تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۴

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَدْ جَاءَكُم بَصائرُ مِن رَّبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِىَ فَعَلَيْهَا ...»:

در مجمع البيان مى گويد: كلمه «بصيرة» به معناى بينه و دلالتى است كه به وسيله آن هر چيز آن طور كه هست ديده شود، و كلمه « بصائر » جمع آن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۱۷

بعضى از مفسران ديگر گفته اند كه كلمه «بصيرة» نسبت به قلب به منزله بينايى نسبت به چشم سر است، و به هر معنايى كه باشد در اين باب به معناى ادراك حاسه بينايى است كه براى رسيدن به خارج و ظاهر هر چيزى از قوی ترين ادراكات شمرده مى شود، و اين ديدن و نديدن كه در آيه شريفه است مجازا به معناى علم و جهل و يا ايمان و كفر است.

گويا خداى تعالى با اين جمله خواسته است به احتجاجاتى كه در آيات قبلى بر وحدانيت خود و شريك نداشتنش كرده بود اشاره كند.

بنابراين، معناى آن چنين خواهد بود كه: اين برهان و احتجاج هاى روشنى كه اقامه كرديم مايه بصيرتى بود كه از جانب خداوند براى شما به سوى من وحى شد. اين خطابى است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مردم كرده و سپس فرموده: شما اى مشركان در كار خود مختاريد اگر خواستيد با اين احتجاجات بصيرت بيابيد، و اگر نخواستيد نسبت به فهم آن به همان كورى خود باقى بمانيد.

و اين كه در باره بصيرت و بينايى فرمود: «فلنفسه» و در باره جهالت و كورى فرمود: «فعليها»، بدان سبب بوده كه بصيرت يافتن آنان به نفعشان و جهالت و كوری شان به ضررشان است.

پس معلوم شد منظور از اين كه فرمود: «و ما انا عليكم بحفيظ: من صاحب اختيار شما و دلهاى شما نيستم»، حفظ تكوينى آنان را از خود نفى مى كند، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ناصح مردم است نه مالك دل هاى آنان.

آيه اى كه در پيرامون آن بحث شد نسبت به آيات قبليش مثل جمله معترضه است كه بين آن آيات و آيه بعدى فاصله شده است. چون خطاب در آن آيات از زبان پيغمبر گرامى است كه مانند يك رسول و پيغام آور پيامى را به سوى قوم آورده و در خلال رساندن آن پيغام بطور جمله معترضه راجع به خود حرفهايى ميزند و خود را خيرخواه و مبرا از هر غرض فاسدى معرفى مى كند تا بدين وسيله آنان را در شنيدن و اطاعت و انقياد تحريك كند.

«وَ كَذَلِك نُصرِّف الاَيَاتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَست ...»:

كلمه «درست» به صيغه «دارست»، كه مذكر مخاطب است و صيغه «درست» كه مؤنث غايب است نيز قرائت شده است.

بعضى در باره «نصرف» گفته اند: «تصريف» به معناى بيان يك معنا است در صورت هاى گوناگون تا فايده اش جامع تر شود، و كلمه «درست» از ماده «درس» به معناى تعليم و تعلم از راه خواندن است، قرائت «دارست» نيز مبنى بر اين معنا است، جز اين كه زيادتى معنى را افاده مى كند.

و اما بنابر قرائت «درست» به صيغه مؤنث غايب، از ماده «دروس» و به معناى از بين رفتن اثر است. و بنابر اين قرائت، معناى آيه چنين مى شود كه: تا بگويند اين حرف ها همان حرف هاى كهنه و از بين رفته است كه ديگر امروز به هيچ دردى نمی خورد. همچنان كه در آيات ديگرى اين معنا را از قول كفار نقل كرده كه گفتند: اين همان اساطير اولين است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۱۸

و بنابر قرائت اول معنايش اين است كه: ما آيات را به عبارات گوناگون و بيانات مختلفى گوشزد مى كنيم براى هدف هايى كه در نظر داريم، و از آن جمله يكى اين است كه اين بدبخت ها، بدبختى خود را تكميل نموده، تو را به اين معنا متهم كنند كه تو اين معارف و اين آيات را نزد بعضى از اهل كتاب خوانده و از او ياد گرفته اى.

« و لنبينه لقوم يعلمون » - هدف ديگر ما اين است كه با اين تنوع در گفتار، دل هاى عده اى ديگر را پاك نموده، شرح صدرشان دهيم، همچنان كه در جاى ديگر اين هدف را چنين بيان نموده: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا».

بحث روایتی: (رواياتى ذيل آیات گذشته)

در كافى به سند خود، از فضيل بن يسار نقل كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: خداى تعالى را نمی توان وصف كرد، و چگونه وصف او ممكن است و حال آن كه خودش در كتاب خود فرموده: «و ما قدروا الله حق قدره». چون از اين آيه بر مى آيد كه به هيچ قدرى توصيف نمى شود مگر آن كه او از آن قدر افزون است.

و در الدرالمنثور است كه: ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابوالشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه در ذيل آيه «و ما قدروا الله حق قدره» گفته است: مخاطب سخن در اين آيه، كفارى هستند كه به قدرت خدا ايمان نياورده اند، و اما مؤمنانى كه قبول كرده اند كه خدا بر هر چيزى قادر است آنان خداى را به طور صحيح و به نحوى كه می بايست شناخته و تقدير كرده اند.

و اما كفارى كه گفتند: «ما انزل الله على بشر من شئ» آنان خداى را نشناخته و به حق تقدير نكردند، و آنان همان يهودی ها هستند كه گفتند: اى محمد! آيا خداوند به تو كتابى داده؟ فرمود: آرى. گفتند: به خدا سوگند كه هرگز خداوند كتابى از آسمان نفرستاده.

خداى تعالى در پاسخ آنان، اين آيه را فرستاد: «قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس»، تا آن جا كه مى فرمايد: «و لا آباءكم قل الله».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۱۹

مؤلف: معنايى كه در صدر روايت است به طورى كه در بيان سابق ما گذشت خلاف ظاهر آيه است. چون ظاهر آيه اين است كه جمله «ما انزل الله على بشر من شئ»، كلام همان كسانى است كه در باره شان فرموده بود: « ما قدروا الله حق قدره ».

و نيز در الدر المنثور است كه: ابن ابى حاتم و ابوالشيخ از سدى روايت كرده اند كه در شاءن نزول جمله «ما انزل الله...» گفته است كه اين حرف را فنحاص يهودى گفته بود كه: خداوند چيزى بر محمد نازل نكرده.

مؤلف: اين روايت صحيح نيست، براى اين كه بين گفته فنحاص كه محكمى آيه است و بين آيه كه حاكى آن است اختلاف است، و اين اختلاف باعث فساد معنى است.

و اين احتمال كه سدى گفته فنحاص را نقل به معنا كرده باشد احتمال ضعيفى است، براى اين كه اختلاف آنقدر فاحش است كه احتمال نميرود در اثر نقل به معنا بوده باشد.

و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از سعيد بن جبير روايت كرده اند كه گفت: مردى از يهود كه اسمش مالك بن صيف بود، نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آمده، با وى مخاصمه نمود.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به وى فرمود: تو را به آن كسى كه تورات را بر موسى نازل كرد، سوگند مى دهم آيا در تورات ديده اى كه: خداى حبر (ملاى يهودی ها) چاق را دشمن می دارد؟ و اتفاقا خود مالك حبرى فربه بود. لذا عصبانى شد و در جواب رسول خدا (صلى الله عليه و آله) گفت: «ما انزل الله على بشر من شئ».

يارانش كه حاضر بودند، گفتند: واى بر تو حتى بر موسى؟ در جواب، مجددا گفت: «ما انزل الله على بشر من شئ». لذا خداوند آيه «و ما قدروا الله حق قدره...» را در اين باره نازل فرمود.

و نيز در آن كتاب از ابن مردويه از بريده روايت شده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: ام القرى در شهر مكه است.

و در تفسير عياشى از على بن اسباط روايت شده كه گفت: من خدمت حضرت ابى جعفر عرض كردم: چرا رسول خدا (صلى الله عليه و آله) «امى» ناميده شد؟ حضرت فرمود: چون

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۰

منسوب به مكه بود كه خداوند در باره اش فرموده: «لينذر ام القرى و من حولها» و مقصود از حول آن، طائف است.

مؤلف: بنابراين روايت، جمله مذكور معناى جمله «و انذر عشيرتك الاقربين» را خواهد داشت، و اين دو جمله كه امر به انذار طائفه خاصى (اهل طائف و نزديكان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى كند با رسالت بر عموم مردم كه امثال جمله «لانذركم به و من بلغ» و جمله «ان هو الا ذكر للعالمين» و جمله «قل يا ايها الناس انى رسول الله اليكم جميعا» منافات ندارد.

و در تفسير عياشى، از عبدالله بن سنان روايت شده كه گفت از امام صادق (عليه السلام)، معناى آيه «قل من انزل الكتاب... تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيرا» را پرسيدم. فرمود: يهودی ها، برخى از آيات تورات را اظهار مى كردند، و برخى ديگر را كتمان می نمودند.

و در روايت ديگرى فرمود: تورات را در كاغذهايى می نوشتند و از آن هرچه می خواستند، آشكار می نمودند و آنچه می خواستند، پنهان می نمودند. سپس فرمود: آنچه كه از آسمان نازل شده، همه اش در نزد اهل علم است.

مؤلف: مراد از «اهل علم»، ائمه اهل بيت (عليهم السلام) می باشند.

رواياتى در مورد شأن نزول آيه: «و من اظلم ممن افترى على الله...»

در الدر المنثور در ذيل جمله «و من اظلم ممن افترى...»، از مستدرك حاكم از شرحبيل بن سعد روايت كرده كه گفت: اين آيه در باره عبدالله بن ابى سرح نازل شده، و اين عبدالله، بعد از آن كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در سال فتح وارد مكه شد، به عثمان برادر رضاعی اش پناهنده شد، و عثمان او را در منزل خود پنهان نمود، تا زمانی كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) همه اهل مكه را امان داد، او نيز از آن جناب امان خواسته، از نهان گاه خود بيرون شد.

و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير و ابوالشيخ، از عكرمه روايت كرده اند كه در ذيل آيه

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۱

«و من اظلم...» گفته است: اين آيه در باره مسيلمه كذّاب و حرف هايى كه به هم می بافت و بدان وسيله خود را از كاهنان قلمداد مى كرد، نازل شده.

و در ذيل جمله «و من قال سانزل مثل ما انزل الله» گفته است: اين جمله در حق عبدالله بن سعد بن ابى سرح نازل شده كه در ابتدا به اسلام گرويده بود و براى رسول خدا نويسندگى مى كرد، و در نوشتن آياتى كه نازل مى شد، خيانت می نمود. مثلا «عزيز حكيم» را «غفور رحيم» نوشت و نوشته خود را بر مردم قرائت كرد. و اگر هم مى گفتند آيه اين طور نيست، در جواب می گفت چه فرق مى كند، همه مثل هم است، و سرانجام از اسلام دست كشيد و به قريش پيوست.

مؤلف: اين معنا به طريق ديگرى نيز روايت شده است.

و در تفسير قمى مى گويد: پدرم از صفوان از ابن مسكان، از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام) برايم روايت كرد كه آن حضرت فرمود:

عبدالله بن سعد بن ابى سرح، برادر رضاعى عثمان بود. بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به مدينه آمد و به اسلام گرويده، و چون خط خوبى داشت، هر وقت آيه اى نازل مى شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) او را می خواست تا آن آيه را بنويسد.

رسول خدا وقتى املا مى فرمود و مى گفت تا بنويسد «و الله سميع بصير»، او می نوشت «سميع عليم». رسول خدا (صلى الله عليه و آله) می گفت: «و الله بما تعملون خبير»، او به جاى «خبير»، می نوشت «بصير»، و گاهى «تاء» را «ياء» می نوشت، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى فرمود يكى است.

عبدالله بالاخره از دين اسلام برگشت و به مكه مراجعت نمود، و به قريش گفت: به خدا سوگند محمد نمی فهمد چه مى گويد، من مثل او حرف می زدم، چيزى نمی گفت. پس اين آيه در حقش نازل شد: «و من اظلم ممن افترى على الله...».

بعد از فتح مكه، رسول خدا دستور قتل او را صادر نمود و خونش را هدر كرد. عبدالله ناگزير دست به دامن برادرش عثمان شد. عثمان دست او را گرفته، نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آورد، رسول خدا در آن موقع در مسجد بود.

عثمان عرض كرد: يا رسول الله! اين مرد را به من ببخش. حضرت ساكت شد و چيزى نگفت. مجددا عرض كرد: از جرم اين مرد درگذر. حضرت فرمود: او را به تو بخشيدم.

وقتى عثمان بر می گشت، حضرت به اصحاب خود فرمود: مگر به شما نگفتم او را بكشيد. مردى عرض كرد: يا رسول الله! من چشم به شما دوخته و منتظر اشاره شما بودم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۲

حضرت فرمود: انبيا (عليهم السلام) كسى را به اشاره نمى كشند. در نتيجه، عبدالله از آزاد شدگان رسول خدا است.

مؤلف: اين معنا در كافى، تفسير عياشى و مجمع البيان به طرق ديگرى از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) نيز روايت شده.

بعضى از مفسران بعد از اينكه اين داستان را از عكرمه و سدى نقل كرده اند، حكم به بطلان هر دو روايت كرده و گفته اند: در هيچ كدام از سوره هاى مكى عبارت «سميع عليم» و يا «عليم حكيم» و يا «عزيز حكيم» نيامده، مگر در سوره لقمان. و بنابر روايت ابن عباس، سوره لقمان هم بعد از سوره انعام نازل شده، و آن آيه اى كه در اين سوره با جمله «عزيز حكيم» ختم شده و همچنين دو آيه بعد از آن، در مدينه نازل شده است، چنان كه در كتاب اتقان نيز، به همين معنى اشاره شده است.

مفسر مذكور بعد مى گويد: و آنچه گفته اند كه احتمال می رود اين آيه در مدينه نازل شده باشد، حاجتى به آن نمى باشد، روايت نيز صحيح نيست.

و نيز مى گويد: روايت شده كه عبدالله بن سعد، بعد از آنكه از اسلام برگشت، كارش طعن به قرآن و عيبجويى از آن بود، و بعيد نيست كه وى سخنانى را كه در روايات از او نقل شده، به عنوان دروغ و افترا گفته باشد. زيرا سوره هايى كه در ايام نويسندگى وى نازل شده، در هيچ كدام آن عباراتى كه وى در آن تصرف كرده، وجود ندارد. ديگر اين كه اين شخص قبل از فتح مكه، باز به اسلام برگشت، و اگر در قرآن تصرفى كرده و پيغمبر آن را امضا نموده بود و از اين راه در باره نبوت آن جناب به شك مى افتاد، معنا نداشت كه بار ديگر به اسلام برگردد.

خواننده محترم به خاطر دارد كه روايات معتبرى كه از امام صادق و امام باقر (عليهما السلام) در اين باره وارد شده، صريح در اين بود كه داستان ابن ابى سرح در مدينه و بعد از هجرت اتفاق افتاده، نه در مكه. اخبارى هم كه از طرق اهل سنت و جماعت وارد شده بود، اگر نگوييم كه ظهور در وقوع اين داستان در مدينه دارد، صريح در اين كه اين داستان در مكه واقع شده، نبود. و اما اين كه بعضی ها به روايت ابن عباس راجع به ترتيب نزول سوره ها استناد كرده اند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۳

بايد دانست كه آن روايت از رواياتى كه وى طرح نموده، معتبرتر نيست.

و اما اين كه گفته اند: عبدالله قبل از سال فتح به طوع و رغبت مسلمان شده، اين نيز صحيح نيست. زيرا رواياتى كه ما از طرق شيعه و سنى به نظر خواننده رسانديم، گوياى اين مطلب بود كه وى تا روز فتح مكه به اسلام برنگشته بود، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در روز فتح، خونش را هدر كرده بود و به شفاعت عثمان، از او صرف نظر نمود.

در اين جا يك اشكال بر ظاهر روايات باقى مى ماند، و آن اين است كه آيه شريفه «و من قال سانزل مثل ما انزل الله» با آنچه كه در روايات است كه عبدالله گفته بود: «فانا انزل مثل ما انزل الله» منطبق نيست.

علاوه بر اين، نازل شدن آيه «و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او قال اوحى الى و لم يوح اليه شئ و من قال سانزل مثل ما انزل الله» در مدينه، با اتصال آن به آيه بعدی اش نمى سازد، و در اين صورت ناگزيريم بگوييم آيه بعدی اش هم در مدينه نازل شده و حال آن كه در مدينه نازل نشده است.

البته در اين ميان روايت ديگرى هم هست كه سبب نزول آيه را چيز ديگرى مى داند، و آن روايتى است كه عبد بن حميد از عكرمه نقل كرده كه گفت: بعد از آن كه سوره «و المرسلات عرفا فالعاصفات عصفا» نازل گرديد، نضر كه مردى از بنى عبدالدار بود، در مقابل آيات اين سوره گفت: «و الطاحنات طحنا فالعاجنات عجنا»، و از اين قبيل ترهات زياد به هم بافت.

خداى تعالى، در باره اش اين آيه را فرستاد: «و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او قال اوحى الى و لم يوح اليه شئ...».

و در تفسير عياشى، از سلام از ابى جعفر (عليه السلام) روايت شده كه در ذيل آيه «اليوم تجزون عذاب الهون» فرمود: مراد از آن عطش روز قيامت است.

مؤلف: اين مضمون را از فضيل، از امام صادق (عليه السلام) نيز روايت كرده ، با اين تفاوت كه در آن كلمه «روز قيامت» نيامده است.

روايتى راجع به «طينت» آدمى

و در كافى به سند خود، از ابراهيم، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى خداى عزوجل خواست آدم را بيافريند، جبرئيل را در اولين ساعت از روز جمعه فرستاد و جبرئيل به قبضه دست راستش كه همه مسافت بين آسمان دنيا و آسمان هفتم را قبضه مى كرد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۴

از هر آسمانى كمى خاك برداشت و به قبضه دست چپش، كه تا زمين هفتم می رسيد، از هر زمين قبضه اى برداشت. آنگاه به امر پروردگار، قبضه اولى را در دست راست و قبضه دومى را در دست چپ خود نگاه داشت. آنگاه آن گل را دو قسمت كرده، قدرى از زمين و قدرى از آسمان ها در هر قسمت ريخت (آن ها را به هم بياميخت).

در آن موقع خداى تعالى، به آن گلى كه در دست راست او بود، فرمود: رسولان، انبيا، اوصيا، صديقان، مؤمنان و شهداء و هر آن كس كه من كرامتش را بخواهم، از تو خواهد بود، و آنچه را كه فرمود، واجب و حتمى شد.

سپس به آن گلى كه در دست چپ او بود، فرمود: جبارها، مشركان، منافقان و شيطان ها و هر كه من خوارى و بدبختی اش را بخواهم، از تو خواهد بود، و آنچه را كه فرمود، براى ايشان واجب و حتمى گرديد. آنگاه اين دو طينت به هم آميخته شدند.

و مقصود از آيه شريفه «ان الله فالق الحب و النوى» هم، همين جريان است. چون مراد از حب، طينت مؤمن است كه خداوند محبت خود را در آن جاى داد. و مراد از «نوى»، طينت كافر است كه از هر خيرى دور است. و اگر طينت مذكور را «نوى» خواند، براى همين است كه اين طينت از حق دور است. چون كلمه «نوى» از ماده «ناى» است، كه به معناى دورى است.

و همچنين آيه شريفه «يخرج الحى من الميت و مخرج الميت من الحى» نيز راجع به اين مطلب است. و مقصود از «حى»، مؤمنى است كه از طينت كافر به وجود مى آيد، و مقصود از «ميت»، كافرى است كه از طينت مؤمن موجود مى شود.

و خلاصه اين كه: مراد از «حى»، مؤمن و مراد از «ميت»، كافر است. و همچنين آيه «او من كان ميتا فاحييناه»، كه مقصود از مرگ، اختلاط طينت مؤمن با طينت كافر، و مقصود از زنده شدن، جدا شدن همان طينت است از آن طينت ديگر.

آرى، خداوند مؤمن را در هنگام ولادت از ظلمت به سوى نور بيرون مى آورد، و به همين نحو، كافر را كه در نور بود، از نور به سوى ظلمت خارج مى سازد. اين است معناى آيه شريفه «لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين».

مؤلف: اين روايت يكى از اخبار طينت است كه به زودى در محل مناسبى، بحث در پيرامون آن و همچنين اخبار مشابه آن خواهد آمد، إن شاء الله.

و اين كه در اين روايت «حب» و «نوى»، به مؤمن و كافر تفسير شده، از باب تفسير به باطن است، نه اين كه معناى ظاهرى و لغوى اين دو كلمه بوده باشد و اين مطلب در روايات ديگرى نيز آمده است.

و در تفسير عياشى، در ذيل جمله «و جعل الليل سكنا»، از حسن بن على بن بنت الياس روايت كرده است كه گفت:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۵

من از حضرت رضا (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: خداوند شب را سكن قرار داد و زنان را هم سكن قرار داد، و به همين جهت همخوابگى با زنان و اطعام طعام در شب سنت شد.

و در همان كتاب، از على بن عقبه، از پدرش از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: در شب، زفاف را انجام دهيد، چون خداوند شب را سكن قرار داده، و در شب ها در پى حوائج خود برنياييد.

رواياتى درباره معنای «مستقر» و «مستودع»، در آيه شريفه

در كافى به سند خود، از يونس از بعضى از شيعيان، از حضرت ابى الحسن (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداوند انبياء را بر نبوت آفريده و آنان جز نبى نتوانند بود، و مؤمنان را هم بر ايمان آفريده. آنان نيز جز مؤمن نتوانند بود. به مردمى ديگر، ايمان را به عاريت داده كه اگر خواست تا به آخر براى ايشان باقى می گذارد و اگر نخواست، از آنان می ستاند. و در اين باره است كه مى فرمايد: «فمستقر و مستودع». آنگاه فرمود: ايمان فلانى مستودع بود، كه خداوند وقتى ديد كه به ما دروغ بست، از او باز گرفت.

مؤلف: در اينكه «مستقر» و «مستودع» دو قسم است، روايات بسيارى در تفسير عياشى و همچنين در تفسير قمى، از ائمه (عليهم السلام) نقل شده، و روايت بالا همه آن ها را توجيه نموده و می فهماند كه تفسير «مستقر» و «مستودع» به اين دو قسم ايمان از باب تطبيق كلى بر مصداق است.

و در تفسير عياشى، از سعد بن سعيد ابى الاصبغ روايت شده كه گفت: من از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه در تفسير «مستقر» و «مستودع» مى فرمود: «مستقر»، آن نطفه اى است كه از اصلاب تا به رحم با داشتن ايمان رسيده باشد، و «مستودع»، آن نطفه اى است كه هنوز در رحمى قرار نگرفته باشد. چون چنين نطفه اى معلوم نيست تا موقع قرار گرفتن در رحم، ايمانش باقى بماند. ممكن است به خاطر بعضى از عوامل از او سلب شود...

و نيز در همان كتاب، از سدير روايت شده كه گفت: در حضور حضرت اباجعفر (عليه السلام) بودم، حمران از آن جناب از معناى «بديع السماوات و الارض» پرسيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۶

حضرت در جوابش فرمود: خداوند تمام اشيا را به علم خود ابتكار كرد، نه اين كه الگوى آن ها را از موجوداتى مثل آن ها برداشته باشد، آسمان ها و زمين ها را آفريد، در حالى كه قبلا هيچ آسمان و زمينى نبود. مگر نشنيدى كه خودش مى فرمايد: «و كان عرشه على الماء».

چند روايت در مورد ديده نشدن خداى تعالى، به چشم

و در كافى به سند خود، از عبدالله بن سنان، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه «لا تدركه الابصار» فرمود: مقصود از درك ابصار، احاطه اوهام است، مگر نمی بينى كه در جمله «قد جاءكم بصائر من ربكم» نيز، معناى لغوى «بصائر» ديدن به چشم و همچنين در «و من عمى فعليها»، كورى چشم اراده نشده.

آرى، در همه اين موارد، مقصود از بصيرت احاطه وهم است. عرب هم اين كلمه را به همين معنا استعمال مى كند. مثلا مى گويد: فلانى بصير به شعر و فلانى بصير به فقه است و فلانى در شناختن پول ها بصيرت دارد و فلانى بصير به انواع لباس ها و پارچه ها است. وقتى در بشر صحيح باشد كه اين كلمه به معناى احاطه استعمال شود، در خداى تعالى چگونه صحيح نباشد و حال آن كه خداوند بزرگتر از آن است كه به چشم ها ديده شود.

مؤلف: اين روايت را مرحوم صدوق، به سند ديگرى از آن جناب و همچنين به سندى كه به ابى هاشم جعفرى دارد، از حضرت رضا (عليه السلام) روايت كرده.

و نيز در كافى به سند خود، از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: ابوقره محدث از من تقاضا كرد كه او را به خدمت حضرت رضا (عليه السلام) ببرم. من از آن حضرت جهت وى اذن خواستم.

اذن دادند. به اتفاق شرفياب شديم. ابوقره، از حلال و حرام و ساير احكام دين مسائل زيادى پرسيد، تا آن كه به مساءله توحيد رسيد. پرسيد: روايتى در دست ما هست كه مى گويد: خداوند رؤيت و كلام خود را بين دو پيغمبر تقسيم نموده، كلام خود را به موسى بن عمران و رؤيتش را به محمد (صلى الله عليه و آله) اختصاص داد.

امام (عليه السلام) فرمود: چه كسى بود كه از ناحيه خداوند به جن و انس تبليغ مى كرد كه: «لا تدركه الابصار، لا يحيطون به علما، ليس كمثله شئ»، آيا محمد نبود؟

ابوقره عرض كرد: چرا او بود. امام فرمود: چطور ممكن است كسى خود را به جهانيان چنين معرفى كند كه از ناحيه خداوند آمده، تا بشر را به امر خداوند به سوى او دعوت نمايد، و در باره خداى تعالى

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۷

بگويد: چشم ها او را نمى بينند، و علم بشر به او احاطه نمی يابد، و چيزى مثل او وجود ندارد، آنگاه همين شخص بگويد: من خدا را به چشم خود ديده ام، و به علم خود به وى احاطه يافته ام و او را در صورت، مثل بشر ديدم؟ آيا شرم نمى كنيد؟ زنادقه هم نتوانستند به خداوند چنين نسبت هاى ناروایى بدهند و بگويند از طرف خداوند آمده، آنگاه حرف هايى بزنند كه انكار وجود خدا را برساند.

ابوقره در اين جا به عرض ايشان رسانيد كه خود خداى تعالى، ديده شدن خود را در كلام خود خاطرنشان ساخته و فرموده است: «و لقد رآه نزلة اخرى».

امام (عليه السلام) فرمود: اين آيه، دنباله اى دارد كه معناى آن را روشن مى سازد، و آن، اين است كه مى فرمايد: «ما كذب الفؤاد ما راى». يعنى قلب و دل محمد (صلى الله عليه و آله) تكذيب نكرد آنچه را كه او به چشمان خود ديد، «لقد راءى من آيات ربه الكبرى»، او از آيات بزرگ پروردگار خود چيزهايى ديد.

پس به طورى كه مى بينى، دنباله آيه مورد نظر تو، مقصود از «ما راءى: آنچه را كه ديده بود»، بيان نموده و معلوم كرد كه مقصود از آن آيات خدا بود، نه خود خدا. اگر مقصود ديدن خود خدا بود، معنا نداشت در جاى ديگر بفرمايد: «و لا يحيطون به علما». براى اين كه وقتى چشم خدا را ببيند، قهرا انسان احاطه علمى نيز به او پيدا مى كند.

ابوقره عرض كرد: بنابراين شما می خواهيد روايات مذكور را تكذيب كنيد.

حضرت فرمود: آرى، وقتى روايتى مخالف با قرآن باشد، من آن روايت را تكذيب می كنم. علاوه بر اين كه روايت مورد سؤال تو، مخالف با اجماع مسلمين هم هست. چون همه مسلمين اجماع دارند بر اين كه خداوند محاط علم كسى واقع نمى شود، و چشم ها او را نمی بيند، و چيزى شبيه و مانند او نيست.

مؤلف: اين مضمون در اخبار ديگرى كه از ائمه هدى (عليهم السلام) روايت شده، نيز آمده است. البته روايات ديگرى هم هست كه مساءله رؤيت را به معناى دقيق تر ديگرى كه لايق ساحت قدس خداى تعالى است، اثبات مى كند، و ما آن روايات را به زودى در تفسير سوره اعراف ايراد خواهيم نمود، إن شاء الله.

و اگر مى بينيد كه امام (عليه السلام) در روايت بالا، رؤيت را شديدا انكار نموده، براى اين است كه مشهور در افواه مردم آن روز رؤيت جسمانى بود. آن هايى كه رؤيت را اثبات مى كردند، رؤيت به چشم سر را مى گفتند كه صريح عقل و نص كتاب آن را نفى مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۴۲۸

مثلا از عكرمه، از ابن عباس روايت مى كردند كه وى گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پروردگار خود را ديد، و وقتى از عكرمه پرسيدند: چطور ممكن است كسى خدا را ببيند و حال آن كه خودش فرموده: «لا تدركه الابصار»؟

در جواب گفته است: آيا اگر كسى بگويد تو آسمان را مى بينى، دروغ گفته؟ گفت: نه راست است. گفت: صحيح است گفته شود تو آسمان را مى بينى و حال آن كه تو همه آن را نمى بينى، معناى آيه هم اين است كه چشم ما همه جاى خداوند را نمى بيند.

و معلوم است كه از اين روايت و روايات بسيارى ديگر كه ادله قائلين به رؤيت است، به خوبى بر مى آيد كه آنان قائل به رؤيت جسمانى بودند.

در اين جا بايد به عكرمه گفت اگر مراد از «لا تدركه الابصار» اين باشد كه كسى به تمام جهات و جوانب خداوند احاطه پيدا نمى كند، اين اختصاصى به خداوند ندارد؟ چون همه موجودات از انسان و حيوان و ساير اجسام زمينى و اجرام آسمانى همين طورند. زيرا هيچ موجود مادى نيست مگر اين كه داراى سطوح متعدد است، و در علم «مناظر و مرايا»، كه همان قوانين و قواعد مربوط به چشم و عمل آن است، مسلم شده است كه حس باصره، جز يك طرف جسم را كه مقابل با آن است، و شعاعى بين آن و بين جسم در دوران است نمى بيند.

مثلا وقتى ما انسانى را مى بينيم، از تمام سطوح و جوانب او، كه عبارتند از پشت و رو، راست و چپ، و بالا و پايين، تنها آن مقدار به چشم ما می خورد كه در مقابل ما قرار دارد، و محال است كه در يك نظر، تمامى سطح هايى كه محيط به او است، در باصره ما قرار گيرد.

پس اگر مراد از اين كه فرمود: «ديده ها او را نمى بيند»، نديدن به اين معنا باشد در اين صورت كلام بى معنايى خواهد بود.

مرحوم شيخ صدوق، در كتاب توحيد، به سند خود، از اسماعيل بن فضل روايت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم: آيا خداى تعالى در روز قيامت ديده مى شود، يا خير؟ حضرت فرمود: خداوند منزه و بزرگتر از اين حرف ها است. اى ابن الفضل! چشم ها نمى بينند جز چيزهايى را كه داراى رنگ و كيفيت باشد، و خدا، خود آفرينندۀ رنگ ها و كيفيت ها است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←