تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



وجه اين كه فرمود: «قيامت بر كفار، روزى بس ‍ دشوار است»

«الْمُلْكُ يَوْمَئذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمَانِ وَ كانَ يَوْماً عَلى الْكَافِرِينَ عَسِيراً»:

يعنى: ملك مطلق آن روز، حقى است ثابت براى رحمان. چون آن روز، ديگر تمامى اسباب از كار افتاده، و روابطى كه بين آن ها و مسببات بود، گسيخته مى گردد، و در چند جا از اين كتاب مكرر گذشت كه:

مراد از اين كه آن روز، مُلك براى رحمان مى شود، اين است كه آن روز، براى همه ظاهر مى شود كه مُلك و حكم، تنها از آنِ خدا بوده و بس، و هيچ يك از اسباب، بر خلاف آنچه مردم مى پنداشتند، استقلالى از خود نداشتند.

و وجه اين كه فرمود: «و قيامت بر كفار، روزى بس دشوار است»، اين است كه كفار تا در دنيا بودند، به خاطر ركون و اعتمادى كه به اسباب ظاهرى داشتند، و به خاطر غورى كه در زندگى زمينى خود كرده بودند، با اين كه زندگى آن چون نخ پوسيده اى نابود شدنى بود، و به خاطر اين كه از سبب حقيقى كه مالك حقيقى است، و نيز از زندگى دائمى و جاودانى خود منقطع شدند، پس ناگزير در آن روز چشم باز مى كنند، در حالى كه ملاذ و پناهى براى خود نمى يابند.

بنابراين، كلمۀ «مُلك»، مبتدا و كلمۀ «حق»، خبر آن خواهد بود و اگر حق را معرفه آورده، براى اين بود كه انحصار را بفهماند و كلمۀ «يَومَئِذٍ»، ظرف است براى ثبوت خبر براى مبتداء، و فايده تقييد، اين است كه حقيقت امر در آن روز ظاهر مى شود، و گرنه حقيقت مُلك، هميشه براى خدا است. چه در دنيا و چه در آخرت. فرق آخرت با دنيا اين است كه در قيامت، ملك صورى از اشياء بر طرف مى شود، ولى در غير قيامت، اين ملكيت صورى محفوظ است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۱

ولى بعضى از مفسران گفته اند: «مُلك» در اين جا، به معناى مالكيت است، و كلمۀ «يَومَئِذٍ»، متعلق به همان است، و كلمۀ «حق»، خبر مُلك است.

بعضى ديگر گفته اند: كلمۀ «يَومَئِذٍ»، متعلق به خبرى است كه صفت «حق» است و حذف شده.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «يَومَئِذٍ»، يَومُ اللّه است.

بعضى ديگر گفته اند: «يَومَئِذٍ»، خبر براى «مُلك» است، و كلمه «حق»، صفت براى مبتداء است. و چون اين اقوال سخنانى بى پايه بود، از تعقيب آن ها صرف نظر شد.

آه و حسرت ظالم، در روز قيامت

«وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسولِ سبِيلاً»:

راغب در مفردات گفته: كلمۀ «عَضّ»، به معناى دندان گرفتن است، همچنان كه خداى تعالى فرموده: «عَضُّوا عَلَيكُمُ الأنَامِلَ: سرانگشتان خود به دندان بگزيد». و نيز فرموده: «وَ يَومَ يَعَضُّ الظَّالِمُ: روزى كه ستمگر، دستان خود را با دندان مى گزد».

و اين، عبارت است از ندامت. چون عادت مردم همين است كه در هنگام ندامت، چنين مى كنند و به همين جهت، در چنين مواقعى، آرزو مى كند اى كاش، فلان كار كه در اثر فوتش به چنين روزى دچار شدم، از من فوت نمى شد. همچنان كه قرآن حكايت كرده كه مى گويند: «يَا لَيتَنِى لَم اتَّخِذ فُلَاناً خَلِيلاً: اى كاش، فلانى را دوست خود نمى گرفتم».

و ظاهرا مراد از «ظالم»، جنس ستمگر باشد و آن، عبارت است از: هر كسى كه به هدايت رسول، به راه راست نرود. و نيز مراد از «رسول» هم، جنس رسول است، هر چند كه از نظر مورد، مراد از «ظالم»، ستمگران اين امت است، و مراد از «رسول»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است.

و معناى آيه اين است كه: به ياد آر، روزى را كه ستمگر، آن چنان پشيمان مى شود كه از فرط و شدت ندامتش مى گويد: اى كاش! راهى با رسول باز مى كردم و در نتيجه، راه باريكى به سوى هدايت به دست مى آوردم.

«يَا وَيْلَتى لَيْتَنى لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً»:

اين جمله، تتمۀ آرزوى ستمگر نادم است. و كلمۀ «فلان»، كنايه از نام شخصى مذكر، و كلمۀ «فلانة»، كنايه است از نام شخصى مؤنث. راغب مى گويد: كلمۀ «فلان» و «فلانة»، كنايه است از انسان، و الفلان و الفلانة - با الف و لام - كنايه است از حيوانات.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۲

و معناى آيه اين است كه: «يَا وَيلَتَى»، يعنى واى كه هلاك شدم. «لَيتَنِى لَم اتَّخِذ فُلاناً»، يعنى اى كاش، فلانى را - كه دوست خود گرفتم و با مشورت او كار كردم و سخنانش را شنيدم و تقليدش كردم - دوست نمى گرفتم.

بعضى از مفسران گفته اند: كلمۀ «فلان» در آيه، كنايه از شيطان است، و گويا مفسّر نامبرده، نظرش به آيه بعدى است كه مى فرمايد: «شيطان آن روز، آدمى را تنها مى گذارد»، ولى اين حرف با سياق آيه سازگارى ندارد.

و از لطايف تعبيرات قرآن، يكى تعبير در آيه قبلى «يَا لَيتَنِى اتَّخَذتُ...» است، و ديگرى در آيه مورد بحث «يَا وَيلَتَى لَيتَنِى لَم اتّخِذ...» است. چون در اين تعبير در ندا و استغاثه، تدرّجى لطيف به كار رفته. در آيه اول، منادى حذف شده، اشاره به اين كه او نجات دهنده اى مى خواهد كه او را نجات دهد. هر كه باشد، و آوردن كلمۀ «وَيل» در اين آيه، مى فهماند كه براى او روشن شده كه ديگر كسى نيست او را از عذاب نجات دهد، و جز هلاكت و فنا دادرسى ندارد، و به همين جهت، ندايش را با «وَيل» اداء مى كند.

«لَّقَدْ أَضَلَّنى عَنِ الذِّكرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنى وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلانسانِ خَذُولاً»:

اين آيه تمناى سابق را تعليل مى كند، و مراد از «ذكر»، مطلق احكام و دستوراتى است كه رسولان آورده اند، و يا خصوص كتب آسمانى است، كه از نظر مورد، منطبق مى شود با قرآن كريم.

جملۀ «وَ كَانَ الشَّيطَانُ لِلإنسَانِ خَذُولاً»، جزو كلام كفار نيست، بلكه كلام خداى تعالى است. البته ممكن هم هست جزو كلام كفار باشد، كه از شدت تحسّر و تأسف، آن را بگويند.

كلمه «خُذلان» - به ضم خاء - به اين معنا است كه:

كسى كه اميد يارى اش را داشتيم، ما را يارى نكند، و «خذلان شيطان»، اين است كه در دنيا به انسان وعده مى دهد كه اگر به اسباب ظاهرى تمسك كنى و پروردگارت را فراموش نمايى، تو را از هر مكروهى نجات مى دهم، و در نجاتت ياری ات مى كنم، ولى همين كه اسباب از كار افتاد، و قهر الهى همه را از اثر انداخت - كه در روز مرگ جزئى و در روز قيامت كلى است - آن روز، دست از يارى انسان برداشته، آدمى را تسليم سرنوشت شوم خود مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۳

همچنان كه قرآن فرموده: «كَمَثَلِ الشَّيطَانِ إذ قَالَ لِلإنسَانِ اكفُر فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إنّى بَرِئٌ مِنكَ». و نيز در ضمن حكايت سخنان روز قيامت شيطان، فرموده: «مَا أنَا بِمُصرِخِكُم وَ مَا أنتُم بِمُصرِخِىَّ إنّى كَفَرتُ بِمَا أشرَكتُمُونِ مِن قَبلُ».

در اين سه آيه، إشعار، بلكه دلالت است كه سبب عمده در ضلالت اهل ضلال، سرپرستى هواپرستان، و اولياى شيطان است. آنچه هم كه خود ما به چشم مى بينيم، مؤيد آن است.

گلايه پيامبر «ص» در روز قيامت، از عاصيان امت خود، به خداوند

«وَ قَالَ الرَّسُولُ يَا رَبّ إِنَّ قَوْمِى اتّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً»:

در اين آيه، مراد از «رسول»، خصوص رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است، به قرينه اين كه از قرآن نام برده، و اگر از آن جناب، به «رسول» تعبیر كرده، براى اين بوده كه رسالتش را مسجّل سازد، و دماغ آن كفار را كه در رسالت و كتاب او طعن مى زدند، به خاك بمالد.

و كلمۀ «هَجر» - به فتحه هاء و سكون جيم - به معناى ترك است.

از ظاهر سياق بر مى آيد كه جملۀ «وَ قَالَ الرَّسُولُ»، عطف باشد بر جملۀ «يَعَضُّ الظَّالِمُ» و اين سخن، از جمله سخنانى است كه رسول در روز قيامت به پروردگار خود، بر سبيل گلايه و شكايت مى گويد.

بنابراين، تعبير به فعل ماضى (با اين كه بايد مضارع به كار مى رفت، چون قيامت هنوز نيامده)، به عنايت اين است كه بفهماند وقوع قيامت به قدرى حتمى است كه گويى واقع شده. و مراد از «قوم» آن جناب، عموم عرب، بلكه عموم امت او است. البته به اعتبار عاصيان امت.

و اما اين كه جمله اى استينافى و يا عطف بر جملۀ «وَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَرجُونَ لِقَاءَنَا» باشد، و آيات مابين آن دو، جمله هاى معترضه باشد، از سياق بعيد است. و بنابراين قول، لفظ «قَالَ»، به همان معناى ظاهرى به كار رفته، و مراد از «قوم»، آن عده از مردم اند كه بر رسالت و كتاب او طعنه مى زدند.

«وَ كَذَلِك جَعَلْنَا لِكلِّ نَبىٍ عَدُوًّا مِّنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفَى بِرَبِّك هَادِياً وَ نَصِيراً»:

يعنى: همان طور كه اين مجرمان را دشمن تو كرديم، براى هر پيغمبرى، دشمنى از قومش قرار داديم. يعنى اين از سنت جارى در ميان انبياء و امت ها است. پس تو خيلى ناراحت نباش، و دشمنى هاى اينان بر تو گران نيايد. پس اين آيه، در مقام تسليت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۴

و معناى قرار دادن دشمن از مجرمان، اين است كه خداوند گناهكاران را به جرم گناهشان، بر دل هايشان مُهر مى زند، در نتيجه دشمن حق مى شوند و داعى به سوى حق را دشمن مى دارند. پس دشمنی شان با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، به طور مجاز به خدا نسبت داده مى شود.

و اين كه فرمود: «وَ كَفَى بِرَبِّكَ هَادِياً وَ نَصِيراً»، معنايش - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه امر دشمنى و عناد آنان، تو را به هول و هراس نيندازد، و از ايشان در كار اهتداى مردم و نفوذ دينت در مردم و بين مردم نترس، كه پروردگارت برايت بس است، كه هر كس از مردم استحقاق هدايت دارد، و استعداد آن را دارد، هدايت كند، و لو اين كه اينان كافر شوند، و طغيان كنند.

پس اهتداى مردم، منوط و وابسته به اهتداى اين كفار نيست، و خدايت براى نصرت تو، و دين تو بس است، كه بدان مبعوثت كرده، يارى مى كند. هر چند كه اينان از آن دورى كنند، و تو را و دينت را يارى نمايند، پس اين جمله به منظور استغناء از كفار بيان شده.

پس معلوم شد كه صدر آيه براى تسلى رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، و ذيل آن به منظور استغناء از مجرمان قومش ابراز شده است، و در جملۀ «وَ كَفَى بِرَبِّكَ»، كه اولا صفت ربوبيت از ميان صفات خداوندى اخذ شده، و در ثانى آن را به «كاف» خطاب اضافه نموده و نفرموده: «وَ كَفَى بِاللّه»، به منظور تأييد آن جناب بوده است.

بحث روايتى

در تفسير برهان، از كتاب «الجنّة و النار»، به سند خود، از جابر بن يزيد جُعفى، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى، كه در آن مسأله قبض روح كفار را ذكر مى كند، فرموده است:

پس وقتى جان به گلوگاه مى رسد، ملائكه به پشت و روى او مى كوبند و گفته مى شود: «در آريد جان هاى خود را، امروز به خاطر سخنانى كه درباره خدا مى گفتيد، و به ناحق، نسبت ها مى داديد، و به خاطر اين كه از آيات او استكبار مى ورزيديد، به عذاب خوارى گرفتار و كيفر مى شويد». و اين، همان است كه آيه شريفه «يَومَ يَرَونَ المَلَائِكَةَ لَا بُشرَى يَومَئِذٍ لِلمُجرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجراً مَحجُوراً»، متعرض آن است. پس ملائكه مى گويند: بهشت بر شما حرام و محرّم است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۵

و در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق، فاريابى، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از على بن ابی طالب روايت كرده اند كه گفت: كلمۀ «هَبَاء»، به معناى باد غبارى است كه بالا مى شود و مى رود و اثرى از آن باقى نمى ماند. خدا هم با اعمال كفار، اين طور معامله مى كند.

باز، در همان كتاب است كه سمويه، در كتاب فوائدش، از سالم، مولاى ابى حُذيفه روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: در روز قيامت، مردمى را مى آورند كه با آنان حسناتى است مانند كوه هاى تهامه. تا مى رسند، خداى تعالى، اعمالشان را چون غبار پراكنده مى كند، و خودشان را به آتش مى اندازد.

سالم مى گويد: عرضه داشتم: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فدايت، براى ما اين قوم را معرفى كن.

فرمود: قومى هستند كه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و مقدارى از سنت شب را نيز اتيان مى كنند، وليكن وقتى به چيزى از حرام بر مى خورند، به سويش مى پرند. خداى تعالى هم، اعمالشان را هيچ و پوچ مى كند.

و در كافى، به سند خود، از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از آيه «وَ قَدِمنَا إلَى مَا عَمِلُوا مِن عَمَلٍ فَجَعَلنَاهُ هَبَاءً مَنثُوراً» پرسيدم.

فرمود: به خدا سوگند اعمالشان از سفيدى پارچه چلوار سفيدتر است، وليكن وقتى حرامى به ايشان پيشنهاد مى شود، دل از آن نمى كنند.

مؤلف: و اين معنا، در همان كتاب و غير آن، از آن جناب و از پدرش «عليه السلام»، به چند طريق روايت شده.

و در كافى نيز، به سند خود، از عبدالأعلى، و به اسناد ديگر، از سُويد بن غفله روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين «عليه السلام»، در حديثى فرمود:

مؤمن را در قبرش مى گذارند، آنگاه قبرش را دو مَلَك گشاد مى كنند، تا آن جا كه چشمش كار كند، آن را گشاد مى كنند. آنگاه درى از بهشت به رويش باز نموده، به او مى گويند: بخواب با چشم روشن، همچون خواب جوان نورس، چون خداى تعالى مى فرمايد: «أصحَابُ الجَنَّةِ يَومَئِذٍ خَيرٌ مُستَقَرّاً وَ أحسَنُ مَقِيلاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۶

مؤلف: اين روايت - به طورى كه ملاحظه مى فرماييد - آيه شريفه را جزو آيات برزخ قرار داده، و با جملۀ «به او مى گويند بخواب...»، به نكته تعبير آيه به «مقيل» اشاره مى كند. (توجه داشته باش).

و در الدرالمنثور است كه ابونعيم، از طريق كلبى، از ابى صالح، از ابن عباس روايت كرده كه گفت:

عقبة بن ابى معيط، از هيچ سفرى نمى آمد مگر آن كه طعامى مى ساخت و همه اهل مكه را دعوت مى كرد، و بسيار با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» مى نشست، و از گفتگوى او خوشش مى آمد، ولى در آخر، بدبختى گريبانگيرش شد.

پس روزى از سفرى بيايد، و طعامى درست كرد، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را به طعام خود دعوت كرد.

حضرت فرمود: هرگز طعام تو را نخواهم خورد، مگر وقتى كه شهادت دهى معبودى جز خدا نيست و من رسول خدايم.

عقبه گفت: برادر زاده! بخور. فرمود: نمى خورم، مگر وقتى به اين معنا شهادت دهى. پس شهادت داد، و حضرت از طعامش خورد.

وقتى اين خبر به گوش «اُبىّ بن خلف» رسيد، نزد او شد و گفت: اى عقبه! تو هم از دين در آمدى، و «أُبَى»، از دوستان عقبه بود. گفت: نه، در نيامدم، ولى اين مرد بر من وارد شد، و از غذا خوردن امتناع كرد، مگر وقتى كه شهادت دهم. من شرم كردم كه غذا نخورده از خانه ام بيرون شود، شهادت دادم.

«أُبَى» گفت: من از تو خوشنود نمى شوم، مگر آن كه بروى آب دهان به روى او بيندازى.

عقبه همين كار را كرد. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: تو را خارج مكه نبينم، كه به قتلت مى رسانم. در جنگ بدر، عقبه اسير شد، و به طور صبر كشته گشت، ولى تا آن روز، هيچ كس را با شكنجه، نكشته بودند.

مؤلف: در روايات بسيارى، در ذيل: «يَقُولُ يَا لَيتَنِى اتَّخَذتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً» آمده كه: «سبيل»، على «عليه السلام» است، ولى اين گونه روايات مربوط به بطن قرآن و يا از قبيل تطبيق آيه با مصداق است، نه تفسير.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۷

آيات ۳۲ - ۴۰ سوره فرقان

وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً كذَلِك لِنُثَبِّت بِهِ فُؤَادَك وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً(۳۲) وَ لا يَأْتُونَك بِمَثَلٍ إِلا جِئْنَاك بِالْحَقِّ وَ أَحْسنَ تَفْسِيراً(۳۳)

الَّذِينَ يُحْشرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ أُولَئك شرُّ مَّكاناً وَ أَضَلُّ سبِيلاً(۳۴)

وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسى الْكتَاب وَ جَعَلْنَا مَعَهُ أَخَاهُ هَارُونَ وَزِيراً(۳۵)

فَقُلْنَا اذْهَبَا إِلى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَدَمَّرْنَاهُمْ تَدْمِيراً(۳۶)

وَ قَوْمَ نُوحٍ لَّمَّا كذَّبُوا الرُّسلَ أَغْرَقْنَاهُمْ وَ جَعَلْنَاهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنَا لِلظالِمِينَ عَذَاباً أَلِيماً(۳۷)

وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَاب الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً(۳۸)

وَ كلاًّ ضَرَبْنَا لَهُ الاَمْثَالَ وَ كُلاًّ تَبرْنَا تَتْبِيراً(۳۹)

وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلى الْقَرْيَةِ الَّتى أُمْطِرَت مَطرَ السوْءِ أَفَلَمْ يَكونُوا يَرَوْنَهَا بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشُوراً(۴۰)

«ترجمه آیات»

و آنان كه كافر شدند، گفتند: چرا قرآن يكجا بر او نازل نشد؟ چنين نازل شد، تا قلب تو را به آن استوارى دهيم، و آن را به نظمى دقيق منظم كرديم. (۳۲)

مثالى براى تو نمى آورند، مگر آن كه حق را با توضيح بهترى به سوى تو آوريم. (۳۳)

كسانى كه بر صورت هايشان به سوى جهنم محشور مى شوند، جايشان بدتر و راهشان گمراهانه تر است. (۳۴)

موسى را كتاب (تورات) داديم و برادرش هارون را، مددكار وی كرديم.(۳۵)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۸

گفتيم: به سوى قومى كه آيه هاى ما را دروغ شمردند، برويد، و هلاكشان كرديم، هلاكى عجيب!(۳۶)

و قوم نوح، چون پيغمبران را دروغگو شمردند، غرقشان كرديم و عبرت براى مردمان ساختيم، و براى ستمگران، عذابى دردآور آماده كرديم. (۳۷)

و مردم عاد و ثمود و اصحاب رس و نسل هاى مابين آن ها (را هلاك كرديم). (۳۸)

براى همه مَثَل ها زديم و همه را نابود كرديم، نابود كردنى كامل. (۳۹)

بر آن دهكده كه باران بد بر آن باريده شد، گذر كرده اند، مگر آن را نديده اند، (چرا) اما آنان به زندگى دوباره ايمان و اميد ندارند. (۴۰)

«بیان آیات»

در اين آيات، طعنه ديگرى كه كفار به قرآن كريم زده اند، نقل شده و آن، اين است كه چرا قرآن يكباره نازل نشد؟ و از آن پاسخ داده شده است.

توضيح طعنه و اعتراض كفار، به تدریجی بودن نزول قرآن

«وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً»:

مراد از اين «كفار»، مشركان مكه اند، كه دعوت قرآن را رد كردند، و قرآن كريم، طعنه ايشان را قبلا حكايت كرده و فرموده بود: «قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إن هَذَا إلّا إفكٌ افتَرَيهُ...».

«لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَة » - در سابق گذشت كه فرق ميان «إنزال» و «تنزيل»، اين است كه إنزال، نازل شدن به يكدفعه و يكباره هر چيز است، به خلاف تنزيل، كه به معناى نازل شدن آن به تدريج است.

ليكن بعضى از مفسران گفته اند: در خصوص اين آيه، معناى تدريج از آن گرفته شده. چون اگر معناى اصلى آن محفوظ باشد، صدر و ذيل جمله با هم تناقض پيدا مى كند. زيرا در ذيل جمله فرموده: «چرا جمله واحده و يكباره نازل نشده». پس كلمه «تنزيل» در اين جا، همان معناى إنزال را مى دهد، و گرنه معنايش اين مى شود كه چرا قرآن يكباره تدريجا نازل نشد، و معلوم است كه تدريج با يكبارگى نمى سازد.

بنابراين، معنايش اين است كه: چرا قرآن يكباره و غير متفرق نازل نشد؟ همان طور كه تورات و انجيل و زبور، يكباره نازل شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۸۹

ليكن نكته اى در اين جا هست كه تعبير به «تنزيل» را توجيه مى كند و منافاتى در صدر و ذيل آيه هم پديد نمى آيد، و آن اين است كه ميان تورات و انجيل و قرآن، غير از مسأله دفعى و تدريجى بودن، فرق ديگرى نيز هست و آن، اين است كه آن دو كتاب به صورت لوحى نوشته شده نازل شدند، به خلاف قرآن كه اصلا از مقوله كاغذ و خط نبوده، بلكه از مقوله صدا و مسموعات بوده است. و معلوم است كه كتابى كه به اين طريق وحى مى شود، تدريجى بودن را لازم دارد، چون بايد كلمه كلمه خوانده و شنيده شود.

و طعنه كفار هم اين نبود كه چرا يكباره به صورت كتابى در بين دو جلد نازل نشده - البته نحوه نزول قرآن به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را، يا ديده بودند و يا از ديگران شنيده بودند - بلكه پيشنهادشان اين بود كه چرا آن فرشته اى كه وحى را مى آورد و براى او مى خواند، همه را تا به آخر و يكباره نمى خواند؟ خلاصه، چرا آيه به آيه، و سوره به سوره، همچنان نمى خواند تا بعد از مدتى، همه اش تمام شود؟ و اين معنا با كلمۀ «تنزيل»، كه تدريج را مى رساند، موافق تر است.

و اما اين كه مرادشان از اين پيشنهاد اين باشد كه به صورت كتابى نوشته شده و همه اش در يك جلد نازل شود، آن چنان كه تورات و انجيل و زبور (به طورى كه يهود و نصارا معتقد بودند)، نازل شده، احتمالى است كه كلام قرآن هيچ دلالتى بر آن ندارد. علاوه بر اين، مشركان مكه اصلا ايمانى به تورات و انجيل نداشتند تا پيشنهاد كنند كه اين كتاب آسمانى، مانند آن دو كتاب نازل شود.

به هر حال اين كه گفتند: «لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَة»، اعتراضى است از ايشان بر قرآن كريم، از جهت نزولش، و خواسته اند بگويند: اين كتاب، آسمانى نيست، و از ناحيه خداى سبحان نيامده.

چون اگر كتابى آسمانى، و متضمن دين آسمانى مى بود كه خدا آن را از مردم خواسته و رسولى فرستاده تا آن را به بشر ابلاغ كند، مى بايست دينى كامل و تام الاجزاء باشد و اصول و فروعش، فرائض و سنت هايش، همه يكجا نازل شده باشد و حال آن كه اين كتاب بدين گونه نيست، يكجا نازل نشده و اجزايش هم منظم و مركب نيست، بلكه سخنانى است پراكنده، كه در هر واقعه اى، يك قسمت آن را مى آورد - البته قسمتى را مى آورد كه تا اندازه اى با آن واقعه و حادثه ارتباط دارد - آن وقت جمله هاى رديف شده آن را آيات الهى ناميده و به خدا نسبتش مى دهد و ادعاء مى كند قرآنى است كه از جانب خدا بر او نازل شده، و حال آن كه اين طور نيست، بلكه خودش در هر واقعه اى مى نشيند و سخنى مناسب با آن را مى سازد و آنگاه به خدا افتراء و دروغ مى بندد. اين، مردى خارج از دين و گمراه است.

اين بود تقرير و بيان اعتراض مشركان، آن طور كه از مجموع اعتراض و جواب به دست مى آيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :۲۹۰

بيان علت و حكمت تدريجى بودن نزول قرآن کریم

«كذَلِك لِنُثَبِّت بِهِ فُؤَادَك وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً وَ لا يَأْتُونَك بِمَثَلٍ إِلّا جِئْنَاك بِالْحَقِّ وَ أَحْسنَ تَفْسِيراً»:

كلمۀ «ثبات»، ضد زوال را معنا مى دهد و اثبات و تثبيت هر دو، به يك معناست. تنها فرقى كه ميان آن دو مى باشد، اين است كه اثبات، «دفعه» را مى رساند و تثبيت، متضمن «تدريج» است.

و كلمۀ «فُؤاد»، به معناى قلب است و مراد از آن - همچنان كه مكرر گذشته - چيزى است كه انسان با آن اشياء را درك مى كند و آن، همان نفس انسان است. و كلمۀ «ترتيل» - به طورى كه گفته اند - به معناى ترسيل، يعنى پشت سر هم آوردن چيزى است.

و كلمۀ «تفسير»، به طورى كه راغب گفته، به معناى مبالغه در اظهار معناى معقول است، به خلاف كلمه «فسر» - به فتح فاء و سكون سين - كه تنها به معناى اظهار آن معناست، بدون مبالغه.

و از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلمۀ «كَذَلِكَ»، متعلق است به فعلى مقدر، كه جملۀ «لِنُثَبِّتَ»، آن را تعليل مى كند. و جملۀ «رَتَّلنَاهُ» نيز، عطف بر آن تعليل است و تقدير كلام: «نَزَّلنَاهُ (القرآنَ) نُجُوماً مُتِفَرِّقَةً لَا جُملَةً وَاحِدَة لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ: آن را (قرآن را) متفرق نازل كرديم و نه يكجا، تا قلب تو را به تدريج آرامش ‍ دهيم مى باشد». و اين كه بعضى گفته اند: كلمۀ «كَذَلِكَ»، تتمۀ سخنان كفار است، سخن بسيار بى معنايى است.

پس اين كه فرمود: «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ»، بيان تامّى است براى علت به تدريج نازل شدن.

توضيح اين كه: به طور كلّى، تعليم هر علمى و مخصوصا علمى كه مربوط به عمل باشد، از اين راه صورت مى گيرد كه معلم، مسائل آن علم را، يكى يكى به شاگرد القاء كند، تا همه فصول و ابوابش تمام شود.

در چنين صورت است كه بعد از تمام شدن تعليم و تعلم، يك صورت اجمالى از مسائل در ذهن شاگرد نقش مى بندد - البته همان طور كه گفتيم صورت اجمالى نه تفصيلى - و در نتيجه، در مواقع احتياج بايد دوباره به مسائلى كه خوانده، مراجعه نمايد تا به طور مفصل آن را درك كند. چون با صرف تلقى از معلم، در نفس مستقر نمى شود، به طورى كه نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شود، بلكه محتاج است به اين كه وقت احتياج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پياده كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۹۱

با اين بيان روشن مى گردد كه تعليم، غير از «تثبيت در فؤاد» است.

آرى، فرق است بين اين كه طبيب يك مسأله بهداشتى را به شاگرد خود (به طور نظرى) ياد دهد، و بين اين كه همين مسأله را در بالين مريضى (به طور عملى) به او بياموزد و از مريض، نشانه هاى مرض را بپرسد و او پاسخ دهد، و اين پاسخ و پرسش را با قواعدى كه به شاگرد درس داده، تطبيق كند كه در اين صورت آنچه مى گويد، با آنچه مى كند، تطبيق كرده است.

از اين جا معلوم مى شود كه القاى يك نظريه علمى در هنگام احتياج و رسيدن هنگام عمل در دل شاگردى كه مى خواهد آن را بياموزد، بهتر ثبت مى گردد و در قلب مى نشيند، و پا برجاتر هم خواهد بود. يعنى به زودى فراموش نمى شود. مخصوصا در معارفى كه فطرت بشرى هم مؤيد آن باشد، و بشر را بدان رهنمون شود كه در چنين معارفى، فطرت، آماده پذيرفتن آن است، چون نسبت به آن احساس احتياج مى كند، (نظير همان القاآتى كه استاد طب، به شاگرد خود در بالين مريض مى كند).

معارف الهى كه دعوت اسلامى متضمن آن بوده و قرآن كريم به آن ناطق است، شرايع و احكامى است عملى و قوانينى است فردى و اجتماعى، كه حيات بشريت را با سعادت همراه مى كند. چون مبنى بر اساس اخلاق فاضله اى است كه مرتبط است با معارف كلى الهى، كه آن نيز بعد از تجزيه و تحليل، به توحيد منتهى مى گردد. همچنان كه توحيد هم اگر تركيب شود، به صورت همان معارف و دستورات اخلاقى و احكام عملى جلوه مى كند.

در چنين مكتبى، بهترين راه براى تعليم و كامل ترين طريق و راه تربيت اين است كه: آن را به تدريج بيان نمايد و هر قسمت آن را به حادثه اى اختصاص دهد، كه احتياجات گوناگونى به آن بيان دارد، و آنچه از معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى كه مرتبط با آن حادثه مى شود، بيان كند. و نيز، متعلقات آن معارف از قبيل اسباب عبرت گيرى و پندگيرى از سرگذشت هاى گذشتگان و سرانجام كسانى كه به غير آن دستور عمل كردند و سرنوشت طاغيان و مشركانى كه از عمل به آن معارف سرپيچى نمودند، را بيان نمايد.

اتفاقا قرآن كريم هم، همين رويه را دارد. يعنى آيات آن، هر يك در هنگام احساس حاجت نازل شده، در نتيجه بهتر اثر گذاشته است، همچنان كه خود قرآن فرموده: «وَ قُرآناً فَرَقنَاهُ لِتَقرَأهُ عَلَى النَّاسِ عَلَى مُكثٍ وَ نَزَّلنَاهُ تَنزِيلاً»، و نيز همين معنا مورد نظر آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ» - و خدا داناتر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۹۲

پاسخ به اشكالى در ارتباط با نزول تدريجى آيات

بله، در اين جا اشكالى باقى مى ماند و آن، اين است كه:

اين قسم تعليم، يعنى هر مسأله را در موقع رسيدن به مورد حاجت درس دادن، غرض از تعليم را تباه مى كند. براى اين كه فاصلۀ زمانى كه ميان دو مسأله قرار مى گيرد، باعث می شود كه اثر مسأله اول از بين برود و آن شوق و ذوقى كه شاگرد را وادار مى كرد به حفظ و ضبط آن مسأله، سرد شود. به خلاف اين كه مطالب متصل و پيوسته به وى القاء شود، كه در اين صورت، ذهن را براى فهميدن آن آماده تر مى كند. مخصوصا، ضبط كردن كه بدون اتصال مزبور، صورت نمى گيرد.

خداى تعالى، از اين اشكال پاسخ داده كه: «وَ رَتَّلنَاهُ تَرتِيلاً»، و معنايش - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه: ما اين تعليمات را، با اين كه قسمت قسمت، نازل كرديم، در عين حال بين دو قسمت آن فاصله زيادى نگذاشتيم، بلكه قسمت هاى گوناگون آن را پشت سرِ هم نازل كرديم، تا روابط بين آن ها باطل نگشته، آثار اجزاى آن از هم گسسته نشود و در نتيجه غرض از تعليم آن تباه نگردد.

علاوه بر اين، در اين جا مطلب ديگرى است و آن اين كه قرآن كريم، كتاب بيان و احتجاج است. هم بر موافق احتجاج مى كند و هم بر مخالف، و پاسخگوى هر مشكلى است كه برايشان پيش بيايد، و يا اشكالى كه به روش تشكيك يا اعتراض بر حق و حقيقت بكنند، و هر امرى كه براى آنان مشتبه شده باشد، از قبيل معارف و حكم واقعه در ملل و اديان پيشين، همه را برايشان بيان مى كند و حقيقت آنچه را كه علماى ايشان تحريف كرده اند، روشن مى سازد.

همچنان كه اين معنا از مقايسه و سنجش عقايد بت پرستان درباره خدا و ملائكه و قديسين از بشر، با آنچه در قرآن در اين باره آمده، و نيز مقايسه بين قرآن و كتب عهدين در اخبار و داستان هاى انبياء و همچنين معارف مربوط به مبدأ و معاد، به خوبى روشن مى گردد.

و اين نوع از احتجاج و بيان، حقش ادا نمى شود، مگر به تدريج و به ترتيبى كه براى مردم پيش آمده، و تدريجا از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» مى پرسند و يا شبهه هايى كه براى مؤمنان پيش آمده و يا ديگران در برابر مؤمنان به تدريج القاء مى كنند، و مؤمنان، روز به روز، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» مى پرسند.

آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ لَا يَأتُونَكَ بِمَثَلٍ إلّا جِئنَاكَ بِالحَقِّ وَ أحسَنَ تَفسِيراً». كلمۀ «مَثَل» به معناى «وصف» است و معناى آيه، اين است كه:

اينان، هيچ وصفى خالى از حقيقت درباره تو يا غير تو نمى كنند و در اين باره از حق منحرف نمى شوند، مگر آن كه ما در آن باره آنچه را كه حق است، برايت مى آوريم و بهترين تفسير از آن مسأله را در

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۲۹۳

اختيارت مى گذاريم. چون آنچه آنان مى گويند، يا باطل محض است كه حق آن را دفع مى كند، و يا حق است و آنان از جاى خود منحرفش كرده اند، كه تفسير احسن ما، آن را رد نموده، به جاى خود بر مى گرداند و استوارش مى كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←