روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۷

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن ابراهيم عن ياسر قال :

لَمَّا خَرَجَ‏ اَلْمَأْمُونُ‏ مِنْ‏ خُرَاسَانَ‏ يُرِيدُ بَغْدَادَ وَ خَرَجَ‏ اَلْفَضْلُ ذُو اَلرِّئَاسَتَيْنِ‏ وَ خَرَجْنَا مَعَ‏ أَبِي اَلْحَسَنِ ع‏ وَرَدَ عَلَى‏ اَلْفَضْلِ بْنِ سَهْلٍ ذِي اَلرِّئَاسَتَيْنِ‏ كِتَابٌ مِنْ أَخِيهِ‏ اَلْحَسَنِ بْنِ سَهْلٍ‏ وَ نَحْنُ فِي بَعْضِ اَلْمَنَازِلِ إِنِّي نَظَرْتُ فِي تَحْوِيلِ اَلسَّنَةِ فِي حِسَابِ‏ فَوَجَدْتُ فِيهِ أَنَّكَ تَذُوقُ فِي شَهْرِ كَذَا وَ كَذَا يَوْمَ اَلْأَرْبِعَاءِ حَرَّ اَلْحَدِيدِ وَ حَرَّ اَلنَّارِ وَ أَرَى أَنْ تَدْخُلَ أَنْتَ وَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلرِّضَا اَلْحَمَّامَ فِي هَذَا اَلْيَوْمِ وَ تَحْتَجِمَ فِيهِ وَ تَصُبَّ عَلَى يَدَيْكَ اَلدَّمَ لِيَزُولَ عَنْكَ نَحْسُهُ فَكَتَبَ‏ ذُو اَلرِّئَاسَتَيْنِ‏ إِلَى‏ اَلْمَأْمُونِ‏ بِذَلِكَ وَ سَأَلَهُ أَنْ يَسْأَلَ‏ أَبَا اَلْحَسَنِ‏ ذَلِكَ فَكَتَبَ‏ اَلْمَأْمُونُ‏ إِلَى‏ أَبِي اَلْحَسَنِ‏ يَسْأَلُهُ ذَلِكَ فَكَتَبَ إِلَيْهِ‏ أَبُو اَلْحَسَنِ‏ لَسْتُ بِدَاخِلٍ اَلْحَمَّامَ غَداً وَ لاَ أَرَى لَكَ وَ لاَ لِلْفَضْلِ‏ أَنْ تَدْخُلاَ اَلْحَمَّامَ غَداً فَأَعَادَ عَلَيْهِ اَلرُّقْعَةَ مَرَّتَيْنِ فَكَتَبَ إِلَيْهِ‏ أَبُو اَلْحَسَنِ‏ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَسْتُ بِدَاخِلٍ غَداً اَلْحَمَّامَ فَإِنِّي رَأَيْتُ‏ رَسُولَ اَللَّهِ ص‏ فِي هَذِهِ اَللَّيْلَةِ فِي اَلنَّوْمِ فَقَالَ لِي يَا عَلِيُ‏ لاَ تَدْخُلِ اَلْحَمَّامَ غَداً وَ لاَ أَرَى لَكَ وَ لاَ لِلْفَضْلِ‏ أَنْ تَدْخُلاَ اَلْحَمَّامَ غَداً فَكَتَبَ إِلَيْهِ‏ اَلْمَأْمُونُ‏ صَدَقْتَ يَا سَيِّدِي وَ صَدَقَ‏ رَسُولُ اَللَّهِ ص‏ لَسْتُ بِدَاخِلٍ اَلْحَمَّامَ غَداً وَ اَلْفَضْلُ‏ أَعْلَمُ قَالَ فَقَالَ‏ يَاسِرٌ فَلَمَّا أَمْسَيْنَا وَ غَابَتِ اَلشَّمْسُ قَالَ لَنَا اَلرِّضَا ع‏ قُولُوا نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَا يَنْزِلُ فِي هَذِهِ اَللَّيْلَةِ فَلَمْ نَزَلْ نَقُولُ ذَلِكَ فَلَمَّا صَلَّى‏ اَلرِّضَا ع‏ اَلصُّبْحَ قَالَ لِيَ اِصْعَدْ عَلَى اَلسَّطْحِ فَاسْتَمِعْ هَلْ تَسْمَعُ شَيْئاً فَلَمَّا صَعِدْتُ سَمِعْتُ اَلضَّجَّةَ وَ اِلْتَحَمَتْ‏ وَ كَثُرَتْ فَإِذَا نَحْنُ‏ بِالْمَأْمُونِ‏ قَدْ دَخَلَ مِنَ اَلْبَابِ اَلَّذِي كَانَ إِلَى دَارِهِ مِنْ دَارِ أَبِي اَلْحَسَنِ‏ وَ هُوَ يَقُولُ يَا سَيِّدِي يَا أَبَا اَلْحَسَنِ‏ آجَرَكَ اَللَّهُ فِي‏ اَلْفَضْلِ‏ فَإِنَّهُ قَدْ أَبَى وَ كَانَ دَخَلَ اَلْحَمَّامَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ قَوْمٌ‏ بِالسُّيُوفِ فَقَتَلُوهُ وَ أُخِذَ مِمَّنْ دَخَلَ عَلَيْهِ ثَلاَثُ نَفَرٍ كَانَ أَحَدُهُمْ اِبْنَ خَالِهِ‏ اَلْفَضْلَ اِبْنَ ذِي اَلْقَلَمَيْنِ‏ قَالَ فَاجْتَمَعَ اَلْجُنْدُ وَ اَلْقُوَّادُ وَ مَنْ كَانَ مِنْ رِجَالِ‏ اَلْفَضْلِ‏ عَلَى بَابِ‏ اَلْمَأْمُونِ‏ فَقَالُوا هَذَا اِغْتَالَهُ‏ وَ قَتَلَهُ يَعْنُونَ‏ اَلْمَأْمُونَ‏ وَ لَنَطْلُبَنَّ بِدَمِهِ وَ جَاءُوا بِالنِّيرَانِ لِيُحْرِقُوا اَلْبَابَ فَقَالَ‏ اَلْمَأْمُونُ‏ لِأَبِي اَلْحَسَنِ ع‏ يَا سَيِّدِي تَرَى أَنْ تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ وَ تُفَرِّقَهُمْ قَالَ فَقَالَ‏ يَاسِرٌ فَرَكِبَ‏ أَبُو اَلْحَسَنِ‏ وَ قَالَ لِيَ اِرْكَبْ فَرَكِبْتُ فَلَمَّا خَرَجْنَا مِنْ بَابِ اَلدَّارِ نَظَرَ إِلَى اَلنَّاسِ وَ قَدْ تَزَاحَمُوا فَقَالَ لَهُمْ بِيَدِهِ تَفَرَّقُوا تَفَرَّقُوا قَالَ‏ يَاسِرٌ فَأَقْبَلَ اَلنَّاسُ وَ اَللَّهِ يَقَعُ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَ مَا أَشَارَ إِلَى أَحَدٍ إِلاَّ رَكَضَ وَ مَرَّ


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۶ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۸
روایت شده از : امام رضا عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام رضا (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۳۵

از ياسر خادم گويد: چون مأمون از خراسان بيرون شد و آهنگ بغداد داشت و فضل ذو الرياستين با او بيرون آمد و ما هم با امام رضا (ع) بيرون شديم نامه‏اى به فضل بن سهل ذو الرياستين از برادرش حسن بن سهل رسيد و ما در يكى از منزلهاى ميان راه بوديم، حسن به برادر خود نوشته بود: من در تحويل سال از نظر حساب نجومى نگاه كردم و از آنجا دريافتم كه تو در فلان ماه روز چهارشنبه گرمى آهن و آتش خواهى چشيد و رأى من اين است كه در آن روز به همراه امير المؤمنين و امام رضا به حمام بروى و حجامت كنى و از خون آن به دست خود بريزى تا نحوست آن از تو برود. ذو الرياستين آن را به مأمون نوشت و از او خواست كه از امام رضا (ع) اين را درخواست كند، و مأمون به امام رضا (ع) نوشت و از آن حضرت اين را در خواست كرد، و امام رضا (ع) در پاسخ نوشت من فردا به حمام نمى‏روم و براى تو و فضل هم صلاح نمى‏دانم كه فردا به حمام رويد، دوباره نامه به او نوشت و امام رضا (ع) باز در جواب نوشت: يا امير المؤمنين من فردا به حمام نمى روم زيرا رسول خدا (ص) را امشب در خواب ديدم و به من فرمود: اى على فردا به حمام مرو، من براى تو و سهل هم صلاح نمى‏دانم كه فردا به حمام برويد، مأمون در پاسخ حضرت نوشت: اى آقاى من تو راست فرمودى و رسول خدا (ص) هم راست گفته است، من‏ خود كه فردا به حمام نمى‏روم و فضل به حال خود داناتر است. راوى گفت كه ياسر گفت: چون شب رسيد و خورشيد نهان شد امام رضا (ع) فرمود كه: بگوئيد: «به خدا پناه بريم از شر آنچه امشب نازل مى‏شود»، ما پى در هم آن را مى‏گفتيم و چون امام رضا (ع) نماز بامداد را خواند به من گفت: برو بالاى بام ببين چيزى ميشنوى، و چون بالاى بام رفتم يك شيونى را شنيدم كه در هم شد و بالا گرفت و به ناگاه ديديم مأمون از درى كه از خانه او به خانه امام رضا (ع) داشت در آمد و مى‏گفت: اى آقاى من اى ابا الحسن خدا تو را در باره فضل اجر دهد، زيرا او دستور شما را نپذيرفت و به حمام رفت و جمعى با شمشير بر او تاختند و او را كشتند و از آنها سه تن دستگير شده‏اند كه يكى از آنها خاله‏زاده او فضل بن ذى القلمين است. گويد: قشون و افسران طرفدار فضل به در خانه مأمون فراهم آمدند و گفتند: مأمون او را غافلگير كرده و كشته و ما خون او را مى‏خواهيم، و آتش آوردند كه در خانه مأمون آتش بزنند، مأمون به امام رضا (ع) فرمود: اى آقاى من به نظرت مى‏آيد كه شما بيرون رويد و اين لشكر را متفرق كنيد؟ ياسر گويد: امام رضا (ع) سوار شد و به من هم گفت: سوار شو، من سوار شدم و چون از درِ خانه بيرون آمديم به مردم نگاهى كرد كه از دوش هم بالا مى‏رفتند و با دست خود به آنها اشاره كرد كه پراكنده شويد، پراكنده شويد، ياسر گويد: مردم به آن حضرت رو آوردند و به روى هم مى‏افتادند و به هر كس اشاره كرد دويد و گذشت.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۰۹

ياسر خادم گويد: چون مأمون از خراسان بعزم بغداد بيرون رفت و فضل ذو الرياستين هم بيرون رفت، ما نيز همراه امام رضا عليه السلام بيرون شديم، در يكى از منازل نامه‏ئى براى فضل بن سهل از برادرش حسن بن سهل آمد كه: من از روى حساب نجوم بتحويل سال نگريستم و ديدم تو در روز چهارشنبه فلان ماه حرارت آهن و آتش ميچشى، عقيده دارم كه تو در آن روز با امير المؤمنين و امام رضا عليه السلام بحمام روى و حجامت كنى و روى دستت خون بريزى تا نحوست آن از تو دور گردد. و در اين باره بمأمون‏ هم نامه‏ئى نوشت و از او خواست كه از امام رضا هم اين تقاضا را بكند. مأمون بحضرت نامه‏ئى نوشت و درخواست كرد، حضرت در پاسخ او نوشت: من فردا بحمام نميروم و عقيده ندارم تو و فضل هم فردا بحمام رويد، مأمون دو مرتبه ديگر بحضرت نامه نوشت، امام رضا عليه السلام باو نوشت: يا امير المؤمنين من فردا حمام نميروم، زيرا ديشب پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را در خواب ديدم بمن فرمود: اى على؛ فردا حمام نرو و من عقيده ندارم كه تو و فضل هم فردا بحمام رويد، مأمون بحضرت نوشت شما راست ميگوئى و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله هم راست فرموده، من فردا حمام نميروم و فضل خود بهتر داند. ياسر گويد: چون خورشيد غروب كرد و داخل شب شديم، امام رضا عليه السلام بما فرمود: بگوئيد «ما از شر آنچه در اين شب فرود مى‏آيد بخدا پناه ميبريم» ما پيوسته اينسخن را ميگفتم، تا چون امام رضا عليه السلام نماز صبح را گزارد، بمن فرمود: برو پشت بام گوش بده ببين چيزى ميشنوى؟ چون بر بام برآمدم، صداى شيونى شنيدم كه بالا گرفت و بسيار شد [شيون و فريادى شنيدم كه كم كم بالا گرفت‏] ناگاه مأمون را ديدم از درى كه ميان منزل او و منزل امام رضا عليه السلام بود، درآمد و ميگفت: خدا ترا در باره فضل اجر دهد، او (پند شما را) نپذيرفته بحمام رفت و گروهى بر سر او ريخته، با شمشير او را كشته‏اند و سه تن از آنها دستگير شده‏اند كه يكى از آنها پسر خاله فضل ابن ذى القلمين است. ياسر گويد: سربازان و افسران و هواخواهان فضل در خانه مأمون انجمن كردند و ميگفتند: اين مرد يعنى مأمون او را غافلگير كرده و كشته است و ما بايد از او خونخواهى كنيم، و آتش آورده بودند تا خانه‏ او را بسوزانند- مأمون بامام رضا عليه السلام عرضكرد: آقاى من! اگر صلاح ميدانيد بسوى اين مردم رويد و متفرقشان كنيد. ياسر گويد: امام رضا عليه السلام سوار شد و بمن فرمود سوار شو، من سوار شدم و چون از در خانه بيرون شديم حضرت مردم را ديد كه فشار مى‏آورند، پس با دست خود اشاره كرد: پراكنده شويد، پراكنده شويد. ياسر گويد: بخدا آن مردم چنان روى ببازگشت گذاشتند كه بالاى يك ديگر مى‏افتادند، و بهر كس اشاره فرمود، دويد و برفت.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۸۱

على بن ابراهيم، از ياسر روايت كرده است كه گفت: چون مأمون از خراسان بيرون آمد و اراده بغداد داشت و فضل ذوالرّياستين نيز بيرون آمد، و ما با حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آمديم، بر فضل بن سهل ذوالريّاستين نامه‏اى وارد شد از جانب برادرش حسن بن سهل و ما در بعضى از منزل‏ها بوديم. مضمون نامه آن‏كه: من در باب تحويل سال در حساب نجوم نظر كردم و در آن يافتم كه تو در فلان ماه، در روز چهارشنبه، گرمى آهن و گرمى آتش را مى‏چشى، و از آنها متضرّر مى‏شوى، و چنين صلاح مى‏دانم كه تو و امير المؤمنين (يعنى: مأمون) و رضا داخل حمّام شويد در آن روز و در آن روز حجامت كنى، و به دست خود خون خود را بريزى تا آن‏كه نحوست آن روز از تو برطرف شود. پس ذوالريّاستين اين مطلب را به مأمون نوشت و از او خواهش كرد كه از امام رضا عليه السلام اين امر را در خواهد. پس مأمون به خدمت امام رضا عليه السلام نوشت، و اين امر را از آن حضرت خواهش كرد. و امام رضا عليه السلام به سوى مأمون نوشت كه: «من فردا داخل حمّام نمى‏شوم، و از براى تو و از براى فضل، هيچ‏يك صلاح نمى‏دانم كه فردا داخل حمّام شويد». پس مأمون دو مرتبه رُقعه را بر آن حضرت برگردانيد، حضرت امام رضا عليه السلام به او نوشت كه: «يا امير المؤمنين، من فردا داخل حمّام نمى‏شوم؛ زيرا كه من در اين شب رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم و به من فرمود كه: يا على، فردا داخل حمّام مشو، و من صلاح تو و فضل را نمى‏دانم كه فردا داخل حمّام شويد». مأمون به آن حضرت نوشت كه: اى سيّد من، تو راست گفتى و رسول خدا راست گفت، من فردا داخل حمّام نمى‏شوم. و فضل بهتر مى‏داند (يعنى:اگر مى‏خواهد به حمّام برود، برود). على بن ابراهيم مى‏گويد كه: ياسر گفت: چون شام كرديم و آفتاب غروب كرد، امام رضا عليه السلام به ما فرمود كه: «بگوييد: نعوذ باللَّه من شرّ ما ينزل فى هذه الليلة، يعنى: پناه مى‏بريم به خدا از بدى آنچه فرود مى‏آيد در اين شب». پس ما مكرّر اين را مى‏گفتيم، و چون امام رضا عليه السلام نماز صبح را به جا آورد، به من فرمود كه: «بر بام بالا رو و گوش بدار و ببين كه آيا آوازى را مى‏شنوى». پس من بر بالاى بام رفتم، غوغا و آواز گريه‏اى شنيدم و آن غوغا و آواز سخت و بسيار شد. بعد از آن ديدم كه مأمون داخل شد از آن درى كه از خانه امام رضا عليه السلام به سوى خانه او گشوده بود و مى‏گويد كه: اى سيّد من، اى ابوالحسن، خدا تو را در مصيبت فضل مزد دهد كه او كشته شد. و قصّه او چنان است كه در حمّام داخل شده و گروهى با شمشيرها بر او داخل شده‏اند و او را كشته‏اند و از كسانى كه بر او داخل شده‏اند، سه نفر به گير آمده‏اند و يكى از ايشان، پسر خاله فضل پسر ذوالقلمين است. ياسر گفت: لشكر و سرداران و هر كه از مردان و كسان فضل بودند، همه بر درِ خانه مأمون جمع شدند و گفتند كه: اينك با فضل مكر و حيله كرده، و او را كشته-/ و مقصود ايشان مأمون بود-/ و مى‏گفتند: هر آينه خون او را طلب مى‏كنيم و آتش‏ها آوردند كه در خانه مأمون را بسوزانند. پس مأمون به امام رضا عليه السلام عرض كرد كه: اى سيّد من، صلاح مى‏دانى كه به سوى ايشان بيرون روى و ايشان را پراكنده سازى؟ على بن ابراهيم مى‏گويد كه: ياسر گفت كه: امام رضا عليه السلام سوار شد و به من فرمود كه: «سوار شو» و من سوار شدم و چون از درِ خانه بيرون رفتيم، حضرت به مردم نگاه كرد و مردم انبوه شده، پشت در پشت ايستاده بودند. پس به دست خويش اشاره نمود و دو مرتبه به ايشان فرمود كه: «پراكنده شويد». ياسر گفت: به خدا سوگند، كه مردم شروع كردند كه بر روى يكديگر مى‏افتادند و به كسى اشاره نفرمود، مگر آن‏كه دويد و از آنجا گذشت.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)