد و گفت كه: چون حضرت از الاغ فرود آيد، برو تا آن‏كه قدرى از آن خاكى كه پا بر آن مى‏گذارد فراگيرى، و من در آن روز نشستم و انتظار آن حضرت مى‏كشيدم از براى آن‏كه اين كار را به جا آورم، و چون وقت زوال آفتاب شد، آن حضرت عليه السلام رو كرد و تشريف آورد و بر الاغ سوار بود. پس در آنجايى كه هميشه در آن فرود مى‏آمد، فرود نيامد و آمد تا فرود آمد بر روى سنگى كه بر در مسجد بود، بعد از آن داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد. آن شيخ مى‏گويد كه: پس، برگشت به آن مكانى كه هميشه در آنجا نماز مى‏كرد و چند روزى چنين كرد. من گفتم كه: چون نعلين خود را مى‏كند، مى‏آيم و آن سنگريزه‏اى را كه پاهاى خويش را بر آن مى‏گذارد، فرا مى‏گيرم، و چون فردا شد در نزد زوال آفتاب آمد و بر روى آن سنگ فرود آمد، بعد از آن داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد. و آمد به آن موضعى كه در آن نماز مى‏كرد، پس در نعلين خويش نماز كرد و آنها را نكند، تا آن‏كه چند روزى چنين كرد. من با خود گفتم كه: آنچه اراده داشتم در اينجا از برايم ميّسر نشد، وليكن مى‏روم تا در حمّام و چون داخل حمّام مى‏شود قدرى از آن خاك را كه پا بر آن مى‏گذارد، فرا مى‏گيرم. پس سؤال كردم از حمّامى كه حضرت در آن داخل مى‏شود به من گفتند كه: داخل مى‏شود در حمّامى كه در بقيع است، و آن حمّام مال مردى از فرزندان طلحه است، و احوال گرفتم كه آن روزى كه حضرت در آن داخل حمّام مى‏شود، كدام روز است، تا آن روز را دانستم و رفتم تا در حمّام و در نزد طلحى صاحب حمّام نشستم، و با او سخن مى‏گفتم، و من انتظار مى‏كشيدم كه آن حضرت عليه السلام بيايد. طلحى گفت كه: اگر مى‏خواهى داخل حمّام شوى برخيز و داخل شو؛ زيرا كه بعد از ساعتى ديگر تو را ميسّر نمى‏شود كه داخل شوى. گفتم:چرا؟ گفت: زيرا كه ابن الرّضا اراده دخول حمّام دارد. گفتم كه: ابن الرّضا كيست؟ گفت: مردى است از آل محمد صلى الله عليه و آله كه او را صلاح و پارسايى عظيمى هست. به آن طلحى گفتم كه: روا نيست كه غير او با او داخل حمّام شود؟ گفت كه: چون بيايد، ما حمّام را از برايش خلوت مى‏كنيم. آن شيخ مى‏گويد كه: در بين اين‏كه من همچنين در اين گفت‏وگو بودم ناگاه ديدم كه آن حضرت عليه السلام رو آورده مى‏آيد و غلامى چند از آن حضرت همراه اويند، و در پيش روى آن حضرت غلامى بود كه حصيرى با خود داشت و آمد تا آن حصير را داخل جامه‏كن حمّام كرد و آن را گسترانيد، و حضرت تشريف آورد و سلام كرد و بر الاغ خود سوار بود كه داخل حجره شد و داخل جامه‏كن گرديد و بر بالاى حصير فرود آمد. من به آن طلحى گفتم كه: اينك آن كسى است كه تو او را وصف كردى، به آنچه وصف كردى، از صلاح و پارسايى. گفت كه:اى مرد، نه به خدا سوگند، كه اين مرد هرگز اين كار را نكرده بود، مگر در امروز. من با خود گفتم كه: اين، از عمل من ناشى شد و من او را بر اين فعل غير متعارف داشتم، و با خود گفتم كه:او را انتظار مى‏كشم تا بيرون آيد، شايد كه چون بيرون آيد، آنچه را كه اراده كرده‏ام بيابم. پس چون بيرون آمد و رخت‏پوش الاغ را طلبيد و الاغ را داخل رخت‏كن كردند و از بالاى حصير بر آن سوار شد و بيرون رفت، من با خود گفتم: به خدا سوگند، كه او را آزار كردم و هرگز بر نخواهم گشت كه قصد كنم و طلب نمى‏نمايم آنچه را كه از او طلب كردم، و عزم من بر اين درست شد و چون همان روز وقت زوال شد، آمد و بر الاغ خود سوار بود تا آن‏كه فرود آمد در آن موضعى كه در آن فرود مى‏آمد، در صحن و داخل شد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام كرد و آمد به موضعى كه در آن نماز مى‏كرد در خانه فاطمه عليها السلام و نعلين خود را بيرون كرد و ايستاد و نماز مى‏كرد.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)