روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۰۳۱

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن محمد عن صالح بن ابي حماد عن محمد بن اورمه عن احمد بن النضر عن النعمان بن بشير قال :

كُنْتُ مُزَامِلاً لِجَابِرِ بْنِ يَزِيدَ اَلْجُعْفِيِ‏ فَلَمَّا أَنْ كُنَّا بِالْمَدِينَةِ دَخَلَ عَلَى‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ فَوَدَّعَهُ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ هُوَ مَسْرُورٌ حَتَّى وَرَدْنَا اَلْأُخَيْرِجَةَ أَوَّلَ مَنْزِلٍ نَعْدِلُ مِنْ‏ فَيْدَ إِلَى‏ اَلْمَدِينَةِ يَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّيْنَا اَلزَّوَالَ فَلَمَّا نَهَضَ بِنَا اَلْبَعِيرُ إِذَا أَنَا بِرَجُلٍ طُوَالٍ‏ آدَمَ‏ مَعَهُ كِتَابٌ فَنَاوَلَهُ‏ جَابِراً فَتَنَاوَلَهُ فَقَبَّلَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى عَيْنَيْهِ وَ إِذَا هُوَ مِنْ‏ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ‏ إِلَى‏ جَابِرِ بْنِ يَزِيدَ وَ عَلَيْهِ طِينٌ أَسْوَدُ رَطْبٌ فَقَالَ لَهُ مَتَى عَهْدُكَ بِسَيِّدِي فَقَالَ اَلسَّاعَةَ فَقَالَ لَهُ قَبْلَ اَلصَّلاَةِ أَوْ بَعْدَ اَلصَّلاَةِ فَقَالَ بَعْدَ اَلصَّلاَةِ فَفَكَّ اَلْخَاتَمَ وَ أَقْبَلَ يَقْرَؤُهُ وَ يَقْبِضُ وَجْهَهُ حَتَّى أَتَى عَلَى آخِرِهِ ثُمَّ أَمْسَكَ اَلْكِتَابَ فَمَا رَأَيْتُهُ ضَاحِكاً وَ لاَ مَسْرُوراً حَتَّى وَافَى‏ اَلْكُوفَةَ فَلَمَّا وَافَيْنَا اَلْكُوفَةَ لَيْلاً بِتُّ لَيْلَتِي فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَتَيْتُهُ إِعْظَاماً لَهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ خَرَجَ عَلَيَّ وَ فِي عُنُقِهِ كِعَابٌ قَدْ عَلَّقَهَا وَ قَدْ رَكِبَ قَصَبَةً وَ هُوَ يَقُولُ أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِيراً غَيْرَ مَأْمُورٍ وَ أَبْيَاتاً مِنْ نَحْوِ هَذَا فَنَظَرَ فِي وَجْهِي وَ نَظَرْتُ فِي وَجْهِهِ فَلَمْ يَقُلْ لِي شَيْئاً وَ لَمْ أَقُلْ لَهُ وَ أَقْبَلْتُ‏ أَبْكِي لِمَا رَأَيْتُهُ وَ اِجْتَمَعَ عَلَيَّ وَ عَلَيْهِ اَلصِّبْيَانُ وَ اَلنَّاسُ وَ جَاءَ حَتَّى دَخَلَ اَلرَّحَبَةَ وَ أَقْبَلَ يَدُورُ مَعَ اَلصِّبْيَانِ وَ اَلنَّاسُ يَقُولُونَ جُنَ‏ جَابِرُ بْنُ يَزِيدَ جُنَّ فَوَ اَللَّهِ مَا مَضَتِ اَلْأَيَّامُ حَتَّى وَرَدَ كِتَابُ‏ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ اَلْمَلِكِ‏ إِلَى وَالِيهِ أَنِ اُنْظُرْ رَجُلاً يُقَالُ لَهُ جَابِرُ بْنُ يَزِيدَ اَلْجُعْفِيُ‏ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ اِبْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ فَالْتَفَتَ إِلَى جُلَسَائِهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ‏ جَابِرُ بْنُ يَزِيدَ اَلْجُعْفِيُ‏ قَالُوا أَصْلَحَكَ اَللَّهُ كَانَ رَجُلاً لَهُ عِلْمٌ وَ فَضْلٌ وَ حَدِيثٌ وَ حَجَّ فَجُنَّ وَ هُوَ ذَا فِي اَلرَّحَبَةِ مَعَ اَلصِّبْيَانِ عَلَى اَلْقَصَبِ يَلْعَبُ مَعَهُمْ قَالَ فَأَشْرَفَ عَلَيْهِ فَإِذَا هُوَ مَعَ اَلصِّبْيَانِ يَلْعَبُ عَلَى اَلْقَصَبِ فَقَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي عَافَانِي مِنْ قَتْلِهِ قَالَ وَ لَمْ تَمْضِ اَلْأَيَّامُ حَتَّى دَخَلَ‏ مَنْصُورُ بْنُ جُمْهُورٍ اَلْكُوفَةَ وَ صَنَعَ مَا كَانَ يَقُولُ‏ جَابِرٌ


الکافی جلد ۱ ش ۱۰۳۰ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۰۳۲
روایت شده از : امام محمّد باقر عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام محمّد باقر (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۱۱۱

نعمان بن بشير گويد: من با جابر بن يزيد جعفى هم كجاوه بودم و چون به مدينه رسيديم، خدمت امام باقر (ع) رسيد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد او شاد بيرون شد تا رسيديم به اخيرجه (به وزن مصغر) و آن اول منزلى است كه از آن به سوى مدينه عدول مى‏كنيم، روز جمعه بود و چون نماز ظهر را خوانديم و شترهاى ما از جا برخاستند به ناگاه من مرد دراز قد و گندم گونى را ديدم كه با او نامه‏اى بود و آن را به جابر داد، آن را گرفت و بوسيد و به ديده‏هاى خود كشيد و به ناگاه بر آن نوشته بود: از طرف محمد بن على به جابر بن يزيد، مداد سياهى داشت كه هنوز تر بود، جابر به او گفت: از چه وقت آقاى مرا ديدى؟ جواب داد: هم اكنون، گفت: پيش از نماز يا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز، مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن آن كرد تا آن را به پايان رسانيد و سپس نامه را بست و من ديگر او را شاد و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون وارد كوفه شديم و من شب را گذراندم و با مداد براى احترام وى به ديدار او شتافتم، ديدم از در خانه بر من بيرون شد و گلوبندى از قاب استخوان به گردن دارد و بر يك نى سوار شده و مى‏گويد: أجد منصور بن جمهور أميراً غير مأمور، و شعرهائى از اين قبيل مى‏خواند، او به روى من نگاه كرد و من به روى او نگاه كردم چيزى به من نگفت و چيزى هم به او نگفتم و چون حال او را ديدم گريستم و كودكان و مردم به گرد من و او فراهم شدند و او هم آمد تا وارد رحبه شد (ميدان پهناورى بوده در كوفه) و با كودكان مى‏چرخيد و مردم هم مى‏گفتند: جابر بن يزيد ديوانه شده، به خدا روزى نگذشت كه نامه هشام بن عبد الملك به والى كوفه رسيد و در آن نوشته بود: بررسى كن مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند، گردن بزن و سرش را براى من بفرست، او به همنشينان خود رو كرد و گفت: جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند: أصلحك اللَّه، مردِ دانشمند و فاضل و حديث دانى بود و به حج رفت و ديوانه شد و او اكنون در ميدان بزرگ سوار نى است و با كودكان بازى مى‏كند. گويد: والى، خود به ديدار او رفت و ديد با كودكان بر نى سوار است و بازى مى‏كند، گفت: حمد خدا را كه مرا از كشتن او معاف داشت، گويد: چندى نگذشت كه منصور بن جمهور به كوفه آمد و آنچه جابر مى‏گفت به جا آورد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۳۶۳

على بن محمد، از صالح بن ابى حمّاد، از محمد بن اورَمه، از احمد بن نضر، از نعمان بن بشير روايت كرده است كه گفت: من با جابر بن يزيد جُعفى هم كجاوه بوديم (و بعضى گفته‏اند كه رديف بوديم). و چون به مدينه وارد شد، بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شد، پس آن حضرت را وداع كرد و از نزد آن حضرت شاد و خوشحال بيرون آمد، و از مدينه كه بيرون آمديم، آمديم تا وارد اخيرِجه شديم، و آن، منزل اول است كه برابرى مى‏كند از فيد تا به مدينه «۱» و روز جمعه بود كه وارد آن منزل شديم، پس نماز ظهر را به جا آورديم، و چون بر شتر سوار شديم و شتر برخاست، ناگاه ديدم كه مردِ بلندِ گندم‏گونى پيدا شد و با او نامه بود، پس آن را به جابر داد و جابر آن را گرفت و بوسيد و بر چشم‏هاى خويش گذاشت. و ديدم كه آن نامه بود او حضرت محمد بن على عليهما السلام كه به جابر بن يزيد نوشته بود (يا ديدم كه در آن نوشته بود كه: اين نامه‏اى است از محمد بن على به سوى جابر بن يزيد) و بر آن نامه، گِل سياهِ ترى بود كه سرش را به آن مُهر كرده بود. جابر به آن شخص گفت كه: در چه وقت از خدمت سيد و آقاى من مرخّص شدى (يا در خدمت او بودى كه الحال در اين جايى)؟ گفت: در همين ساعت. گفت: پيش از نماز يا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز. راوى مى‏گويد كه: پس، جابر مُهر نامه را برداشت و شروع كرد كه آن را مى‏خواند و رويش گرفته مى‏شد و عبوس مى‏كرد تا آن‏كه همه آن را خواند، و آن نامه را نگاه داشت و بعد از آن، او را خندان و شاد و خوشحال نديدم تا به كوفه رسيد و چون در شب به كوفه رسيديم، شب را به روز آوردم و چون صبح كردم آمدم بر درِ خانه جابر، به جهت تعظيم و توقير او (كه او را ديدن كنم)، يافتم او را كه از خانه بيرون آمده رو به من مى‏آيد و بُجُولى «۲» چند در گردن اوست كه آنها را سوراخ كرده به ريسمانى كشيده، در گردن آويخته و بر نى سوار شده و __________________________________________________

(۱). يعنى: مسافت ميان مدينه و اخيرِجه به قدر مسافت ميانه فيد و مدينه است. و فيد به فتح فا، قلعه‏اى است در راه‏مكه. (مترجم)
(۲). استخوان شتالنگ و قاب كه كودكان با آن بازى كنند.

مى‏گويد: أجِد منصور بن جمهور أمير غير مأمورٍ، يعنى: مى‏يابم منصور پسر جمهور را كه بر سر خود امير و حاكم خواهد شد، بى آن‏كه كسى او را امير كرده باشد. و بيتى چند از اين قبيل مى‏خواند. پس در روى من نظر كرد و من در روى او نظر كردم، و او هيچ به من نگفت و من هيچ به او نگفتم، و شروع كردم به گريستن براى حالى كه در او ديدم و كودكان و مردمان بر سر من و او جمع شدند و آمد تا داخل شد در رَحْبه «۱» شروع كرد كه با كودكان مى‏گرديد، و مردم مى‏گفتند كه: جابر بن يزيد ديوانه شده است. پس به خدا سوگند، كه چند روزى بيش نگذشت كه نامه هشام بن عبدالملك رسيد به والى او (كه در كوفه بود). مضمون نامه، آن كه: نظر كن به مردى كه او را جابر بن يزيد جعفى مى‏گويند، و گردن او را بزن و سرش را به سوى من فرست. والى به جانب هم‏نشينان خود التفات نمود، و گفت: جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند كه: خدا تو را به اصلاح آورد، جابر، مردى بود كه او را فضل و علم بود، و راوى حديث بود و حجّ بسيار كرده بود، و او در اين اوقات، ديوانه شده و همين است كه در رحبه با كودكان بر نى سوار است و با ايشان بازى مى‏كند. راوى مى‏گويد كه: والى بر بلندى بر آمد و بر جابر مشرف شد، ديد كه با كودكان بازى مى‏كند و بر نى سوار است. گفت: حمد از براى خدايى كه مرا از كشتن او عافيت و نجات بخشيد. راوى مى‏گويد كه: زمانى نگذشت تا آن‏كه منصور پسر جمهور داخل كوفه شد و آنچه جابر مى‏گفت به عمل آورد. __________________________________________________

(۱). محله‏اى بود از كوفه. (مترجم)


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)