تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالَ سلَامٌ عَلَيْك سأَستَغْفِرُ لَك رَبّى إِنَّهُ كانَ بى حَفِيًّا»:

كلمۀ «حَفِىّ»، به طورى كه راغب گفته، به معناى نيكوكار لطيف و مهربان است، و «لطيف»، كسى است كه مراقب حوائج دقيق و باريك محتاجان باشد، تا در صدد رفع آن ها بر آيد. گفته مى شود: «حَفَا، يَحفُو، حَفِىّ و حَفوَه، و إحفَاء سؤال» به معناى اصرار و التماس در آن است.

ابراهيم «عليه السلام» در مقابل تهديد پدر و بدی اش به او سلام كرد. سلامى كه در آن احسان و امنيت باشد. و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براى او طلب آمرزش كند و در مقابل تهديد او كه گفت دهرى طولانى از من كناره بگير، گفت: من از شما و اين بت ها كه مى پرستيد، كناره مى گيرم.

اما اين كه سلام كرد، چون سلام دأب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن، جهالت پدر را تلافى كرد. او وى را به خاطر حرف حقى كه زده بود، تهديد به رجم و طرد كرد، ولى وى او را وعدۀ امنيت و سلامتى و احسان داد.

اين، همان دستور العملى است كه قرآن كريم، در آيه: «وَ إذَا مَرُّوا بِاللَّغوِ مَرُّوا كِرَاماً»، و آيه: «وَ إذَا خَاطَبَهُمُ الجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً» بيان كرده است.

و اما اين كه بعضى گفته اند كه: منظورش از «سلام»، خداحافظى و تحيت جدايى بوده، و خواسته است امر پدر را كه گفت: «وَ اهجُرنِى...» اطاعت كند، حرف صحيحى نيست. زيرا ابراهيم «عليه السلام» بعد از مدت ها كه از اين گفت و شنود گذشت، از قوم خود دورى گزيد.

وجه طلب مغفرت ابراهيم«ع»، براى پدر مشرک خود

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۷۹

و اما اين كه گفت: برايت از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم، با اين كه پدرش مشرك بوده، جهتش به طورى كه از ظاهر آيه: «يَا أبَتِ إنّى أخَافُ أن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحمَانِ فَتَكُونَ لِلشَّيطَانِ وَلِيّاً» بر مى آيد، اين بوده كه ابراهيم در آن لحظه، به كفر او و اين كه از اولياى شيطان است و دلش يكباره مطبوع بر كفر و انكار و عناد حق شده، یقین نداشته. چون اگر به اين معانى يقين مى داشت، به مثل «إنّى أخَافُ» تعبير نمى كرد.

پس معلوم می شود كه آن جناب احتمال مى داده كه پدر، جاهلى قاصر و مستضعف باشد، كه اگر حق برايش روشن گردد، آن را پيروى مى كند، و شمول رحمت الهى به امثال اين گونه اشخاص، امرى ممكن است. همچنان كه قرآن كريم فرموده: «إلّا المُستَضعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ وَ الوِلدَانِ لَا يَستَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لَا يَهتَدُونَ سَبِيلاً * فَأُولَئِكَ عَسَى اللّهُ أن يَعفُوَ عَنهُم وَ كَانَ اللّهُ عَفُوّا غَفُوراً».

و چون اين احتمال را مى داده، خواسته است عواطف او را با اين وعده تحريك كند، و در عين حال آمرزش خدا را هم برايش حتمى نكرد و آن را به صورت اميدوارى وعده داد. به دليل اين كه گفت: «إنَّهُ كَانَ بِى حَفِيّاً: پروردگار من، همواره به من لطف داشته است».

و نيز، در سوره «ممتحنه»، آيه ۴، از او نقل شده كه بعد از وعده استغفار، اضافه كرده است كه: من از خدا چيزى را براى تو مالك و صاحب اختيار نيستم، و فرموده: «إلّا قَولَ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ لَأستَغفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أملِكُ لَكَ مِنَ اللّهِ مِن شَئ».

و مؤيد اين گفتار، قول خداوند متعال است كه مى فرمايد: «مَا كَانَ لِلنَّبِىِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أن يَستَغفِرُوا لِلمُشرِكِينَ وَ لَو كَانُوا أولِى قرُبَى مِن بَعدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُم أنّهُم أصحَابُ الجَحِيم * وَ مَا كَان استِغفَارُ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ إلّا عَن مَوعِدَةٍ وَعَدَهَا إيّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أنَّهُ عَدُوٌّ لِلهِ تَبَرَّءَ مِنهُ إنّ إبرَاهِيمَ لَأوّاهٌ حَلِيمٌ».

پس تبرّى و بيزاری اش بعد از آن كه معلوم شد پدرش از دشمنان خدا است، خود دليل بر اين است كه قبلا احتمال مى داده كه دشمن خدا نباشد، هرچند كه مى دانسته است، مشرك است، و جمع ميان مشرك بودن و دشمن خدا نبودن، در افراد جاهل خالى از عناد، تصور دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۰

مؤيد اين نظريه، آيه شريفه «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ألّا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُم أولِيَاء تُلقُونُ إلَيهِم بِالمَوَدَّة... لَا يَنهَاكُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِينَ لَم يُقَاتِلُوكُم فِى الدِّينِ وَ لَم يُخرِجُوكُم مِن دِيَارِكُم أن تَبَرُّوهُم وَ تُقسِطُوا إلَيهِم إنّ اللّهَ يُحِبُّ المُقسِطِين...».

وجوه گفته شده در باره استغفار ابراهيم «ع»، براى «آزر»

و از جمله توجيهاتى كه براى استغفار ابراهيم براى پدر مشركش كرده اند اين است كه: او، وعدۀ استغفارش داده بود، و به حكم عقل، وفاى به وعده لازم بود. زيرا عقل از تجويز آن، ابايى ندارد، و جائز نبودن آن به دليل نقل است، و آن روز، اين منع نقلى نرسيده بود. بعدا وقتى شريعت برايش آمد، تحريم شد، و بعد از تحريم از پدر بيزارى جسته است.

ولى اشكال اين توجيه، اين است كه با آيات داستان، اگر در آن دقت شود، تطبيق نمى كند. يكى ديگر اين است كه: معناى استغفار ابراهيم، مشروط به توبه پدر و ايمان آوردن او بوده. اين وجه نيز، به طورى كه خود شما خواننده ملاحظه مى كنيد، صحيح نيست.

يكى ديگر اين كه: معناى «سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى»، اين است كه من به زودى دعا مى كنم كه خدا تو را در دنيا عذاب نكند، و اين نيز مانند وجه قبلى، تقييدى است بدون مقيد.

يكى ديگر اين كه: وعده دعا به مسبّب است، كه مستلزم وعدۀ دعاء به سبب است و معناى اين كه گفت «به زودى از خدا مسئلت مى نمايم كه تو را بيامرزد»، اين است كه به زودى از خدا مسئلت مى كنم كه تو را موفق به توبه نموده، به سوى ايمان هدايتت كند، و در نتيجه تو را بيامرزد. ممكن هم هست طلب مغفرت را كنايه از طلب توفيق توبه و هدايت به ايمان گرفت.

و اين معنا، هرچند كه از ساير معانى ديگر معتدل تر است، وليكن خالى از بُعد هم نيست. براى اين كه گفتيم در كلام بویى از استعطاف و تحبيب قلب هست، و اين با طلب مغفرت مناسب تر است، تا طلب توفيق و هدايت. (هرچند كه اين مناسب تر بودن هم، محل حرف است).

و نظير اين دعا كه براى پدر خود كرد، دعايى است كه براى عموم مشركان كرده و گفت: «وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَام رَبِّ إنَّهُنَّ أضلَلنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَن تَبِعَنِى فَإنّهُ مِنِّى وَ مَن عَصَانِى فَإنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۱

«وَ أَعْتزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبّى عَسى أَلا أَكُونَ بِدُعَاءِ رَبّى شقِيًّا»:

در اين آيه، وعده مى دهد به كناره گيرى و دورى از مشركان و از اصنام آنان، تا با خداى خود خلوت نموده، خالص او را بخواند، تا شايد دعايش بى ثمر نشود. و اگر در اين كار اظهار رجاء و اميد كرد، براى اين بود كه اين گونه اسباب، يعنى دعا و توجه به سوى خدا و امثال آن، اسبابى نيست كه چيزى را بر خدا واجب كند، بلكه اگر خدا در مقابل آن ثوابى بدهد و سعادتى مرحمت كند و يا هر پاداش نيك ديگرى بدهد، همه از باب تفضّل است.

علاوه بر اين، ملاك امور، خاتمۀ آن است و جز خدا، كسى از غيب و از خواتم امور خبر ندارد. پس مرد مؤمن، بايد كه هميشه بين خوف و رجاء باشد.

«فَلَمَّا اعْتزَلهَُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوب ...لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا»:

بعيد نيست اين كه به جاى بردن نام فرزند ديگر خود اسماعيل، نام نوۀ خود، يعقوب را برد، براى اين بوده كه خواسته است به توالى شجرۀ نبوت در بنى اسرائيل اشاره كند. چون از دودمان يعقوب، جمع كثيرى از انبياء بوده اند. مؤيد اين معنا، جملۀ «وَ كُلّاً جَعَلنَا نَبِيّا» است.

«وَ وَهَبنَا لَهُم مِن رَحمَتِنَا» - ممكن است مراد از رحمت، امامت باشد، همچنان كه در آيه ۷۲ و ۷۳ سوره «انبياء» كه آن موهوب را صريحا نام برده، ائمه اى صالح خوانده و فرموده: «وَ وَهَبنَا لَهُ إسحاقَ وَ يَعقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلّاً جَعَلنَا صَالِحِين وَ جَعَلنَاهُم أئِمّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا».

و ممكن هم هست مراد از آن رحمت، تأييد به روح القدس باشد، همچنان كه جملۀ بعدى همان آيه ۷۳ كه مى فرمايد: «وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ: به ايشان فعل خيرات را وحى كرديم»، كه به زودى معنايش خواهد آمد، بدان اشاره مى كند. ممكن هم هست معناى آن، مطلق ولايت الهى باشد.

كلمۀ «لسان» در جملۀ «وَ جَعَلنَا لَهُم لِسَانَ صِدقٍ عَلِيّا» - به طورى كه گفته اند - به معناى ذكر خير در مردم و يا ذكر شر است، كه اگر به صدق اضافه شود، معنايش ثناء جميل مردم و ثنایى كه در آن دروغ نباشد، مى باشد. و كلمۀ «عَلَى» به معناى رفيع است و معنا اين است كه: براى آنان، ثناى جميلى راست و رفيع القدر قرار داديم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۲

آيات ۵۱ - ۵۷ سوره مريم

وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَّبِيًّا(۵۱)

وَ نَادَيْنَهُ مِن جَانِبِ الطورِ الاَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نجِيًّا(۵۲)

وَ وَهَبْنَا لَهُ مِن رَّحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيًّا(۵۳)

وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِسمَاعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَّبِيًّا(۵۴)

وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصلَوةِ وَ الزَّكَوةِ وَ كانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا(۵۵)

وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِدْرِيس إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِيًّا(۵۶)

وَ رَفَعْنَاهُ مَكاناً عَلِياًّ(۵۷)

«ترجمه آیات»

در اين كتاب موسى را ياد كن، كه وى بى شائبه و مخلص، و فرستاده اى پيغمبر بود. (۵۱)

ما او را از جانب راست (كوه) طور ندا زديم و او را به رازگويى تقرب داديم. (۵۲)

و از رحمت خويش؛ برادرش هارون پيغمبر را به او بخشيديم. (۵۳)

در اين كتاب اسماعيل را ياد كن، كه وى درست وعده، و فرستاده اى پيامبر بود. (۵۴)

و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مى كرد، و نزد پروردگار خويش پسنديده بود. (۵۵)

در اين كتاب ادريس را ياد كن، كه پيغمبرى راستى پيشه بود. (۵۶)

و ما او را به مقامى بلند، بالا برديم. (۵۷)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۳
«بیان آیات»

در اين آيات، جمع ديگرى از انبياء، و برخى از موهبت ها و رحمت هايى را كه به ايشان اختصاص داده، ذكر مى كند و آنان، عبارتند از: موسى، هارون، اسماعيل و ادريس «عليهم السلام».

اشاره به اوصاف حضرت موسى و اسماعیل و ادریس «ع»

«وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَّبِيًّا»:

در سابق معناى كلمه «مُخلَص» - به فتح لام - گذشت، كه عبارت است از كسى كه خداوند او را خالص براى خود قرار داده و غير خدا كسى در او نصيبى نداشته باشد. نه در او و نه در عمل او. و اين مقام، بلندترين مقام هاى عبوديت است، و نيز در سابق فرق ميان «رسول» و «نبىّ» گذشت.

«وَ نَادَيْنَاهُ مِن جَانِبِ الطُّورِ الاَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نجِيًّا»:

كلمه «أيمَن»، صفت «جانب» است. يعنى جانب راست طور. و در مجمع گفته: كلمه «نَجِىّ»، به معناى مناجى است، مانند «جليس» و «ضَجِيع»، كه به معناى مجالس و مضاجع است.

و ظاهر آيه اين است كه منظور از «قَرَّبنَاهُ»، نزديكى معنوى است، نه مكانى. هر چند كه اين معنا در مكان «طور» واقع شده است و تكلّم هم در آن مكان بود. مثال اين آيه شريفه، اين است كه مولايى مقتدر و عزيز، بنده ذليل خود را بخواند و او را به مجلس خود نزديك گرداند و بيخ گوشى با او سخن بگويد، و معلوم است كه چنين تقربى به خدا، سعادتى است كه براى كس ديگرى دست نمى دهد.

«وَ وَهَبْنَا لَهُ مِن رَّحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيًّا»:

اين آيه، اشاره است به اجابت دعايى كه موسى «عليه السلام» در اولين بار، كه در طور به او وحى شد كرده و گفته بود: «وَ اجعَل لِى وَزِيراً مِن أهلِى * هَارُونَ أخِى * أُشدُد بِهِ أزرِى * وَ أشرِكهُ فِى أمرِى».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۴

«وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِسمَاعِيلَ إِنَّهُ كانَ صَادِقَ الْوَعْدِ...»:

مفسران در اين كه اين «اسماعيل» كيست، اختلاف كرده اند. بيشتر آن ها گفته اند كه او، فرزند ابراهيم خليل الرحمان است. و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب نام نبرد، براى اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است.

و بعضى گفته اند: «اسماعيل بن حزقيل»، يكى از انبياى بنى اسرائيل است. چون اگر فرزند ابراهيم بود، مى بايست اسحاق و يعقوب را هم نام مى برد.

دليلى كه بيشتر مفسران براى نظريه خود آورده اند (كه به خصوص اسماعيل عنايت داشته)، حرف صحيحى نيست. زيرا اگر چنين بود، جا داشت كه نام وى را بعد از نام ابراهيم و قبل از داستان موسى ذكر كند، نه بعد از داستان او.

«وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصلَوةِ وَ الزَّكَوةِ وَ كانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا»:

مراد از «اهل او»، به طورى كه از ظاهر لفظ بر مى آيد، خواص از عترت و عشيره و قوم او است. بعضى گفته اند: مراد از «اهل او»، امت او است. ولى سخنى است بدون دليل.

و مراد از «مَرضِىّ» بودن نزد پروردگارش اين است كه نفس او مرضىّ است، نه عملش. همچنان كه بعضى از مفسران به همين معنا تفسيرش كرده اند. چون اطلاق لفظ با تقييد مخصوص رضاى به عمل نمى سازد.

«وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِدْرِيس إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِيًّا... مَكاناً عَلِياًّ»:

مفسران گفته اند: نام ادريس پيغمبر «اخنوخ» بود، و او به طورى كه تورات، در سفر تكوين نوشته، يكى از اجداد نوح «عليه السلام» است، و اگر به ادريس معروف شده، بدين جهت بوده كه بسيار مشغول به درس ‍ دادن بوده است.

مقصود از «رفعناه مكانا عليا»، درباره ادريس چيست؟

«وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّا» - ممكن است از سياق داستان هايى كه در اين سوره به رديف ذكر مى شود و مواهب نبوت و ولايت را كه از مقامات معنوى و الهى است، ذكر مى كند، استفاده كرد كه مراد از «مَكَان عَلِىّ» كه خدا وى را بدان مكان رفعت داده، يكى از درجات قرب باشد. زيرا رفعت مكانى و صعود دادن به جايى بلند، هرچند كه بلندترين مكان هاى متصور باشد، مزيتى به شمار نمى رود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۵

بعضى گفته اند: مراد از آن - به طورى كه حديث هم بر آن وارد شده - اين است كه خداوند او را به بعضى طبقات آسمان بالا برده و همان جا قبض روحش كرد، كه اگر اين باشد، آنگاه مقصود در آيه نشان دادن يكى از آيات بالغه قدرت الهى است، و همين خود مزيت قابل توجهى است.

داستان اسماعيل صادق الوعد

داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر، جز در اين دو آيه، در جايى ديگر نيامده.، تازه اين دو آيه هم، بنا به يك تفسير مربوط به او است، و بنابر آن خداى سبحان او را به ثناى جميلى ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خويش خوانده و فرموده كه: «او، رسولى نبى بوده است».

و اما حديث در علل الشرايع، به سند خود، از ابن ابى عمير و محمّد بن سنان، از شخصى كه نام برده، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه: «أُذكُر فِى الكِتَابِ اسمَاعِيل إنَّهُ كَانَ صَادِقَ الوَعدِ وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيّا»، اسماعيل فرزند ابراهيم نيست، بلكه پيغمبرى ديگر از انبياء بوده كه خداى عزوجل، به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند.

پس فرشته اى نزدش آمده، گفت: خداى عزوجل، مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى، اطاعت كنم. گفت: من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم.

مؤلف: اين معنا را به سند خود، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» نيز روايت كرده كه در آخر آن آمده: من بايد حسين «عليه السلام» را اسوه خود قرار دهم.

و در كتاب عيون، به سند خود، از سليمان جعفرى، از امام رضا «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: هيچ مى دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم: نه، نمى دانم. فرمود: با مردى وعده كرده بود، در همان موعد در آن جا حاضر شده، تا يك سال به انتظارش نشست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۶

مؤلف: اين معنا در كافى، از ابن ابى عمير، از منصور بن حازم و از امام صادق «عليه السلام» روايت شده. در مجمع نيز، آن را بدون ذكر سند، از آن جناب نقل كرده است.

و در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ اذكُر فِى الكِتَابِ أسمَاعِيل إنَّهُ كَانَ صَادِقَ الوَعد» آمده كه امام فرمود: اسماعيل وعده اى داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست، و او، «اسماعيل»، پسر حزقيل بود.

مؤلف: وعده اى كه آن جناب داده بوده، مطلق بوده است. يعنى مقيد نكرده كه يك ساعت يا يك روز يا فلان مدت در آن جا منتظر مى مانم. به همين جهت مقامى كه از صدق و درستى داشته، اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جایى كه معين نموده، بايستد تا رفيقش بيايد.

صفت «وفاء» مانند ساير صفات نفسانى از حبّ، اراده، عزم، ايمان، ثقه و تسليم، داراى مراتب مختلفى است، كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مى شود. همان طور كه يك مرتبه از ايمان با تمامى خطاها و گناهان مى سازد، كه نازل ترين مراتب آن است، و از آن به بعد، مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده، تا به جايى مى رسد كه از هر شرك خفىّ، خالص مى گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا تعلق پيدا نمى كند. حتى التفاتى هم به غير خدا نمى نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است.

همچنين وفاى به عهد هم، داراى مراتبى است. يكى از مراتبش، وفاى قولى است. مثل اين كه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار لازم ترى پيدا شده، او را از بيشتر ايستادن منصرف كند. اين يك مرتبه از وفاء است، كه عرفا آن را وفاء مى خوانند، و از اين مرتبه بالاتر، اين است كه آن قدر بايستد تا عادتا از برگشتن طرف نااميد شود و اطلاق وعده را به يأس مقيد سازد، و از اين هم بالاتر اين كه اطلاق آن را حفظ نموده، اين قدر بايستد تا طرف برگردد، هر چند كه طولانى شود.

پس نفوس قوى كه مراقب قول و فعل خود هستند، هيچ وقت قولى نمى دهند، مگر قولى كه طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل، آن را تصديق كنند و همين كه از زبانشان در آمد، ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمى دارد.

و در روايت آمده كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به يكى از اصحاب خود وعده داد كه در مكه، نزد خانه كعبه، منتظرش مى باشد تا او برگردد. ولى آن مرد در پى كار خود رفته، فراموش كرد برگردد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۷

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، سه روز در آن جا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسيد، به مسجد آمده، عذرخواهى كرد. آرى، اين مقام صديقان است، كه هيچ سخنى نگويند مگر آن كه بدان عمل كنند.

داستان ادريس پيامبر«ع»

۱ - در قرآن كريم، داستان آن جناب، جز در دو آيه از سوره «مريم» نيامده، و آن دو آيه، اين است كه مى فرمايد: «وَ اذكُر فِى الكِتَابِ إدرِيسَ إنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً * وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّاً».

و دو آيه از سوره «انبياء» كه مى فرمايد: «وَ إسمَاعِيلَ وَ إدرِيسَ وَ ذَا الكِفلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ * وَ أدخَلنَاهُم فِى رَحمَتِنَا إنَّهُم مِنَ الصَّالِحِينً».

و در اين آيات، خداى تعالى، او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صدّيق و از زمرۀ صابران و صالحان شمرده، و خبر داده كه او را به «مكانى منيع» بلند كرده است.

۲ - از جمله روايات وارده در داستان ادريس، روايتى است كه كتاب «كمال الدين و تمام النعمة»، به سند خود، از ابراهيم بن ابى البلاد، از پدرش، از امام محمد باقر «عليه السلام» نقل كرده، و چون حديث طولانى بود، ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه اش، اين است كه:

ابتداء نبوت ادريس چنين بوده كه در عهد وى، سلطانى جبّار بوده. روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنزّه مشغول گشت. در ضمن راه، به سرزمينى سبز و خرّم رسيد و از آن جا خوشش آمد و دلش خواست تا آن جا را به مِلك خود در آورد، و آن زمين، مال بنده اى مؤمن بود. دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد.

پادشاه به شهر خود بازگشت، در حالى كه درباره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود. با همسرش مشورت كرد. البته در همۀ مهمات خود، با او مشورت مى كرد. زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص، از دين پادشاه بيرون شده، دادگاه حكم قتلش را صادر كند و مِلكش را به تصرف در آورد. شاه همين كار را كرد، و زمين آن مرد مؤمن را غصب نمود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۸

خداوند، به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته، اين پيام را از ناحيه خدا به وى برساند كه: آيا به كشتن بندۀ مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهیدست ساختى؟ به عزت خودم سوگند، كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم، سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزّتت را به ذلّت مبدّل خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده.

ادريس با رسالت خداوند، به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان دربارش به او رسانيد. شاه او را از مجلس خود بيرون رانده، به اشاره همسرش، افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند. بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند.

ادريس با بعضى از يارانش، همان روز از شهر بيرون شدند. آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود، شكوه نمود. خداى تعالى، در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو، كه به زودى وعده اى كه دادم، درباره شاه انفاذ مى كنم.

ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد، از اهل شهر حبس كند. خداى تعالى، اين درخواست وى را نيز اجابت نمود. پس ادريس جريان را با ياران باايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند.

يارانش كه بيست نفر بودند، هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس و بيرون شدنش، همه جا منتشر گشت. خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشت، پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد. همه روزه فرشته اى برايش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت.

چيزى نگذشت كه پادشاه جبّارى ديگر، جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادريس، آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد.

وقتى كارد به استخوانشان رسيد، بعضى به بعضى گفتند: اين چوب ها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم، و قطعا باران نخواهد آمد، مگر اين كه او دعا كند. ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است. چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران كنيم. زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است.

در اين هنگام، خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم، رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشان ترحم كردم، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تو، اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم.

ادريس گفت: بار الها! من چنين درخواستى نمى كنم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۹

پس خداى عزوجل، به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد، وحى فرستاد كه ديگر براى ادريس طعام مبر. سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد. پس ندا كرد كه: بار الها! رزق مرا از من حبس كردى، با اين كه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى؟

خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اين كه سه روز غذا به تو نرساندم، جزع مى كنى، ولى از گرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى، با اين كه آن بینوايان بيست سال است دچار قحطى هستند. تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم، از دعا هم بخل مى ورزى. اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پایين روى و به دنبال كار و كسب باشى. از اين به بعد، رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم.

ادريس از كوه پايين آمده، به دهى در آن نزديكی ها رسيد. خانه اى ديد كه دود از آن بلند است. به عجله بدان سو رفت. زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد. ادريس گفت: اى زن! قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم.

زن گفت: اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته، تا به كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص، هيچ چيز ندارم. اگر معاشى مى طلبى، از غير اهل اين ده بطلب.

ادريس گفت: لااقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم، تا به طلب معاش ‍ برخيزم. گفت: اين نان بيش از دو قرص نيست، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم. اگر سهم خودم را بدهم، مى ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم، او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم.

گفت: فرزند تو صغير است، نصف نان براى او بس است، و نصف ديگرش را به من بده. زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.

فرزند آن زن، وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد، از شدت نگرانى افتاد و مُرد. مادرش گفت: اى بنده خدا! پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى؟

گفت: مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم. آنگاه دو بازوى كودك را گرفت، گفت: اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى، به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت.

مادر كودك، وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت: من ادريسم، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده، فرياد زد كه: شهادت مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى. پس از خانه بيرون شده، با بانگ هرچه بلندتر در ده فرياد زد: مژده! مژده! كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد.

پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود، رسانيد. در آن جا نشست و جمعى از اهل قريه گردش جمع شده، التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۰

گفت: دعا نمى كنم تا آن پادشاه جبّارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند.

اين خبر به گوش آن جبّار رسيد. چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند. وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبّار رويم. ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مُردند. جبّار، پانصد نفر را فرستاد. وقتى نزد ادريس آمده، تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند. ادريس، كشتۀ چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده، فرمود: من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمى كنم، تا اين كه او و همه اهل قريه، پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.

افراد نامبرده، نزد آن جبّار شده، جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد. شاه جبّار با خانواده و اهل قريه اش، با كمال خضوع و تذلل، نزد ادريس آمده، درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد.

در اين هنگام، ادريس درخواست باران كرد. پس ابرى در آسمان برخاسته، بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده، لحظه اى بعد، رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند.

و در كافى، به سند خود، از عبداللّه بن ابان، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است، فرموده: مگر نمى دانى كه آن جا، جاى خانه ادريس پيغمبر است، كه در آن جا مشغول خياطى بوده.

مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس «عليه السلام»، اولين كسى بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است.

و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را «ادريس» ناميده اند، به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است.

روايتى در معناى آيه «وَ رَفَعنَاهُ مَكَانًا عَلِيّا»

مؤلف: در بعضى از روايات، در معناى آيه: «وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّا» آمده كه خداى تعالى، بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود. پس بال او را قطع نموده و در جزيره اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت. مدت ها كه خدا مى داند چقدر بوده، در آن جا ماند تا آن كه خداى تعالى، ادريس را مبعوث نمود. فرشته، نزد ادريس آمده، درخواست كرد كه از خدا مسئلت نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند. ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضى شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۱

فرشته، در تلافى احسان ادريس به او گفت: آيا حاجتى دارى؟ گفت: بلى، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى، تا مَلَك الموت را ببينم. چون هر وقت به ياد او مى افتم، زندگى بر من تلخ مى شود. پس فرشته او را بر بال خود گرفته، به آسمان چهارم آورد. در آن جا، مَلَكُ الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى داد. ادريس بر وى سلام كرد و پرسيد: چرا سر خود را تكان مى دهى؟

گفت: خداى ربّ العزه، مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم. من عرضه داشتم: پروردگارا! ميان هر يك از آسمان ها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است. چگونه او خود را بدين جا مى رساند. اينك مى بينم كه خودت آمدى. پس او را قبض روح نمود. اين است معناى آيه: «وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّا».

مؤلف: اين حديث را، على بن ابراهيم قمى، در تفسير خود، از پدرش، از ابى عمير، از شخصى از امام صادق «عليه السلام» آورده.

و در معناى آن، كافى نيز، از على بن ابراهيم، از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضّل بن صالح، از جابر، از ابوجعفر «عليه السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده اند.

و اين دو روايت، و مخصوصا روايت دومى، با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گيرند. چون با ظاهر كتاب، كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى باشند.

حكايت ادريس «ع» و فرشته حامل آفتاب

ثعلبى، در كتاب عرائس، از ابن عباس و ديگران روايتى آورده، كه خلاصه اش اين است كه:

روزى ادريس در گرماى آفتاب، راه پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد. با خود گفت: يك روز، در حرارت آفتاب راه رفتم، اين قدر ناراحتم كرد. پس آن كسى كه آفتاب را حمل مى كند و در هر يك روز، پانصد سال راه مى برد، چه حالى دارد؟

پس دعا كرد كه: بار الها! سنگينى آن را بر دوش آن ملك سبك گردان، و گرمايش را برايش تخفيف ده. خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده، از دعاى ادريس بوده است. پس از خدا خواست تا ديدار ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←