تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



احتجاج حضرت زهرا«س» در غصب فدك، به آیه: «يرثنى و يرث من آل يعقوب»

و در احتجاج است كه عبداللّه بن حسن، به سند خود، از پدرانش «عليهم السلام» روايت كرده كه فرموده اند: بعد از آن كه ابوبكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه بگيرد و اين خبر به فاطمه «عليها السلام» رسيد، آن حضرت نزد وى رفت، و فرمود: اى پسر ابوقحافه! آيا در كتاب خدا آمده كه تو ارث از پدرت ببرى و من نبرم؟ حرفى بيهوده مى زنى، آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد و پشت سر انداختيد؟ با اين كه در داستان يحيى بن زكريا مى فرمايد: «فَهَب لِى مِن لَدُنكَ وَلِيّاً يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِن آلِ يَعقُوب...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۸

مؤلف: مضمون اين روايت، هم به طرق شيعه نقل شده و هم غير شيعه، و استدلال آن جناب، مبنى بر اين است كه مقصود از وراثت در داستان يحيى، وراثت مال باشد، كه ما در بيان آيه درباره اش بحث كرديم.

و از طرق اهل سنت هم، بعضى روايات دلالت بر آن دارد. مثلا در الدرالمنثور، از عده اى از صاحبان جامع، از حسن روايت كرده اند كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: خدا رحمت كند برادرم زكريا را، ورثه مى خواست چه كند و خدا رحمت كند برادرم لوط را كه با داشتن خدا، آرزوى داشتن ركن شديدى مى كرد.

و در همان كتاب نيز، از فاريابى، از ابن عباس روايت شده كه گفت: «زكريا بچه دار نمى شد، از خدا درخواست كرد كه: پروردگارا! به من از ناحيه خودت، وليىّ كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد، كرامت كن». و منظورش اين بود كه از من، مال مرا و از يعقوب، نبوت را ارث ببرد.

پاسخ به استدلال مغرضانه صاحب روح المعانى، در توجيه غصب فدك

و در روح المعانى گفته: اهل سنت بر اين مذهب اند كه انبياء، نه خود از كسى مال را به ارث مى برند، و نه به كسى مال ارث مى دهند. چون بر اين معنا اخبارى دارند كه به نظرشان اخبار صحيحى است، از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده.

از آن جمله، كلينى در كافى، از ابى البخترى، از ابى عبداللّه جعفر صادق رضى اللّه عنه روايت كرده كه گفت: علما ورثه انبيايند، و اين، بدان علت است كه انبياء درهم و دينارى ارث نمى دهند، بلكه ارث ايشان احاديثى از احاديث ايشان است. حال هر كس از احاديث آنان سهمى بگيرد، حظّى وافر و بسيار به دست آورده. و چون كلمۀ «إنّما» كه به طور قطع و به اعتراف شيعه، حصر را مى رساند، پس قهرا جملۀ «اين است و جز اين نيست»، كه ترجمۀ «إنّما» است، انحصار را افاده مى كند.

و «وراثت» در آيه شريفه، بايد حمل بر همين معنا كه گفتيم، بشود و قبول نداريم كه در لغت، حقيقت در وراثت مال و مجاز در وراثت علم و امثال آن باشد، بلكه حقيقت در اعم از وراثت مال و علم و منصب است، و اين غلبه استعمال در عرف فقها است، كه باعث شده معناى وراثت مال، به ذهن مبادرت كند و نظير منقولات عرفى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۹

و به فرضى هم كه تسليم شويم كه معناى حقيقى آن در لغت همان وراثت مال است و در غير مال مجاز است، مى گوئيم اين مجازى است متعارف و مشهور. مخصوصا در استعمالات قرآن كريم، آن قدر مشهور است كه با حقيقت هيچ تفاوتى ندارد. از جمله موارد استعمال قرآنى آن، آيه: «ثُمّ أورَثنَا الكِتَابَ الَّذِينَ اصطَفَينَا مِن عِبَادِنَا»، و آيه «فَخَلَفَ مِن بَعدِهِم خَلفٌ وَرِثُوا الكِتَاب»، و آيه: «إنّ الَّذِينَ أُورِثُوا الكِتَابَ مِن بَعدِهِم»، و آيه: «إنّ الأرضَ للهِ يُورِثُهَا مَن يَشَاءُ مِن عِبَادِهِ»، و آيه: «وَ لله مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض».

و اما اين كه گفته اند: داعى نداريم لفظ را از معناى حقيقی اش برگردانيم، مى گویيم: چرا، داعى داريم، و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم و در عين حال، تأويل هم نكنيم. چون تأويل كردنش، مانند دست كشيدن به بوتۀ خار و خار را از آن تراشيدن است، و كلام معصوم، همه دلالت بر اين دارد كه مراد از «ارث»، ارث علم و نبوت است و آثارى هم كه دلالت دارد بر اين كه انبياء مال را به ارث مى برند، آثار و اخبارى نيست كه در نظر زرگر احاديث، ارزشى داشته باشد.

بعضى پنداشته اند كه: اصلا نمى توانيم «ارث» در آيه مورد بحث را بر ارث نبوت حمل كنيم، براى اين كه اگر چنين حملى بكنيم، ديگر جایى براى جملۀ «وَ اجعَلهُ رَبِّ رَضِيّاً» باقى نمى ماند. چون پيغمبران همه رضى هستند. بنابراين، جملۀ مذكور لغو و بيهوده خواهد شد، وليكن از آنچه ما قبلا گفتيم، نقطه ضعف اين سخن به دست مى آيد، و اين پندار كه كسبى بودن چيزى منافى با ارثى بودن آن است پندارى است غلط، زيرا در كلام امام صادق «عليه السلام» وراثت متعلق شده به چيزى كه كسبى نيست كه همان احاديث انبياء باشد.

و نيز از آن جمله روايتى است كه كلينى در كافى، از ابى عبداللّه رضى اللّه عنه نقل كرده كه فرموده: سليمان، از داوود ارث برد، و محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، از سليمان ارث برد. چه وراثت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از سليمان تصور ندارد كه غير از وراثت علم و نبوت و امثال آن باشد، اين بود كلام روح المعانى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۰

و بحثى كه وى كرده، دو جنبه دارد:

يكى كلامى، كه مربوط به مساله فدك است، كه از دهات خيبر بوده، و در عهد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در دست فاطمه، دختر آن جناب بوده و خليفه اول، آن را از دست وى بيرون كرد. و در پاسخ اعتراض آن جناب، به حديثى كه از پيغمبر اكرم روايتش كرد، استناد جسته و آن حديث، اين است كه آن جناب فرموده:« انبياء، مالى از خود نمى گذارند و هرچه بگذارند، صدقه است»، و در پيرامون اين حديث، بحث هایى طولانى و مشاجراتى ميان متكلمان شيعه و سنى در گرفته است، و چون بحثى است غير تفسيرى و خارج از غرض اين كتاب، لذا ما متعرض آن نمى شويم.

و يك جنبه تفسيرى دارد، كه تعرضش براى ما اهميت دارد. چون مى خواهيم بفهميم معناى آيه: «وَ إنّى خِفتُ المَوَالِىَ مِن وَرَائِى وَ كَاَنتِ امرَأتِى عَاقِراً فَهَب لِى مِن لَدُنكَ وَلِيّاً يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِن آلِ يَعقُوب وَ اجعَلهُ رَبِّ رَضِيّاً» چيست؟ و از آن چه استفاده مى شود؟ بنابراين، يك يك حرف هایى كه وى زده، جواب مى دهيم.

اما اين كه گفت: از طرق شيعه نيز، همين معنا روايت شده، مى گویيم:

روايت در اين باب منحصر به آن يك روايت كه وى از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده و به آن تمسك كرده، نيست، بلكه در اين مضمون، به طريق خود ايشان، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نيز نقل شده، و معنايش (البته آن معنایى كه هر شنونده آن را مى فهمد، نه غير آن را)، اين است كه شأن انبياء اين نيست كه به جمع اموال اهتمام بورزند، و عمر خود را صرف آن نموده، و سپس براى وارث بعد از خود باقى بگذارند. وظيفه و شأنى كه دارند، اين است كه حكمت را براى جانشينان بعد از خود باقى گذارند، و اين يك معناى رايج استعمالى و شايعى است كه ما هم قبولش داريم، و جاى انكار نيست...

و اما اين كه گفت قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در علم و امثال آن باشد، در جواب مى گویيم:

بحث در اين نيست كه آيا حقيقت لغوى در چيزى و با مجاز مشهور و يا غير مشهور در آن است، و ما هم هيچ اصرارى بر يكى از اين سه احتمال نداريم. اختلاف مورد بحث، همه در اين است كه وراثت، چه حقيقت در مال و مجاز در امثال علم و حكمت باشد، و چه حقيقت مشترك ميان آن دو بوده باشد، اگر بخواهيم از آن اراده كنيم خصوص علم و حكمت را، آيا محتاج به قرينه اى كه در صورت اول لفظ را از معناى حقيقى به معناى مجازى برگرداند، و در صورت دوم يكى از دو معناى حقيقى (علم و حكمت) را معين كند، هستيم يا نه؟

و سياق آيه مورد بحث و ساير آيات اين داستان، كه در سوره «آل عمران» و «انبياء» آمده و قرائنى كه با آن ها هست، با وراثت علم و امثال آن نمى سازد، تا چه رسد به اين كه لفظ را از وراثت مال منصرف نمايد، كه توضيح اين ناسازگارى گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱

آرى، به طورى كه از تعليم قرآن كريم بر مى آيد، اصلا ممكن نيست وراثت متعلق به نبوت هم بشود. زيرا نبوت، يك موهبت الهى است كه انتقال و تحويل و تحول بر نمى دارد، و معلوم است كه ترك و واگذارى به غير در معناى وراثت خوابيده. وقتى مى گویيم: فلانى مال يا ملك يا منصب و يا علم و امثال اين ها را به فلانى ارث داد، معنايش اين است كه خود از آن ها دست برداشت و به او انتقال داد. و همين جهت است كه مى بينيم در هيچ جاى قرآن و سنت وراثت در نبوت و رسالت به كار نرفته.

و اما اين كه گفت: چرا داعى داريم و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم، جواب مى گوئيم كه:

اين خود اعتراف به گفته ما است، كه گفتيم هيچ قرينه اى در كلام نيست كه دلالت كند بر اين كه مراد از لفظ «يَرِثُنّى»، ارث غير مال است، بلكه مطلب به عكس است. يعنى قرينه هست بر اين كه مراد ارث مال است، و اگر آيه را بر معناى مورد نظر خود حمل كرده اند، از اين رو بوده كه خواسته اند ظاهر حديث مزبور را كه به نظر خود صحيح پنداشته اند، حفظ نمايند. غافل از اين كه معنا ندارد كه معناى قرآن كريم، در دلالت هاى استعمالی اش، به قرينه خارجى و غير قرآنى محتاج باشد. آن هم در جایى كه خود قرآن محفوف به قرائنى باشد كه مخالف آن قرينه غير قرآنى بوده باشد، و خلاصه ما قرائنى كه در سياق يك آيه هست، همه را ناديده بگيريم، براى اين كه يك قرينه خارجى و غير قرآنى را صحه بگذاريم.

و اگر بگویى پس چطور عمومات آيات احكام را با روايت تخصيص و اطلاقات آن را تقييد مى كنيد؟

در جواب مى گوئيم: مساله تخصيص و تقييد تصرف در دلالت لفظ به حسب استعمال نيست، بلكه تصرف در مراد از خطاب است.

علاوه بر اين كه معنا ندارد كه اخبار آحاد در غير احكام شرعى كه جز جعل تشريعى چيز ديگرى نيستند، حجت بوده باشد، آن هم با مخالفتش با كتاب، كه همه اين مطالب در علم اصول برهانى شده است.

و اما اين كه گفت: «وليكن از آنچه ما قبلا گفتيم، نقطه ضعف اين سخن به دست مى آيد»، مقصودش اشاره به اين است كه جمله «وَ اجعَلهُ رَبِّ رَضِيّاً» را تأكيد براى جملۀ «وَلِيّاً يَرِثُنِى» گرفت، و يا اشاره به اين است كه «رَضِيّاً» را به معناى «مَرضىّ» نزد مردم گرفته بود، كه به خيال خود، كلام خداى را از لغويت نگاه بدارد، وليكن از مطالبى كه ما در بيان آيه گذرانديم، اشكال اين دو سخن روشن مى گردد.

رواياتى درباره روزه سكوت زكريا«ع» و...

و در تفسير عياشى، از ابى بصير، از ابى عبداللّه «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: زكريا بعد از آن كه از پروردگارش درخواست فرزندى كرد و ملائكه او را به آن ندا كه مى دانيد، ندايش داد، دلش خواست بفهمد اين ندا از كجا است، آيا از خداى تعالى است؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۲

لذا خداى تعالى به او وحى كرد: نشانۀ اين مطلب، اين است كه سه روز، زبان از سخن با مردم باز دارى. آنگاه فرمود: بعد از آن كه سه روز زبان از سخن باز داشت و هيچ سخن نگفت، آن وقت فهميد كه نداى مزبور از ناحيه خداى تعالى بوده. چون غير خدا كسى نمى تواند در نفس پيغمبر تصرف كند.

و در تفسير نعمانى، به سند خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: امام اميرالمؤمنين «عليه السلام»، در پاسخ مردمى كه از او از معناى وحى سؤال كرده بودند، فرمود:

يك قسم از وحى، «وحى نبوت» است، و قسم ديگر، «وحى الهام»، و قسم سوم «وحى اشاره» است. آنگاه كلام را همچنان ادامه داد تا آن جا كه فرمود:

و اما «وحى اشاره»: كلام خداى عزوجل است كه مى فرمايد: «فَخَرَجَ عَلَى قَومِهِ مِنَ المِحرَابِ فَأوحَى إلَيهِم أن سَبِّحُوا بُكرَةً وَ عَشِيّاً». چون زكريا «عليه السلام» موظف شده بود كه سه روز با مردم سخن نگويد، مگر با رمز و اشاره: «لا تُكَلِّم النَّاسَ ثَلَاثةَ أيَّامٍ إلّا رَمزاً».

و در مجمع البيان، از معمر روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: بچه ها به يحيى گفتند: بيا با ما بازى كن. گفت: بازى چيست، مگر خلقت ما براى بازى بود. آرى از همان كودكى، داراى حكمت بود، چنانچه قرآن كريم فرمود: «وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً». اين مضمون از ابى الحسن رضا «عليه السلام» نيز روايت شده.

مؤلف: و در الدرالمنثور هم، از ابن عساكر، از معاذ بن جبل، به طور رفع روايت شده است. و نيز در همين معنا، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت آمده.

و در كافى، به سند خود، از على بن اسباط روايت شده كه گفت: من حضرت اباجعفر «عليه السلام» را ديدم كه به طرفم مى آمد. نگاهى دقيق و طولانى به او كردم و به سر تا پاى او مى نگريستم كه بعدا شمايلش ‍ را براى شيعيانى كه در مصرند، تعريف كنم. در همين بين كه من مشغول تماشاى او بودم، نشست و فرمود: اى على! خداى عزوجل احتجاج مى كند به امامت، به مثل آن حجتى كه با آن احتجاج مى كند بر نبوت. آنگاه خواند: «وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً». «وَ لَمَّا بَلَغَ أشُدَّهُ وَ بَلَغَ أربَعِينَ سَنَة».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۳

سپس فرمود: آرى، ممكن است خداوند حكمت را در حال كودكى به كسى بدهد، همچنان كه ممكن است در حال چهل سالگى بدهد.

مؤلف: اين كه در اين روايت، حكم به حكمت تفسير شده، مؤيد بيان سابق ما است.

و در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق و احمد، در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم، همگى از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير جمله: «وَ لَم يَكُن جَبّاراً عَصِيّاً» گفت: سعيد بن مسيب مى گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: هيچ كس خدا را روز قيامت ملاقات نمى كند، مگر اين كه گناه دارد، به جز يحيى بن زكريا.

قتاده مى گويد: حسن، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرد كه فرمود: يحيى «عليه السلام»، نه گناه كرد و نه هرگز خيال زنى را به دل خطور داد.

و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذى، در كتاب نوادر الاصول و حاكم و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا فرمود: هيچ كس از بنى آدم نيست مگر آن كه خطا كرده و يا حداقل تصميم بر آن را گرفته است، مگر يحيى بن زكريا، كه نه خيال آن را كرد و نه مرتكب شد.

مؤلف: اين معنا، به طرق اهل سنت، با الفاظ مختلف روايت شده، وليكن به خاطر اين كه عصمت را اختصاص به يحيى «عليه السلام» داده، چاره اى جز اين نيست كه بگویيم مقصود انبياء و ائمه «عليهم السلام» بوده، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته، بگویيم:

سوء تعبير از ايشان بوده. چون راويان، عادتشان بر اين بوده كه آنچه را از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى شنيده اند، نقل به معنا مى كردند و عنايتى به حفظ الفاظ آن جناب نداشته اند.

و كوتاه سخن: اخبار در زهد يحيى «عليه السلام»، بسيار و بيرون از حدّ و شمار است، و به طورى كه در اخبار آمده، آن جناب گياه مى خورد و ليف خرما را لباس مى كرد و از خوف خدا آن قدر مى گريست كه از چشم تا منتهاى صورتش، مجرایى مانند نهر درست شده بود.

و نيز از ابن عساكر، از قره روايت آورده كه گفت: آسمان بر هيچ كس نگريست، جز بر يحيى بن زكريا و حسين بن على، و اين سرخى آسمان، همان گريه آن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۴

مؤلف: اين معنا در مجمع، از امام صادق «عليه السلام» نيز روايت شده، و در آخر آن آمده كه: قاتل يحيى و قاتل حسين «عليهما السلام»، هر دو ولدالزنا بوده اند.

و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداى تعالى، به محمد بن عبداللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم» وحى كرد كه من در انتقام خون يحيى بن زكريا، هفتاد هزار نفر را كشتم و به زودى به انتقام خون پسر دخترت، هفتاد هزار و هفتاد هزار مى كشم.

و در كافى، به سند خود، از ابى حمزه، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه گفت از آن جناب پرسيدم: مقصود از جملۀ «وَ حَنَاناً مِن لَدُنّا وَ زَكَاة» چيست؟ فرمود: «تَحَنَّنَ اللّه». يعنى :خدا وى را دوست مى داشت. پرسيدم: از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟ فرمود: وقتى مى گفت يا رب، خداى تعالى در جوابش مى گفت: «لَبَّيكَ يَا يَحيَى»، تا آخر حديث.

و در عيون اخبار، به سندى كه به ياسر خادم مى رسد، از او روايت كرده كه گفت: من از ابى الحسن رضا «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود: وحشتناك ترين مواقفى كه بشر دارد، سه موقف است. يكى آن روزى كه از شكم مادر متولد مى شود، و دنيا را مى بيند. و يكى آن روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى بيند. و يكى روزى كه مبعوث مى شود، و احكامى مى بيند كه در دار دنيا نديده بود.

و خداى عزوجل، حضرت يحيى را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده، و ترس به دلش راه نداده بود. و به همين جهت درباره اش فرموده: «وَ سَلَامٌ عَلَيهِ يَومَ وُلِدَ وَ يَومَ يَمُوتُ وَ يَومَ يُبعَثُ حَيّاً»، همچنان كه عيسى هم، در اين سه موقف، بر خود سلام كرد و گفت: «وَ السَّلَامُ عَلَىَّ يَومَ وُلِدتُ وَ يَومَ أمُوتُ وَ يَومَ أُبعَثُ حَيّاً».

داستان حضرت زكريا «ع»، در قرآن

خداى تعالى، زكريا «عليه السلام» را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده، و نيز در اول سوره «مريم» او را به عبوديت و در سوره «انعام»، در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۵

تاريخ زندگی اش - قرآن كريم، از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده، و اين قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى كند و چگونه خدا كرامت ها را به او داده، نقل كرده است.

آرى، در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد. چون مريم پدرش عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود اختصاص داده بود، مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى زد، و هر وقت به محراب او مى رفت مى ديد، نزد او رزقى آماده است. مى پرسيد: اين غذا را چه كسى برايت آورده؟ مى گفت: اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى، به هر كه بخواهد، بدون حساب روزى مى دهد.

در اين جا، طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذرّيه طيبه اى مسألت كرد، و با اين كه او خودش مردى سالخورده، و همسرش زنى نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود به نماز ايستاده بود، ملائكه ندايش دادند:

اى زكريا! خداى تعالى، تو را به فرزندى كه اسمش «يحيى» است، بشارت مى دهد. زكريا، براى اين كه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد: پروردگارا! آيتى به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود.

خطاب آمد: آيت و نشانۀ تو، اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مى شود، و سه روز، جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگویى. و همين طور هم شد. از محراب خود بيرون شده، نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گویيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده، يحيى را بزایيد. (سوره «آل عمران»، آيات ۳۷ - ۴۱، سوره «مريم»، آيات ۲ - ۱۱، سوره «انبياء»، آيات ۸۹ - ۹۰)

قرآن كريم، درباره سرانجام و مآل امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده، ولى در اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آمده كه قومش او را به قتل رساندند. بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند، او فرار كرده و به درخت پناهنده شد. درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته، درخت به حال اولش برگشت. شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را ارّه كنيد. ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با ارّه دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۶

در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى، اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه، مريم به عيسى «عليهما السلام» حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا، كسى به مريم سر نمى زد. جهات ديگرى نيز روايت شده.

داستان حضرت يحيى «ع»، در قرآن

۱ - ستايش قرآن كريم: خداى عزوجل، آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به ثناى جميلى ستوده. از آن جمله، او را تصديق كننده كلمه اى از خدا (يعنى نبوت مسيح) خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى زن) خوانده، و پيغمبرى از صالحان ناميده. (سوره آل عمران، آيه ۳۹)

و نيز از مجتبين، يعنى مخلصان و راه يافتگان خوانده. (سوره انعام، آيه ۸۵ تا ۸۷). و نام او را خودش نهاده، و او را يحيى ناميده، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده، و او را مأمور به اخذ كتاب به قوت نموده، و او را در كودكى حكم داده، و بر او در سه روز زندگی اش سلام فرستاده. روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى رود و روزى كه دوباره زنده مى شود. (سوره مريم، آيات ۲ - ۱۵)

و به طور كلى، دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده: «إنَّهُم كَانُوا يُسَارِعُونَ فِى الخَيرَاتِ وَ يَدعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كَانُوا لَنَا خَاشِعِين». اينان مردمى بودند كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى خواندند. (سوره انبياء، آيه ۹۰). و مقصود از كلمه اينان، يحيى و پدر و مادر او است.

۲ - تاريخ زندگی اش: يحيى «عليه السلام»، به طور معجزه آسا و خارق العاده، براى پدر و مادرش متولد شد. چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن مأيوس بودند. در چنين حالى، خداى تعالى، يحيى را به ايشان ارزانى داشت، و يحيى «عليه السلام» از همان كودكى مشغول عبادت شد. خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود. او، تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا، او را از خدا به خود مشغول نساخت.

يحيى «عليه السلام»، معاصر عيسى بن مريم «عليهما السلام» بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود، سيد و شريف بود، به طورى كه دل ها همه به او توجه مى نمود و به سويش ميل مى كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۷

مردم پيرامونش جمع مى شدند، و او ايشان را موعظه مى كرد، و به توبه از گناهان دعوت مى نمود، و به تقوا دستور مى داد تا روزى كه كشته شد.

و در قرآن كريم درباره كشته شدنش چيزى نيامده، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زنى زناكار در عهد او مى زيسته و پادشاه بنى اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد. يحيى «عليه السلام»، وى را از اين كار نهى مى نمود و ملامتش مى كرد. و چون در قلب پادشاه، عظيم و محترم بود، لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود.

اين معنا باعث شد كه زن زانيه، نسبت به آن جناب كينه توزى كند. از آن به بعد، به پادشاه دست نمى داد، مگر بعد از آن كه سرِ يحيى را از بدنش جدا نموده، برايش هديه بفرستد. پادشاه نيز چنين كرد، آن جناب را به قتل رسانده و سرِ مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.

و در بعضى از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى خواست با او ازدواج كند. يحيى «عليه السلام»، او را نهى مى كرد و مخالفت مى نمود، تا آن كه وقتى همسر برادرش، دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند. با چنين وضعى، دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد، مخالفت كن، و بگو شرطش اين است كه سرِ يحيى را برايم حاضر كنى. او نيز، بلادرنگ سرِ يحيى را از بدن جدا نموده، در طشتى طلا گذاشت، و براى دختر برادر حاضر ساخت.

و در روايات، احاديث بسيارى درباره زهد و عبادت و گريه او، از ترس خدا و درباره مواعظ و حكمت هاى او وارد شده.

داستان حضرت زكريا و حضرت يحيى«ع»، در انجيل

در انجيل آمده است: در ايام سلطنت «هيرودس»، پادشاه يهوديان، كاهنى بود به نام زكريا و از فرقه «ابيا». همسر او زنى بود از دختران هارون، به نام «اليصابات». اين زن و شوهر، هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات ربّ و احكام او بودند، و در عبادت خدا به ملامت هاى مردم گوش نمى دادند، و از فرزند محروم بودند. چون «اليصابات»، زنى نازا بود. علاوه بر اين كه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۸

روزى هنگامی كه سرگرم كهانت براى فرقه خود بود، بر حسب عادت كاهنان، قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل ربّ (كليسا) را عهده بگيرد. رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هيكل بيرون مى آمدند.

وقتى زكريا داخل هيكل شد، فرشته پروردگار در حالى كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود، برايش ظاهر شد. زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد.

فرشته گفت: اى زكريا! نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم. به زودى فرزندى برايت مى آورد و بايد او را «يوحنا» بنامى، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى دهد، و بسيارى از ولادت او خوشحال مى شوند. زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود. نه خمرى مى نوشد، و نه مسكرى. از همان شكم مادر، پر از روح القدس به دنيا مى آيد، و بسيارى از بنى اسرائيل را به درگاه ربّ معبودشان برمى گرداند. پيشاپيش او روح «ايليا» و نيروى او در حركت است، تا دل هاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى ربّ فراهم شود،

زكريا با فرشته گفت: چگونه به اين اطمينان پيدا كنم؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پير است. فرشته پاسخش داد كه: من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش به فرمانم. خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم، و تو را به اين مژده نويد دهم، و تو از همين الآن، لال مى شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود، نمى توانى با كسى سخن گویى، و اين شكنجه، به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودى صورت مى بندد، تصديق ننمودى.

مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى كردند، و وقتى بيرون آمد، ديدند كه نمى تواند حرف بزند. فهميدند كه در هيكل خوابش برده، و خوابى ديده است. زكريا با اشاره با ايشان حرف مى زد و همچنين ساكت بود.

پس از آن كه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه اش رفت. چيزى نگذشت كه همسرش «اليصابات» حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى كرد. و با خود مى گفت: پروردگار من، اين طور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت، مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم، نجات داد.

انجيل سپس مى گويد: مدت حمل «اليصابات» تمام شد، و پسرى آورد. همسايگان و خويشان وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده، با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش «زكريا» ناميدند، ولى مادرش قبول نكرد و گفت: نه، بايد «يوحنا» ناميده شود. گفتند: در ميان قبيله و عشيره تو چنين نامى نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۹

لذا از پدرش زكريا پرسيدند: ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند. او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود، لوحى خواست تا در آن بنويسد. لوح را آوردند، در آن نوشت: «يوحنا». همه تعجب كردند، و در همان حال، زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت.

همسايگان، همه و همه دچار دهشت و ترس شدند و همه عجایبى را كه ديده بودند، به يكديگر مى گفتند، تا در تمامى كوه هاى يهودى نشين پر شد، و همه در دل مى گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است. چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى كرد...

بخش ديگرى از زندگى يحيى«ع»، و ماجرای غسل تعميد

و باز در انجيل آمده كه: در سال پانزدهم از سلطنت «طيباريوس» قيصر، كه «بيلاطس نبطى»، والى بر يهوديان و «هيرودس»، رئيس بر ربع جليل و «فيلبس» برادرش، رئيس بر ربع ايطوريه و كوره تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند، در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت.

و به همين مناسبت، فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه: «آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابان ها پُر مى شود و همه كوه ها و تل ها به فرمان در مى آيد، و همه كجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى بيند.

و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند، مى گفت: اى فرزندان افعى ها! چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه هایى كه سزاوار توبه باشد، درست كنيد، و هرگز درباره خود نگویيد كه ما پدرى چون ابراهيم داريم. چون به شما مى گويم كه خدا قادر است از اين سنگ ها فرزندانى براى ابراهيم درست كند، و الآن تبر بر ريشه درختان گذاشته شده، هر درختى كه بار نمى دهد، از ريشه بريده مى شود و در آتش مى سوزد.

جمعيت پرسيدند: پس چكار كنيم؟ جواب داد: هر كس دو دست لباس ‍ دارد، يك دست آن را به كسى بدهد كه برهنه است، و همچنين هر كس طعام اضافه دارد، به كسى بدهد كه ندارد.

ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند: اى معلم! ما چگونه تعميد كنيم؟ گفت: بيش از آنچه كه حق شما است، نگيريد. لشگريان هم آمدند و پرسيدند: ما چه كنيم؟ گفت: شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←