تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۸

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۲

آيات ۱۰۲ - ۹۳، سوره يوسف

اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ(۹۳) وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لاَجِدُ رِيحَ يُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ(۹۴) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَلِك الْقَدِيمِ(۹۵) فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكمْ إِنى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۹۶) قَالُوا يَأَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَطِئِينَ(۹۷) قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(۹۸) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ(۹۹) وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سجَّداً وَ قَالَ يَأَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُءْيَى مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبى حَقًّا وَ قَدْ أَحْسنَ بى إِذْ أَخْرَجَنى مِنَ السجْنِ وَ جَاءَ بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزَغَ الشيْطنُ بَيْنى وَ بَينَ إِخْوَتى إِنَّ رَبى لَطِيفٌ لِّمَا يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(۱۰۰) رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَنت وَلىِّ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ(۱۰۱) ذَلِك مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْك وَ مَا كُنت لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ(۱۰۲)

«ترجمه آيات»

اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود، و همگى با خانواده خود پيش من آييد (۹۳)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۳

و همينكه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر سفيهم نشماريد من بوى يوسف را احساس مى كنم (۹۴) گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى (۹۵) و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وى افكند، در دم بينا گشت و گفت : مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟ (۹۶) گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه ، كه ما خطا كار بوده ايم (۹۷) گفت : براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست ، كه او آمرزگار و رحيم است (۹۸) و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت : داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود(۹۹) و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند، گفت پدر جان ! اين تعبير روياى پيشين من است كه پروردگارم آنرا محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان (بدينجا) آورد كه پروردگارم درباره آنچه اراده كند دقيق است ، آرى او داناى حكيم است (۱۰۰) پروردگارا اين سلطنت را به من دادى ، و تعبير حوادث رويا به من آموختى ، توئى خالق آسمانها و زمين ! تو در دنيا و آخرت مولاى منى ، مرا مسلمان بميران ، و قرين شايسته گانم بفرما(۱۰۱) اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم ، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى (۱۰۲)

«بیان آيات»

بازگشت برادران نزد پدر با پيراهن يوسف «ع»، و عزيمت آل يعقوب به مصر

در اين آيات ، داستان يوسف (عليه السّلام ) خاتمه مى پذيرد، و اين آيات متضمن دستور يوسف (عليه السّلام ) است كه برادران را وادار مى كند تا پيراهنش رابه منزل پدر برده و به روى او بيفكنند، و او را در حالى كه ديدگانش بهبودى يافته با همه خاندانش به مصر بياورند، و ايشان نيز چنين كردند، و در آخر يوسف به ديدار پدر و مادر نايل آمد.

«اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ»:

تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند، و به روى پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بود شفا دهد.

و اين آخرين عنايت بى سابقه ايست كه خداوند در حق يوسف (عليه السّلام ) اظهار فرمود، و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعا جريان مى يافت جريانش داد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۴

ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مى خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش ‍ بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر بر اريكه عزّت و سلطنتش نشانيد، و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذليل و خوار نموده به التماس و تضرع درآورد، تضرعى كه آيه «يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين» آن را حكايت مى كند.

و همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروز پاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند، و خداوند همين زندان را وسيله عزّت و سلطنت او قرار داد.

برادران آنروز كه وى را به چاه انداختند پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده به دروغ گفتند مرده، خداوند بوسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه و در آخر كورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن كرد كوتاه سخن اينكه تمامى اسباب دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست ، روز بروز بزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى بسوى آن جريان مى يافت ، و خدا بر كار خود غالب است.

و اينكه فرمود: «و اتونى باهلكم اجمعين »، فرمانى است از يوسف (عليه السّلام ) به اينكه خاندان يعقوب ، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزينند.

پس از سال ها جدايى، يعقوب «ع»، بوى يوسف را مى شنود

«وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لاَجِدُ رِيحَ يُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ»:

كلمه «فصل » به معناى قطع و انقطاع است ، و كلمه «تفنيد» از باب تفعيل از ماده «فند» - به فتح فا و نون - به معناى ضعف راى است ، و معناى آيه اين است كه وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف ، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد (هنوز به كنعان نرسيده ) يعقوب در كنعان به كسانى كه از فرزندانش نزد او بودند، فرمود:

من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف راى نسبت ندهيد، بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده ، و اگر مرا تخطئه نكنيد جا دارد (كه شما نيز) به آنچه كه من مى يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۵

«قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَالِك الْقَدِيمِ»:

كلمه «قديم » در مقابل جديد، و به معناى كهنه است ، كه وجودش ‍ متقدم بر جديد است ، اين جمله كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند. و اين خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتى داشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند: «ان ابانا لفى ضلال مبين » و در آخر گفتند: «انك لفى ضلالك القديم».

مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب در «انك لفى ضلالك القديم»

و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى محبت زياد يعقوب به يوسف است . آرى ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است ، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده ، و ايشانرا فراموش نموده ، و وقتى هم يكى از اين دو يعنى يوسف را ناپديد مى بيند آنقدر جزع و فزع ، و گريه و زارى مى كند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش خميده مى شود.

اين است مراد ايشان از اينكه : يعقوب در ضلالت قديم خود هست ، نه اينكه مقصودشان گمراهى در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفى كافر شده باشند، بدليل اينكه:

اولا: آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب (عليهما السلام) بوده اند.

و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نيست كه ارتباط دينى داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه با اعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد، و آن عبارتست ازاينكه : پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند، مقصودشان از ضلالت ، غير اين نمى تواند باشد.

«فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكمْ إِنى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ»:

كلمه «بشير» به معناى حامل بشارت است ، و در اينجا همان كسى است كه حامل پيراهن يوسف است ، و اينكه فرمود: «الم اقل لكم انى اعلم» اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه «تا كى به ياد يوسفى» فرموده بود، و آن عبارت بود از جمله «انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون»، و معناى آيه روشن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۶

«قَالُوا يَا أَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»:

گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، بدليل اينكه گفتند: «اى پدر ما»، و مقصودشان از گناهان ، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف هم قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.

«قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»:

يعقوب (عليه السّلام ) در اين جمله فرمود: بزودى برايتان استغفار مى كنم ، و علت اينكه استغفار براى فرزندان را تاءخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد، و قهرا تمامى آثار شوم فراق از دلش زايل شود، آنگاه استغفار كند، و در بعضى اخبار هم آمده كه تاءخير انداخت تا وقتى كه در آن وقت دعا مستجاب مى شود، و بزودى ان شاء اللّه آن روايات خواهد آمد.

ديدار يوسف «ع» با پدر و مادرش، پس از فراق طولانى

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ»:

در اين كلام جمله اى حذف شده ، و تقدير آن اين است كه : يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و بسوى مصر حركت كردند، و چون وارد مصر شدند...

مفسرين در تفسير جمله «آوى اليه ابويه » گفته اند: پدر و مادر را در آغوش كشيد، و اينكه فرمود: «و قال ادخلوامصر» ظاهر در اين است كه يوسف به منظور استقبال از ايشان ، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفته بوده ، و آنگاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفته است: داخل مصر شويد، و در جمله «ان شاء اللّه آمنين » ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه و بديع است، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده ، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم صادر مى كنند نموده ، و هم اينكه اين حكم را مقيد به مشيت خداى سبحان كرده تا بفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى كه مشيت الهى هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاى توحيد خالص است.

و ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمى توانسته اند وارد مصر شوند، و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداى امر به ايشان امنيت داد.

مطلب ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه خداوند در آن ، كلمه «ابويه - پدر و مادرش » به كار برده،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۷

و مفسرين در تفسيرش اختلاف كرده اند، كه آيا پدر و مادر حقيقى يوسف بوده و يا يعقوب و همسرش بوده، كه خاله يوسف است ، و اگر او را مادر خوانده به اين عنايت است كه مادر يوسف در دوران خردسالى او از دنيا رفته بود، ولى در خود قرآن كريم چيزى كه يكى از اين دو احتمال را تاييد كند نيست ، جز اينكه بگوئيم كلمه «ابوين » ظاهر است در پدر و مادر حقيقى.

و معناى آيه اين است كه «فلما دخلوا» بعد از آنكه وارد شدند، يعنى پدر و مادر و برادران و اهل بيت ايشان «على يوسف» بر يوسف (و اين همانطور كه گفتيم ) در خارج مصر بوده «آوى اليه» در آغوش ‍گرفت «ابويه» پدر و مادرش را و «قال » و گفت: «ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنين» داخل مصر شويد كه ان شاء اللّه ايمنيد (و كسى متعرض شما نمى شود) و بدين وسيله به ايشان جواز امنيت داد.

«وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سجَّداً وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ ...»:

كلمه «عرش »، به معناى سرير و تخت بلند است ، و بيشتر استعمالش ‍ در تختى است كه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به او است ، و كلمه «خر» از «خرور» به معناى به خاك افتادن است ، و كلمه «بدو» به معناى باديه است ، چون يعقوب در باديه سكونت داشت.

و اينكه فرمود: «و رفع ابويه على العرش » معنايش اين است كه يوسف ، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد كه خود بر آن تكيه مى زد.

مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت ، با امر و دستور يوسف ، و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اينكه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مى فرمايد: براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتى بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است ، پس گويا به دستور يوسف ، در موقعى كه يوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند، و چون يوسف وارد شده نور الهى كه از جمال بديع و دل آراى او متلالا مى شده ايشان را ذخيره و از خود بى خود ساخته تا حدى كه عنان را از كف داده و بى اختيار به خاك افتاده اند.

به سجده افتادن در برابر يوسف، براى پرستش او نبوده است

و ضميرى كه در جمله «و خروا له سجدا» هست به طورى كه از سياق برمى آيد به يوسف برمى گردد، و خلاصه «مسجود له» او بوده، و اينكه بعضى گفته اند: ضمير به خداى سبحان برمى گردد، چون سجده جز براى خدا صحيح نيست. تفسيرى است بى دليل و از ناحيه لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۸

و نظير اين حرف در قرآن كريم در داستان آدم و فرشتگان آمده ، آنجا كه فرموده : «و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس».

و بايد دانست كه اين سجده براى عبادت يوسف نبوده ، بدليل اينكه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصى بوده كه در توحيد، مخلص (به فتح لام ) بوده ، و چيزى را شريك خدا نمى گرفته ، و او يعقوب (عليه السّلام ) است ، دليل ديگر اينكه اگر اين سجده ، سجده عبادت يوسف بوده «مسجود له » كه يوسف است و به نص قرآن همان كسى است كه به رفيق زندانيش گفت : «ما را نمى رسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم » قطعا ايشان را از اين عمل نهى مى كرد، و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده ، پس مى فهميم سجده ، عبادت او نبوده.

و قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنانكه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مى گيريم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاريم ، پس با كعبه ، خدا عبادت مى شود نه كعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت و استقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعنى خدا عبادت نشده ، و كلام در اين باره در چند جاى اين كتاب گذشت

از اينجا بخوبى معلوم مى شود كه آنچه در توجيه اين آيه گفته اند صحيح نيست ، از قبيل اينكه : در آن روز تحيت مردم سجده بوده ، آنچنان كه در اسلام سلام است ، و يا اينكه گفته اند: رسم آن روز در تعظيم بزرگان ، سجده بوده و هنوز حكم حرمت و نهى از سجده براى غير خدا نيامده بوده و اين حكم در اسلام آمد، و يا اينكه گفته اند كه : سجده آن روز حالتى شبيه به ركوع بوده ، همچنان كه در ميان عجمها رسم است براى بزرگان به حالت ركوع درمى آيند.

«قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُءْيَى مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبى حَقًّا»:

يوسف وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابى افتاد كه در آن ، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند، و جريان روياى خود را به پدر گفت در حالى كه آن روز طفل صغيرى بود، وقتى بياد آنروز افتاد آن خواب را تعبير به امروز كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند: و گفت : پدر جان اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديده بودم ، خداوند آن رويا را حقيقت قرار داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۳۹

آنگاه شروع كرد بمنظور اداى شكر خدا او را حمد و ثنا كردن ، و گفت : «و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن » احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعنى بلايى بزرگ نجاتش داد بياد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدّل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش را نمى داد زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزّت و سلطنت شود.

فتوت و جوانمردى يوسف «ع» در حق برادرانش

يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد، آرى او نمى خواست ، و فتوت و جوانمرديش به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصوّر شود به داستان برادران اشاره اى كرد، بدون اينكه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن اين بود كه گفت : «و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى » و «نزغ» به معناى وارد شدن در كارى است به منظور بر هم زدن و فاسد كردن آن.

و مقصودش از اين اشاره ، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد، و شد آنچه كه نبايد مى شد، و در آخر به جدائى من از شما منتهى گرديد، و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد و گواراترين زندگى ها و بلندترين عزّتها و سلطنت ها را روزيم فرمود، و آنگاه دوباره ما را بهم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود.

يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاى زيادى به سرم آمد (ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم ) كه خداوند به من احسان نمود، و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى برطرف ساخت . آرى بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتى لاينحل بود، چيزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد، و همه را وسيله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختى من بودند، و بخاطر همين سه بلايى كه شمرد دنبال كلامش گفت: «ان ربى لطيف لما يشاء».

پس در حقيقت جمله مزبور تعليل بيرون شدن از زندان و آمدن پدر از باديه است ، و با اين جمله به عنايت و منتى كه خدا به او اختصاص داد اشاره كرد، و نيز آن بلاهايى كه وى را احاطه كرده بود بلايى نبود كه گره آنها باز شدنى باشد، و يا احتمالا از مجراى خود (كه هلاكت وى بود) منحرف گردد، ليكن خداوند از آنجايى كه لطيف است هر چه را بخواهد انجام دهد در آن نفوذ مى كند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۰

در بلاهاى من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت ) مرا به عوامل آسايش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مرا وسايل عزّت و سلطنت كرد.

كلمه لطيف از اسماى خداى تعالى است ، و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است ، همچنانكه فرمود: «الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير». و اصل معناى لطافت ، خردى و نازكى و نفوذ است ، مثلا وقتى گفته مى شود «لطف الشى ء - با ضمه طاء - و يلطف لطافه » معنايش اين است كه فلان چيز ريز و نازك است ، به حدى كه در نازكترين سوراخ فرو رود، و آنگاه بطور كنايه در معناى ارفاق و ملايمت استعمال مى شود، و اسم مصدر آن «لطف » مى آيد.

جمله «و هو العليم الحكيم » تعليل همه مطالب قبل از جمله «يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا...» است.

يوسف (عليه السّلام ) كلام را با اين دو اسم ، هم ختم كرد و هم تعليل ، و كلام خود را محاذى كلام پدرش قرار داد كه بعد از شنيدن روياى او گفته بود: «و كذلك يجتبيك ربك ... ان ربك عليم حكيم»، و هيچ بعيد نيست بگوييم «الف و لام » در «العليم » و «الحكيم » الف و لام عهد باشد، و در نتيجه تصديق قول پدر را افاده كند و معنايش اين باشد كه اين همان خدايى است كه تو در روز نخست گفتى عليم و حكيم است . «رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ ...»:

بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى كه پيداست آنچنان محبت الهى در دلش هيجان يافته كه بكلى توجهش از غير خدا قطع شده ، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گويد: «پروردگارا اين تو بودى كه از سلطنت ، سهمى بسزا ارزانيم داشتى ، و از تاءويل احاديث تعليمم دادى».

و اينكه گفت : «فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة » در حقيقت اعراض از گفته قبلى ، و ترقى دادن ثناى خداست ، و يوسف (عليه السّلام ) در اين جمله خواسته است

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۱

بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى ، از قبيل رها ساختن از زندان ، آوردن خاندانش از دشت ، دادن ملك و سلطنت ، و تعليم تاءويل احاديث ، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه : خداوند رب عالم است ، هم در كوچك و هم در بزرگ ، و ولى است ، هم در دنيا و هم در آخرت.

ولايت او يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشى است از اينكه او هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده ، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است ، و بهمين جهت دلهاى اولياى او و مخلصين از بندگانش از راه اين اسم ، يعنى اسم فاطر (كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است ) متوجه او مى شوند.

همچنانكه قرآن كريم فرموده : «قالت رسلهم افى اللّه شك فاطر السموات و الارض ».

و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مخلصين او است در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد مى گويد: «فاطر السموات و الارض ‍ انت وليى فى الدنيا و الاخرة » يعنى من در تحت ولايت تامه تواءم بدون اينكه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات ، و يا نشورى باشم.

معناى اينكه يوسف «ع» از خدا مى خواهد: «مرا مسلم بميران و به صالحان ملحق بساز»

«توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين » - بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) در قبال رب العزه ، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مى كند كه او را آنچنان قرار دهد كه ولايت او بر وى در دنيا و آخرت مقتضى آن است، و آن اين است كه وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحين قرارش دهد.

زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد، و مادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مى تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولايش صالح ، و براى مواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف (عليه السّلام ) از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم ، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص داده بود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۲

و قرآن در باره اش مى فرمايد: «و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين» و اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام ، و عالى ترين مراتب آن است، و آن عبارتست از:

تسليم محض بودن براى خداى سبحان به اينكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار ده ) معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد.

از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بميران) اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار. و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اينكه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پايدار بدارد، نه اينكه معنايش اين باشد كه دم مرگ مسلم باشم ، هر چند در زندگى مسلم نبودم ، و نه اينكه درخواست مرگ باشد و معنايش ‍ اين باشد خدايا الان كه داراى اسلامم مرا بميران.

بنابراين ، فساد آن تفسيرى كه از عده اى از قدماى مفسرين نقل شده بخوبى روشن مى شود، و آن تفسير اين است كه گفته اند: جمله «توفنى مسلما» دعاى يوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده . و حتى بعضى از ايشان اضافه كرده اند كه احدى از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده مگر يوسف (عليه السّلام).


→ صفحه قبل صفحه بعد ←