تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۳۸

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۵۵

آيات ۱۷ - ۲۶ سوره رعد

أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَسالَت أَوْدِيَةُ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السيْلُ زَبَداً رَّابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِك يَضرِب اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَب جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاس فَيَمْكُث فى الاَرْضِ كَذَلِك يَضرِب اللَّهُ الاَمْثَالَ(۱۷) لِلَّذِينَ استَجَابُوا لِرَبهِمُ الْحُسنى وَ الَّذِينَ لَمْ يَستَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُم مَّا فى الاَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لافْتَدَوْا بِهِ أُولَئك لهَُمْ سوءُ الحِْسابِ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس المِْهَادُ(۱۸) أَ فَمَن يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنزِلَ إِلَيْك مِن رَّبِّك الحَْقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَى إِنمَا يَتَذَكَّرُ أُولُوا الاَلْبَابِ(۱۹) الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنقُضونَ الْمِيثَاقَ(۲۰) وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصلَ وَ يخْشوْنَ رَبهُمْ وَ يخَافُونَ سوءَ الحِْسابِ(۲۱) وَ الَّذِينَ صبرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبهِمْ وَ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ أَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً وَ يَدْرَءُونَ بِالحَْسنَةِ السيِّئَةَ أُولَئك لهَُمْ عُقْبى الدَّارِ(۲۲) جَنَّات عَدْنٍ يَدْخُلُونهَا وَ مَن صلَحَ مِنْ ءَابَائهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتهِمْ وَ الْمَلَائكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيهِم مِّن كلِّ بَابٍ(۲۳) سلَامٌ عَلَيْكم بِمَا صبرْتمْ فَنِعْمَ عُقْبى الدَّارِ(۲۴) وَ الَّذِينَ يَنقُضونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصلَ وَ يُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ أُولَئك لهَُمُ اللَّعْنَةُ وَ لهَُمْ سوءُ الدَّارِ(۲۵) اللَّهُ يَبْسط الرِّزْقَ لِمَن يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ فَرِحُوا بِالحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَا الحَْيَوةُ الدُّنْيَا فى الاَخِرَةِ إِلا مَتَاعٌ(۲۶)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۵۶
«ترجمه آیات»

خداوند از آسمان آبى نازل كرد و از هر دره و رودخانه به اندازه هر يك سيلابى جريان يافت ، و سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد، بعضى چيرها كه براى ساختن زيور يا ابزار در آتش مى گدازند نيز كفى مانند آن دارد، خدا حق و باطل را چنين مثل مى زند، و اما كف به كنار افتاده نابود مى شود، ولى چيزى كه به مردم سود مى دهد در زمين مى ماند، خدا مثلها را چنين مى زند.(۱۷)

كسانى كه پروردگارشان را اجابت كرده اند نتيجه نيك دارند، و كسانى كه وى را اجابت نكرده اند اگر همه مال جهان و نظير آن را داشته باشند، به فداى خويش خواهند داد، آنها بد حسابى دارند، جايشان جهنّم است، كه بد جايگاهى است. (۱۸)

آيا كسى كه مى داند آنچه از پروردگارت به تو نازل شده حق است، با آن كه كور است، يكسان اند؟! فقط صاحبان خرد متذكر مى شوند.(۱۹)

آن ها كه به پيمان خدا وفا مى كنند و پيمان شكنى نمى كنند.(۲۰)

و كسانى كه آنچه را خدا به پيوستن آن فرمان داده پيوسته مى دارند، و از خداى خويش مى ترسند، و از بدى حساب بيم دارند.(۲۱)

و كسانى كه به طلب رضاى پروردگارشان صبورى كرده، نماز به پا داشته، و از آنچه روزيشان داده ايم پنهان و آشكارا انفاق كرده اند، و بدى را با نيكى رفع مى كنند، ثواب آن سرا خاص ايشان است. (۲۲)

بهشت هاى جاودانى كه خودشان هر كه از پدران و همسران و فرزندانشان شايسته بوده داخل آن شوند، و فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند. (۲۳)

درود بر شما براى آن صبرى كه كرديد، چه نيك است عاقبت آن سراى. (۲۴)

و كسانى كه پيمان خدا را پس از محكم كردنش مى شكنند، و چيزى را كه خدا به پيوستن آن فرمان داده مى گسلند، و در زمين تباهى مى كنند، لعنت و بدی هاى آن سراى براى آنان است. (۲۵)

خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشايش مى دهد و براى هر كه بخواهد تنگ مى كند، ولى آنان بزندگى دنيا شادمان شده اند، و زندگى اين دنيا در قبال آخرت جز متاع ناچيزى نيست. (۲۶)

«بیان آیات»

بعد از آن كه در ذيل آيات قبل حجت را عليه مشركين تمام نمود و آنگاه فرق ميان حق و باطل را، و فرق ميان كسانى كه آن را مى گيرند و كسانى كه طالب اين اند، به طور وضوح بيان نموده و فرموده: «قل هل يستوى الاعمى و البصير ام هل تستوى الظلمات و النور».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۵۷

وصف طريق حق و باطل و بيان حال اهل حق و باطل، با ذكر يك مثال

اينك در اين آيات شروع مى كند به بيان تفصيلى فرق ميان دو طريق. يعنى طريق حق، كه همان ايمان به خدا و عمل صالح است، و طريق باطل كه عبارت از شرك و عمل زشت است. و همچنين فرق تفصيلى ميان اهل آن دو طريق، يعنى مؤمنان و مشركان. و اين كه طايفه اول را سلامت و خانه آخرت نصيب است، و بهره طايفه دوم لعنت و سرانجام بد است. و اين كه خدا روزى را براى هر كس كه بخواهد، گسترش مى دهد، و براى هر كه بخواهد، محدود مى نمايد.

سرآغاز همه اين مطالب را با مثالى شروع كرده كه وضع حق و باطل و اثر خاص هر يك از آن دو را روشن مى سازد. آنگاه كلام را بر اساس آن مثل ادامه داده، وصف حال دو طريق و دو فريق را بيان مى كند.

«أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً ...»:

در مجمع البيان گفته: كلمه «وادى»، به معناى دامنه كوه هاى بزرگ است. البته دامنه هاى پايين كه همه آب هاى كوه در مواقع بارندگى در آن جمع مى شود. اگر خونبها را هم از اين ماده گرفته و «ديه» ناميده اند، براى همين است كه ديه نيز مال زيادى است كه جمع آورى شده و در عوض كشته شده، مى پردازند.

و كلمه «قدر» به معناى قرين شدن چيزى است به چيزى ديگرى، به طورى كه از آن چيز هيچ كم و زيادى نداشته باشد، كه در اين صورت، يعنى در صورتى كه مساوى آن شد، قدر آن مى شود.

و در ميان قراء، حسن، كلمه مذكور را به سكون دال قرائت كرده، و از نظر معنا تفاوتى ندارد. چون هر دو لفظ يكى و لغت آن ها مختلف است. هم گفته مى شود: فلانى به قدر يك وجب پارچه داد، و هم گفته مى شود به قدر يك وجب، وليكن مصدرش تنها به سكون دال است.

كلمه «احتمال»، به معناى به دوش گرفتن چيزى است. البته به دوش گرفتنى كه با نيروى حامل صورت گيرد، و از جمله موارد استعمالش اين است كه گفته مى شود: فلانى بر روى فلان شخص فرياد زد و او تحمّل كرد و عصبانى نشد.

و كلمه «زبد»، به معناى كف جوشان و كثافتى است كه روى مايع جوشيده مى نشيند، و از همين باب است كف ديك و كف سيل.

و كلمه «جفاء» كه با مد خوانده مى شود، بر وزن «غثاء»، و معناى اصلى آن «همز» است و به معناى انداختن است. مثلا مى گويند: «جفا الوادى، جفاء». معنايش اين است كه مسيل كف انداخت. و يا مى گويند: «جفات الرجل». معنايش اين است كه من آن مرد را در كشتى به زمين افكندم. و يا مى گويند: «اجفات القدر بزبدها». معنايش اين است كه كف را از ديك گرفتم.

فراء گفته: هر چيزى كه بعضى از اجزايش به بعضى ديگر منضم شود، در لغت عرب بر وزن «فعال» مى آيد. مانند «حطام»، «قماش»، «غثاء» و «جفاء».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۵۸

كلمه «يوقدون»، از ايقاد، به معناى افكندن هيزم در آتش است. و در «استوقدت النار» و «انقدت النار» و «توقدت النار»، به همين معنا است. و كلمه «متاع»، به معناى هر چيزى است كه از آن تمتع و بهره ببرند.

و كلمه «مكث»، به معناى سكونت در مكان است، به تدريج و مرور زمان. و در باب «مكث» - به فتح كاف - و باب «مكث» - به ضمه كاف - و باب تفعل كه «تمكث» مى آيد، همه به اين معنا است.

معناى «حق» و «باطل»، در آیه شریفه

راغب گفته است: «باطل»، نقيض حق و به معناى چيزی است كه پس از وارسى كردن معلوم مى شود ثبات نداشته. و بدين معنا است در آيه «ذلك بان اللّه هو الحق و ان ما تدعون من دونه هو الباطل». گاهى هم نسبت به عمل و گفتار به كار برده مى شود. چنانچه خداوند فرموده: «و بطل ما كانوا يعملون». و نيز فرموده: «لم تلبسون الحق بالباطل». و مصدر آن «بطول»، «بطل» و «بطلان» مى آيدو اين بود آنچه كه از گفتار راغب مورد احتياج بود.

بنابراين، بطلان هر چيزى بدين معنا است كه انسان براى آن چيز يك نوع وجود و واقعيت فرض بكند، ولى وقتى با خارج تطبيقش مى كند، آن طور كه فرض شده بود، مطابق با خارج نباشد. و حق بر خلاف آن است و عبارت است از: چيزى كه فرضش با خارج تطبيق كند.

بنابراين، صفت حق و باطل، دو صفتى است كه در اصل مختص به اعتقاد بوده، و اگر غير اعتقاد را هم حق و يا باطل خوانده، عنايتى به كار مى برند.

بنابراين، گفتن اين كه آسمان بالاى سر ما و زمين زير پاى ما است، گفتارى است حق. چون واقع و خارج با آن تطبيق مى كند، به خلاف اين كه بگوييم آسمان زير پاى ما، و زمين بالاى سر ما است، كه چون در واقع آن ثباتى كه فرض مى شدند، ندارند و باطل است.

و يك فعل، وقتى حق است كه بر طبق آن، غايت و نتيجه اى كه برايش تقدير و فرض شده، صورت گيرد. مانند خوردن براى سير شدن. كسب و كار براى به دست آوردن روزى. و خوردن دواء براى صحت. و اما اگر آن نتيجه و غرض كه برايش در نظر گرفته شده، به دست نيايد، آن فعل باطل است.

و همچنين موجودات خارجى، وقتى حق اند، كه در خارج وجود داشته باشند. مانند وجود حق تعالى. و اما اگر چيزى وجود ندارد، و مع ذلك معتقد به وجودش باشيم، آن شئ باطل است. و همچنين اگر موجود باشد، وليكن آن خواص وجودى كه برايش فرض شده نداشته باشد، آن نيز باطل است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۵۹

مثل اين كه ما معتقد به استقلال و بقاى موجودى ممكن الوجود باشيم. زيرا هيچ موجودى غير خدای تعالى اين خاصيت را واجد نيست، و استقلال و بقاء ندارد پس از اين جهت باطل است، هرچند از جهت اصل وجودش حق بوده باشد.

شاعر مى گويد:

الا كل شى ء ما خلا اللّه باطل * و كل نعيم لا محاله زائل

بیان طبيعت حق و باطل، در ضمن يك مثال

و آيه كريمه مورد بحث، از آيات برجسته قرآنى است كه درباره طبيعت حق و باطل بحث نموده، و بدو تكون و كيفيت ظهور و آثار خاصه هر يك از آن دو را خاطرنشان مى سازد، و سنت خداى سبحان را كه در وصفش فرموده: «و لن تجد لسنة اللّه تحويلا» و «و لن تجد لسنة الله تبديلا»، در خصوص حق و باطل بيان مى كند.

خداى تعالی، اين بيان را در ضمن مثلى مى آورد - و البته مثل مزبور يك مثل است، نه دو مثل كه بعضى گمان كرده اند، و نه سه مثل كه بعضى ديگر پنداشته اند، و ان شاء اللّه توضيحش به زودى از نظر خواننده مى گذرد -

آرى، يك مثل است كه به چند مثل منحل مى شود، و آن اين است كه فرموده: «انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا».

و اين كه فرموده «انزل»، فعلى است كه فاعلش خداى سبحان است، و به خاطر وضوح، اسم نبرده. و كلمه «ماء: آبى»، اگر به طور نكره و بدون الف و لام آمده، براى اين است كه بر نوع دلالت كند، كه عبارت است از آبى خالص و صاف. يعنى خود آب، بدون اين كه با چيزى مخلوط و يا دچار دگرگونى شده باشد.

و اگر «اوديه» را هم نكره آورده، براى اين است كه بر اختلاف آن وادى ها، از نظر بزرگى و كوچكى، بلندى و كوتاهى، و كمى و زيادى ظرفيت آن ها دلالت كند. و اگر جريان را به خود وادی ها نسبت داده، با اين كه آب جارى مى شود، نه وادى، از باب مجاز در اسناد است. نظير اين كه مى گوييم ناودان جارى شد.

و اگر «زبد» را به كلمه «رابى» توصيف نموده، بدين جهت است كه «رابى»، به معناى گردنده است، و كف همواره بر روى سيل مى چرخد و بالا مى آيد. و همه اين ها كه گفتيم، سياق دلالت بر آن دارد. و اگر به سيل مثل زده، بدين جهت است كه كف انداختن، در سيل روشن تر است از آب هاى معمولى.

و معناى آيه اين است كه: خداى سبحان از آسمان كه در جهت بالا قرار دارد، به وسيله باران ها، آبى را فرود آورد و در مسيل هايى كه در محل باران ها قرار دارند و از نظر وسعت و بزرگى با هم مختلف اند، هر كدام به قدر مخصوص خود، يعنى در مسيل بزرگ به قدر ظرفيت آن و در مسيل كوچك به قدر ظرفيتش، آب جارى گرديد و سيل به راه افتاد. پس سيل هاى جارى در هر مسيل، كفى گردنده به روى خود انداخت، به طورى كه روى آب را پوشانيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۰

«و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله » - كلمه «من» در «مما»، نشويه است، و مقصود از «مما يوقدون عليه»، انواع فلزات و مواد ارضى قابل ذوب و ريخته گرى است، كه از آن ها زينت آلات و اثاث زندگى مى سازند.

و معنايش اين است كه: تنها كف از سيل ناشى نمى شود، بلكه از آنچه هم كه آتش بر آن مى دمند تا از آن (طلا و نقره)، زينت و يا از آن (آهن و مس و غيره) اثاث زندگى درست كنند، كفى پديد مى آيد. مانند كف سيل، و همچون آن بر روى ماده مذاب مى چرخد و بالا مى آيد.

بيان معناى «كذلك يضرب الله الحق و الباطل»

«كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل » - يعنى: خدا اين چنين حق و باطل را اثبات و مشخص مى كند، همان طور كه كف را از سيل و از طلا و نقره و مس جدا مى سازد.

بنابراين، مقصود از زدن حق و باطل به همديگر، يك نوع تثبيت است - و خدا داناتر است - و از قبيل اين است كه مى گوييم: «من خيمه زدم». يعنى خيمه را برافراشتم. و يا اين كه قرآن مى فرمايد: «ضربت عليهم الذلة و المسكنة - يعنى خداوند ذلت و مسكنت را بر ايشان واقع ساخته و ثابت كرد».

و نيز مى فرمايد: «و ضرب بينهم بسور - يعنى بين ايشان ديوارى بنا و ايجاد شد». و نيز مى فرمايد: «و اضرب لهم طريقا فى البحر - بر ايشان راهى در دريا باز و اثبات كن». «ضرب المثل» را هم كه ضرب المثل مى گويند، از همين باب است. زيرا در ضرب المثل نيز، ممثل به وسيله مثل تثبيت و نصب العين مى شود، و وضعش روشن مى گردد.

و در تمام اين موارد در حقيقت ملزوم اطلاق شده و از آن لازم اراده شده است. زيرا ضرب (زدن) كه عبارت از گذاشتن چيزى روى چيزى ديگرى است، به فشار و قوت، عادتا خالى از تثبيت آن در آن ديگرى نيست. مثلا وقتى چكش را به روى ميخ مى كوبيم، ميخ را در محل تثبيت و پابرجا مى كنيم. و وقتى حيوانى را مى زنيم، درد و ناراحتى را در جسم او وارد مى سازيم، و در همه اين موارد، ملزوم كه همان ضرب است، اطلاق شده، و لازم كه تثبيت است، اراده شده.

از اين جا معلوم مى شود اين كه مفسران گفته اند در جمله «كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل» حذف و تقدير به كار رفته، و تقدير آن «كذلك يضرب اللّه مثل الحق و الباطل»، و يا «مثل الحق و مثل الباطل» است - بر حسب اختلافى كه دارند - صحيح نيست، و بى جهت خود را به زحمت بى ثمر انداخته اند، و دليلى هم كه بر آن دلالت كند، در دست ندارند.

علاوه بر اين، اگر آن معنايى كه مفسران گفته اند، منظور بود، جا داشت جمله مزبور در آخر كلام واقع شود. همچنان كه در آخر كلام خداى تعالى، جمله «كذلك يضرب اللّه الامثال» واقع شده، و با بودن اين جمله، ديگر چه حاجت به تقدير گرفتن است؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۱

از اين هم كه بگذريم، تازه برگشت معنايى كه آقايان كرده اند، بالاخره به همان معنايى است كه ما كرديم. زيرا مثل بودن داستان سيل و كف، و فلزات مذاب، و كف آن ها براى حق و باطل، باعث مى شود كه حق مانند آب و فلزات ثابت گشته، و ثبوت باطل مانند ثبوت كف سيل و كف فلزات خيالى باشد. پس باز هم احتياج به تقدير مذكور نيست و بدون آن معنا تمام است.

«فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض » - در اين جمله، ميان دو نوع كف، يعنى كف سيل و كف فلزات جمع نموده، با اين كه قبلا هر يك را جدا جدا آورده بود، و اين بدان جهت است كه در خصوصيتى كه براى آن ها ذكر مى كند، هر دو مشترك اند، و آن خصوصيت اين است كه هر دو به خشك شدن سيل و سرد شدن فلز از بين مى روند. و به همين جهت قبلا خاطرنشان ساختيم كه آيه شريفه، متضمن يك مثل است، هر چند كه به چند مثل منحل گردد.

و اگر در اين جمله، اسمى از «ماء: آب» نياورده و به جاى آن فرموده «آنچه براى مردم سودمند است»، بدان جهت است كه دلالت كند بر اثر مختص به حق، و آن اين است كه مردم از آن منتفع گشته، و آن همان غايت و هدفى است كه همه در پى آنند.

و معنايش اين است كه: اما كفى كه بر بالاى سيل مى نشيند، و يا از فلزاتى كه آتش بر آن می دمند، بيرون مى شود، متلاشى و باطل مى گردد. و اما آب خالص و يا فلز كه مردم از آن بهره مند مى شوند، در زمين باقى مى مانند و مورد استفاده قرار مى گيرند. «كذلك يضرب اللّه الامثال » - با اين جمله گفتار ختم مى شود، و معنايش اين است كه مثل هایى كه خداوند در كلام خود براى مردم مى آورد، مانند همين مثلى است كه در اين آيه، در تميز حق از باطل آورده، آنچه را كه به درد مردم در معاش و معادشان مى خورد، بيان نموده است.

و بعيد هم نيست كه كلمه «كذلك» اشاره باشد به خود آمدن باران و به راه افتادن سيل و به ذوب كردن فلزات و كف آن دو. و خلاصه اشاره به خود اين حوادث خارجى باشد، نه به گفتن آن ها، و در نتيجه دلالت كند بر اين كه اين گونه وقايع و حوادثى كه در عالم شهادت رُخ مى دهد، مثل هایی است كه صاحبان خرد و بصيرت را به حقايق عالم غيب رهنمون مى كند. همان طور كه خود موجودات، اين عالم آياتی است كه به آنچه در عالم غيب است، دلالت مى كند، و ذكرش مكرر در قرآن كريم آمده. و اين خود روشن است كه ميان مثل بودن اين مشهودات و يا آيت بودن آن ها، فرق بسيارى نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۲

مطالبی که از مَثَل كف در آيه شريفه، استفاده مى شود

از اين مثلى كه در آيه شريفه زده شده، چند مطلب از كليات معارف الهى روشن مى گردد:

۱ - وجودى كه از ناحيه خداى تعالى به موجودات افاضه مى شود، در حقيقت مانند بارانى كه از آسمان به زمين نازل مى شود، رحمتى است كه از ناحيه خداوند به موجودات افاضه مى گردد. در اصل از هر صورت و محدوديت و اندازه خالى مى باشد، و از ناحيه خود موجودات است كه محدود به حدود و داراى اندازه مى شوند. مانند آب باران كه اگر داراى قدر معين و شكلى معين مى شود، به خاطر آبگيرهاى مختلف است، كه هر كدام، قالب يك اندازه معين و شكلى معين است. موجودات عالم هر كدام به مقدار ظرفيت و قابليت و استعداد خود، وجود را كه عطيه ای است الهى، مى گيرند.

و اين خود اصلى است اساسى و بس عظيم كه آيات بسيارى از كلام الهى بدان دلالت و يا لااقل اشاره مى كند. مانند آيه: «و ان من شئ الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم». و آيه «و انزل لكم من الانعام ثمانية ازواج». و از جمله آيات داله بر آن، تمامى آياتى است كه بر «قدر» دلالت دارد.

و اين امور كه «مقدرات» و يا «اقدار» ناميده مى شوند، گو اينكه خارج از افاضه آسمانى و تقدير كننده آنند، وليكن در عين حال خارج از ملك خدا نيستند، و بدون اذن او صورت نمى گيرند. همچنان كه فرموده: «اليه يرجع الامر كله». و نيز فرموده: «بل للّه الامر جميعا». و با انضمام اين آيات به آيات مورد بحث، اصل ديگرى استفاده مى شود كه هم دقيق تر و هم داراى مصاديق بيشتر است.

۲ - متفرق شدن اين رحمت آسمانى در مسيل هاى عالم، و به قالب درآمدنش در آن قالب هاى مختلف، بدون كثافات صورت نخواهد گرفت، و خواه ناخواه فضولاتى بر بالاى آن ها خواهد نشست. چيزى كه هست، آن فضولات، باطل و از بين رفتنى است. به خلاف خود رحمت نازله، كه حق است. يعنى بقاء و ثبوت دارد. اين جاست كه تمامى موجودات، به دو قسم تقسيم مى شوند: يكى حق يعنى ثابت و باقى. و ديگرى باطل يعنى زائل و بى دوام.

آنچه حق است، از ناحيه خداست، ولى آنچه باطل است، مستند به او نيست، هرچند كه به اذن او موجود مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۳

همچنان كه فرموده: «الحق من ربك». و درباره باطل فرموده: «و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا».

پس آنچه موجود در عالم است، چه حق و چه باطل، همه آن ها مشتمل بر يك جزء حق است، كه ثابت و غير زائل است، و حق پس از بطلان جزء باطلى كه در آن است، به سوى خدا عودت مى كند. همچنان كه فرموده: «ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى». و نيز فرموده: «و يحق اللّه الحق بكلماته». و نيز فرموده: «ان الباطل كان زهوقا». و نيز فرموده: «بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق».

۳ - از احكام حق، يكى اين است كه با حق ديگر معارضه نمى كند، و مزاحم آن نمى شود، بلكه هر حقى، ساير حق ها را در طريق رسيدن به كمالشان كمك نموده و سود مى بخشد، و آن ها را به سوى سعادتشان سوق مى دهد. اين نكته از آيه مورد بحث به خوبى استفاده مى شود. زيرا بقاء و مكث را معلق به حق نموده، كه مردم را سود مى بخشد.

و اين كه گفتيم هيچ حقى معارض و مزاحم حق نيست، مقصودمان نفى تعارض در بين موجودات اين عالم نيست. چه عالم مشهود ما، عالم تنازع و تزاحم است. آتشش را آبى خاموش، و آبش را آتشى فانى، و زمينش خوراك گياهان و گياهش، طعمه حيوانات و حيواناتش، صيد يكديگرند، و دوباره زمينش همه را در خود فرو مى برد. بلكه مرادمان اين است كه همين موجودات در عين افتراس يكديگر، در تحصيل اغراض الهى يكدل و يك جهت اند، و هر كدام براى رسيدن به غرض نوعى خود، از ديگران استمداد مى كنند.

مثل آن ها، مثل تيشه و چوب است براى نجار، كه در عين تزاحم و تعارضشان، در خدمت كردن به نجار و تحصيل غرض او، كه همان ساختن درب و پنجره باشد، يكديگر را كمك مى كنند. و مثل دو كفه ترازو است كه در عين ناسازگارى با هم، در سنجيدن كالا مطيع صاحب خويش اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۴

به خلاف باطل كه معارض غرض حق است، و همه سعيش آن است كه كوشش حق را بى ثمر كند و بدون هيچ اصلاحى افساد، و بدون هيچ نفعى ضرر برساند.

و اگر در قرآن كريم مى بينيم كه در آيات بسيارى، آسمان ها و زمين را مسخر آدمى معرفى نموده و مثلا فرموده: «و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا منه»، همه اش از اين باب است كه گفتيم تمامى موجودات كارهایى را صورت مى دهند كه مقتضاى طبع آن هاست، ولى در عين حال راهى مى پيمايند كه منتهى به حصول غرض پروردگار مى شوند.

اين بود آن اصول از معارف الهى كه گفتيم از آيه مورد بحث استفاده مى شود، و تفاصيل احكام صنع و ايجاد را نتيجه مى دهد. و اگر در آياتى كه متعرض حق و باطل است، تدبّر و امعان نظر شود، عجائبى از اين گونه حقايق به دست خواهد آمد.

اين را نيز بايد دانست كه اصول مذكور، همان طور كه در امور محسوس و حقايق خارجى جريان دارد، در علوم و اعتقادات نيز جارى هست، و مثل اعتقاد حق در دل مؤمن، مثل آب نازل شده از آسمان و جارى در مسيل ها است، كه هر يك با اختلافى كه در وسعت و ظرفيت دارند، به قدر ظرفيت خود از آن استفاده نموده، مردم از آن منتفع گشته، دل هايشان زنده مى شود، و خير و بركت در ايشان باقى مى ماندو

به خلاف اعتقاد باطل در دل كافر، كه مثلش، مثل كفى است كه بر روى سيل مى افتد و چيزى نمى گذرد كه از بين مى رود. همچنان كه فرموده: «يثبت اللّه الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة و يضل اللّه الظالمين و يفعل اللّه ما يشاء».

«لِلَّذِينَ استَجَابُوا لِرَبهِمُ الْحُسنى وَ الَّذِينَ لَمْ يَستَجِيبُوا لَهُ ...»:

كلمه «مهاد»، به معناى بستر و فراشى است كه براى صاحبش گسترده مى شود. و «مكان ممهد»، به معناى محل فراهم شده و آماده است. و جهنم را بدين جهت مهاد خوانده، كه براى استقرار كفار آماده شده است، چون كفر ورزيدند و كارهاى زشت مرتكب شدند.

اين آيه و آيات بعدش - تا نه آيه - همان طور كه قبلا هم اشاره كرديم، همه متفرع بر آن مثلى است كه در آيه قبلى آورده شد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۵

و در همه آن ها، خداى سبحان، آثار اعتقاد حق و ايمان به حق و استجابت و پذيرفتن دعوت حق، و همچنين آثار سوء اعتقاد به باطل و كفر به حق و نپذيرفتن دعوت به حق را بيان مى كند. شاهد بر اين مطلب، سياق خود آيات است. زيرا مطلبى كه در آن ها آمده، پيرامون عاقبت امر ايمان و سرانجام كفر است، و اين كه عاقبت محموده ايمان را هيچ چيز جبران نمى كند، هر چند دو برابر نعمت هاى دنيا باشد.

منظور از «حُسنى» در آیه شریفه، همان عاقبت نیک است

و بنابراين، اظهر اين است كه منظور از «حُسنى»، همان عاقبت حُسنى و سرانجام نيك باشد. و اين كه بعضی ها گفته اند: منظور از «حسنى»، اجر نيك و يا بهشت است، اگر چه بالمآل حرف صحيحى است، چون عاقبت محموده ايمان و عمل صالح مثوبت و اجر الهى است و آن هم بهشت است، وليكن مثوبت و بهشت از آن جهت كه مثوبت و يا بهشت است، در اين مقام مقصود نيست، بلكه از اين جهت كه عاقبت امر ايشان و منتهى اليه مجاهدات ايشان است، منظور است.

و مويّد آن، بلكه دليلش جمله ای است كه در آيات بعدى، بعد از تعريف ايشان به صفات مختصشان مى فرمايد: «اولئك لهم عقبى الدار جنات عدن يدخلونها...».

و نيز بنابر آنچه كه گفته شد، جمله «لو ان لهم ما فى الارض جميعا و مثله معه لافتدوا به»، در جاى جمله ديگرى نشسته، كه غايت و هدف را مى رسانده، و آن را حذف نموده، تا بر اهميت و فخامت آن دلالت كند و بفهماند شر و بدبختى، آن چنان هول آور و دهشت زا است، كه قابل ذكر نيست.

پس معنا چنين مى شود: كسانى كه دعوت پروردگار خود را اجابت نمى كنند، چيزى بر سرشان مى آيد - و يا چيزى كه نتيجه استجابت و سرانجام نيك آن است، از ايشان فوت مى شود - كه يكى از خصوصيات آن اين است كه اگر آنچه نعمت در زمين هست كه نفوس بشرى از آن التذاذ دارد و آرزوى هر انسانى رسيدن به آن است بدهند و بلكه دو برابر آن را بدهند كه ما فوق آرزوهاست، جبران آن را نمى كند، و نمى توانند آن را به دست آورند.

و به عبارت خلاصه تر: اگر اين عدّه نهايت درجه آرزوهاى زندگى را به دست آورده باشند و بلكه مافوق آن را داشته باشند و بخواهند همه آن ها را بدهند و آن نعمت را كه به خاطر سرپيچى از دعوت خدا از دست داده اند، به دست بياورند، هرگز نمى توانند به دست آورند.

در بعضى از كلمات اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) هم آمده كه درباره آثار سوء سرپيچى فرموده: «غير موصوف ما نزل بهم - آنچه بر سرشان مى آيد، قابل وصف نيست».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۴۶۶

آنگاه خداى تعالى از همين سرانجام بدى كه قابل وصف نيست، خبر داده مى فرمايد: «اولئك لهم سوء الحساب و ماويهم جهنم». و «سوء الحساب»، آن حسابى است كه ناراحت كننده است و مايه مسرت نيست. و به همين جهت در حقيقت اضافه سوء به حساب، از باب اضافه صفت به موصوف است.

سپس به همين سوء عاقبت اشاره نموده، آن را چنين مذمت مى كند: «و بئس المهاد». يعنى بد مهادى است مهادى كه بر ايشان آماده شده و بنا است در آن جاى گيرند.

و مجموع جمله «اولئك لهم سوء الحساب...» كه مشتمل بر كلمه اشاره هم هست، در محل تعليل است براى افتداء و بازخريد. و در كلام عرب، تعليل با اشاره زياد است. مثلا گفته مى شود: من با فلانى چنين و چنان مى كنم (زيرا) او همان كسى است كه چنين و چنان كرد.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است: براى كسانى كه اجابت كردند دعوت حق پروردگارشان را، سرانجامى نيك است، و كسانى كه استجابت نكردند او را، سرانجامى دارند كه راضى مى شوند براى خلاصى از آن، مافوق آنچه را كه ممكن است آرزويش را بكنند، فديه بدهند. زيرا عاقبت بدى كه بر سرشان مى آيد، متضمن و يا مقارن حسابى سخت و استقرار در جهنم است. آرى مهادشان، بدترين مهاد است.

و اگر در آيه شريفه، به جاى ايمان و كفر، استجابت و عدم استجابت آمده، به خاطر رعايت تناسب با مثلى است كه در آيه قبلى زده شده. ايمان را كه همان قبول دعوت است، با قبول وادى ها و فراگرفتن هر يك از آب باران تشبيه نموده است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←