تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فى الاَرْضِ وَ مَا كُنَّا سارِقِينَ»:

مراد از «ارض » همان سرزمين مصر است كه داخل آن شده اند، و بقيه الفاظ آيه نيز واضح و معناى آنها روشن است.

و اينكه گفتند: «لقد علمتم ما جئنا لنفسدفى الارض » دلالت دارد بر اينكه قبلا يعنى در همان اولين بارى كه به مصر آمدند دستگاه عزيز درباره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامى كاروانيانى را كه وارد مى شوند مورد بازجويى و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاى اجنبى و يا اشخاصى باشند كه درآمدنشان به مصر غرضهاى فاسدى داشته باشند.

و بهمين جهت از اينكه به چه مقصود آمده اند، و اهل كجا هستند و از چه دودمانى مى باشند، پرسش مى شدند، و در اين معنا رواياتى هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدرى پير و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و بزودى روايت را در بحث روايتى آينده ان شاء اللّه ايراد خواهيم نمود.

و اينكه گفتند: «و ما كنا سارقين » مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست ، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.

«قَالُوا فَمَا جَزاؤُهُ إِن كُنتُمْ كاذِبِينَ»:

يعنى مامورين يوسف (عليه السّلام )، و يا خود او و مامورينش ‍ پرسيدند:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۷

در صورتى كه واقع امر چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست ؟ و يا بطور كلى كيفر دزدى چيست ؟ و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن قريب همان توجيهى است كه در نسبت دزدى به ايشان گذشت.

كيفر سارق معين مى شود

«قَالُوا جَزاؤُهُ مَن وُجِدَ فى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذَلِك نجْزِى الظالِمِينَ»:

مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى ، خود سارق است ، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مى شود، و از جمله «ما ستمگران را اينچنين كيفر مى دهيم » برمى آيد كه حكم اين مساءله در سنت يعقوب (عليه السّلام ) چنين بوده.

و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود: «كيفرش خود اوست » براى اين بوده كه بفهماند در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردى سارق تشخيص داده شد تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اينكه ديگران مورد مؤ اخذه قرار گيرند، و يا بار و بنه شان توقيف شود، آنگاه در چنين صورتى صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار داده و هر عملى بخواهد با او انجام دهد.

پيمانه از بار و بنه بنيامين، برادر يوسف «ع» يافت مى شود!

«فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثمَّ استَخْرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ»:

حرف «فاء» كه بر سر جمله آمده مى فهماند كه جمله فرع بر مطالب قبل است ، و معنايش اين است كه : پس آنگاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم ، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مى كرد. برادران مى فهميدند كه نقشه اى در كار بوده ، در نتيجه براى اينكه رد گم كند اول بخرجينهاى ساير برادران پرداخت ، و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.

«كَذَلِك كِدْنَا لِيُوسف مَا كانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فى دِينِ الْمَلِكِ إِلا أَن يَشاءَ اللَّهُ ...»:

كلمه «كذلك » اشاره است به نقشه اى كه يوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آنرا كيد ناميد براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مى فهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمى دادند، و اين خود كيد است.

چيزى كه هست اين كيد به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداى تعالى اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود نسبت داده و فرمود: «كذلك كدنا ليوسف ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۸

و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند مى توان به خداوند نسبت داد. و جمله «ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء اللّه » بيان علتى است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود نمى توانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت ، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود.

بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مواخذه نمايد.

و بنابراين صحيح است بگوييم يوسف نمى توانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند.

از همينجا روشن مى شود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤ اخذه مى كردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنتهاى قومى و سياست ملوك قديم متداول بود.

معناى جمله «فوق كل ذى علم »

«نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذى علم عليم » - خداوند در اين جمله بر يوسف منت مى گذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله ، جمله گذشته «كذلك كدنا ليوسف » را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مى كند، و در عين حال اين نكته را خاطرنشان مى سازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمى شود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود كسانى هستند كه از او عالم ترند.

در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله «ذى علم » اينست كه مقصود از آن علمى است كه عارض بر عالم مى شود و زايد بر ذات او است ، براى اينكه كلمه «ذى » دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى كه صفت ذات و عين ذات اوست ، زيرا علم خداوند غير محدود است ، آنچنان كه وجودش غير محدود است ، و علم او از حيطه اطلاقات كلامى خارج است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۹

علاوه بر اين جمله «و فوق كل ذى علم عليم » وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداى سبحان عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست ، و ذاتش حد و نهايت ندارد. البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداى تعالى فوق هر صاحب علمى است ، و مراد از عليم را خداى سبحان بگيريم ، و در جواب اينكه پس چرا عليم را نكره و بدون الف و لام آورد بگوييم : براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگهدارد.

گفتگوى يوسف «ع»، با برادران

«قَالُوا إِن يَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ ...»:

گويندگان اين سخن همان برادران پدرى يوسف اند و بهمين جهت يوسف را به بنيامين نسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادرى داشت ، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده . و از او بعيد نيست ، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم.

و اين خود يكنوع تبرئه اى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند، و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلى شانرا كه گفته بودند: «ما كنا سارقين » تكذيب مى كند، زيرا در آن كلام خود دزدى را بطور كلى از فرزندان يعقوب نفى كردند، و اگر اين نفى كليت نمى داشت ، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند: «فقد سرق اخ له من قبل » مناقض با آن است ، و اين تناقض ‍ بر خواننده پوشيده نيست.

علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش ‍ داشتند فاش نموده - و ندانسته - از خاطرات اسف آورى كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتاد پرده بردارى كردند.

از همينجا تا اندازه اى پى به گفتار يوسف مى بريم كه در جواب ايشان فرمود: «انتم شر مكانا...»، همچنانكه مى فهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله «فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم » به منزله بيانى است كه آنرا شرح مى كند همچنانكه جمله «و لم يبدها لهم » عطف تفسيرى است كه جمله «فاسرها يوسف فى نفسه » را توضيح مى دهد.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه «اسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم » و مثل اين كه كسى پرسيده باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد بلكه سربسته گفت : «انتم شر مكانا - شما بدحالترين خلقيد»،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۰

براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست ، و بخاطر آن جراتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آن هم بعد از آنهمه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد، «و اللّه اعلم بما تصفون » او بهتر مى داند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود يا نه ، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد.

بعضى از مفسرين در معناى جمله «انتم شر مكانا...»، گفتند كه شما از اين برادر دزدتان بدتريد، چون اگر اين ، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدرى خودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدى شد يا نه .

ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعى يوسف از اين كلام چيست ، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفى كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى بنام يوسف داشته اند، و يوسف هم نمى خواهد خود را معرفى نمايد چون فهميده اند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيم منطبق نمى شود و برادران غير آنرا از آن نمى فهمند.

و بعضى ديگر گفته اند كه : آن چيزى كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله «انتم شر مكانا» بوده ، يعنى اين جمله را در دل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است : «و اللّه اعلم بما تصفون » ليكن اين وجه بعيد است و از سياق كلام استفاده نمى شود.

«قَالُوا يَا أَيهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكانَهُ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ»:

سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده ، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم ، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشانرا بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مى خواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.

معناى آيه روشن است ، تنها نكته اى كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيه طورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مى رساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت و احسان عزيز را برانگيزد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۱

«قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلا مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظالِمُونَ»:

با اين جمله ، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمى توانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم ، معناى آيه روشن است.

«فَلَمَّا استَيْئَسوا مِنْهُ خَلَصوا نجِيًّا ...»:

در مجمع البيان گفته : «ياس » به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدان طمع داشته و بصورت : «يئس - يياس » استعمال مى شود، البته «آيس - يايس » نيز لغتى است ، و بهمين جهت چون به باب استفعال مى رود، هم «استياس » مى شود و هم «استايس »، و نيز گفته است «يئس » و «استياس » به يك معنا است مانند «سخر» و «استسخر»، «عجب » و «استعجب ».

كلمه «نجى » به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درگوشى حرف بزند، و اين كلمه هم وصف مفرد مى شود و هم وصف جمع ، همچنانكه در آيه مورد بحث وصف برادران شده ، و در آيه و «قربناه نجيا» وصف براى يكنفر شده است ، و اين بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مى شود، و «مناجات » به معناى دو بدو در سر راز گفتن است ، و اصل اين ماده از «نجوه » است ، كه به معناى زمين بلند است ، گويا هر يك از نجوى كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مى كند و از خفيه گاه بالا مى كشد، و نجوى كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مى شود، و هم بصورت مصدر، اولى مانند: «واذ هم نجوى » يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ ‌گوشى حرف مى زدند، و دومى مانند: «انما النجوى من الشيطان »، و جمع نجى ، «انجيه» است ، و كلمه «برح - براحا» به معناى دور شدن انسان از موضع خود مى باشد.

گفتگوى برادران : چگونه بدون بنيامين نزد پدر بازگرديم ؟

و ضمير «منه » در جمله «فلما استيئسوا منه » به يوسف و احتمالا به برادرش برمى گردد، و معناى آيه اين است : «فلما استيئسوا» چون برادران يوسف ماءيوس شدند «منه » از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اينكه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد «خلصوا» از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند، «نجيا» و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش ‍ بازگردانيم و يا آنكه همينجا بمانيم ؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم ؟.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۲

«قال كبيرهم » بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت : «الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من اللّه » مگر نمى دانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟ «و من قبل » و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم «ما فرطتم فى يوسف » تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده.

«فلن ابرح الارض » حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمى خورم «حتى ياذن لى ابى » تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد، و يا آنكه آنقدر مى مانم تا «يحكم اللّه لى و هو خير الحاكمين » خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است ، او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمى رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايى ديگر.

و اما مادام كه خدا نجاتم نداده من رايم اين است كه در اينجا بمانم ، شما به نزد پدر برگرديد... يكى از برادران : نزد پدر بازگشته بگوييد پسرت دزدى كرد و «ما شهدنا الّا بماعلمنا... و ما كنّا للغيب حافظين »

«ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَأَبَانَا إِنَّ ابْنَك سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ»:

بعضى گفته اند: مراد از جمله «و ما شهدنا الا بما علمنا» اين است كه ما در اينكه گفتيم پسرت دزدى كرده خود شاهد دزديش نبوده ايم ، تنها به علم خود اين حرف را مى زنيم .

بعضى ديگر گفته اند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتى داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مى دانستيم ، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم ).

بعضى ديگر گفته اند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفته اند، كه او از در مواخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مى دانست حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود؟ لابد شما به او گفته ايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديك تر است معناى اولى است .

و بعضى در معناى اينكه فرمود: «و ما كنا للغيب حافظين » گفته اند: يعنى ما هيچ اطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمى آيد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۳

و در نتيجه دستگير و برده مى شود، براى اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم ، و گرنه اگر چنين علمى مى داشتيم هرگز او را با خود به سفر نمى برديم ، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمى بستيم .

و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تاكنون نمى دانستيم . و معناى آيه اين است كه پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مى دانستيم شهادت نداديم ، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مى شود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم در شهادت خود به مساءله كيفر سرقت ، شهادت نمى داديم ، چون چنين گمانى به او نمى برديم .

«وَ سئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كنَّا فِيهَا وَ الْعِيرَ الَّتى أَقْبَلْنَا فِيهَا وَ إِنَّا لَصادِقُونَ»:

يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكرده ايم ، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد.

پس مراد از قريه اى كه در آن بودند على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافله ايست كه در آن قافله بوده اند و مردان آن در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند.

و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤ ال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه : ما راستگويانيم ، يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده راستگو هستيم ، و لذا پيشنهاد مى كنيم كه براى رفع ترديد خودت تحقيق كن .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۴

آيات ۹۲ - ۸۳، سوره يوسف

قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ(۸۳) وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ(۸۴) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ(۸۵) قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۶) يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ(۸۷) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ(۸۸) قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ(۸۹) قَالُوا أَ ءِنَّك لاَنت يُوسف قَالَ أَنَا يُوسف وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(۹۰) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَطِئِينَ(۹۱) قَالَ لا تَثرِيب عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ(۹۲)

«ترجمه آيات»

(يعقوب ) گفت : (چنين نيست )، بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى (بزرگ ) را به شما نيكو وانمود كرده ، اينك صبرى نيكو بايد (بكنم )، شايد خدا همه را به من بازآرد،(۸۳)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۵

و از آنان روى بگردانيد، و گفت : اى دريغ از يوسف ، و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد (۸۴) گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى ، يا بهلاك افتى ، (۸۵) گفت : شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد(۸۶) فرزندان من ! برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند،(۸۷) و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم ، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده ، و به ما ببخشاى ، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد.(۸۸) گفت : بياد داريد وقتى را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (۸۹) گفتند: مگر تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است ، خدا بما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند(.۹) گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم (۹۱) گفت : اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيم تر است (۹۲)

«بیان آيات»

اين آيات ، داستان گفتگوى پسران يعقوب با پدر را بيان مى كند، كه بعد از مراجعت سفر دوم خود از مصر به كنعان داستان بازداشت شدن برادر مادرى يوسف را به پدر گفتند، و او دستور داد تا بار ديگر به مصر برگشته از يوسف و برادرش جستجو كنند، و در آخر، يوسف خود را براى ايشان معرفى نمود.

جواب يعقوب (عليه السلام ) به پسران بعد از شنيدن خبر بازداشت بنيامين

«قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ»:

در اين مقام مطالب زيادى حذف شده كه جمله «ارجعوا الى ابيكم فقولوا... فهو كظيم » بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن چنين است : بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود: «بل سولت...»

و جمله «بل سولت لكم انفسكم امرا» حكايت جوابى است كه يعقوب به فرزندان داد، و اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزيرا كه شواهد و قراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اينكه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آنرا تحقيق كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۶

و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن ، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى پيش بينى كرده كه اجمالا اين جريان ناشى از تسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده، واقعا هم همينطور بود، زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشى شد، كه آنهم از تسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست.

از اينجا معلوم مى شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلات نفسانى نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلى فرمود: «اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند» و با اين جمله اظهار اميدوارى كرد به اينكه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش ، و از سياق برمى آيد كه اين اظهار اميدواريش مبنى بر آن صبر جميلى است كه او در برابر تسويلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد.

بنابراين ، معناى آيه و خدا داناتر است - اين مى شود كه اين واقعه ، همچنانكه در واقعه يوسف هم گفتم از خدعه هايى است كه نفس شما با شما كرده ، ناگزير در قبال تسويل نفسهاى شما صبر جميل مى كنم تا شايد خداوند همه فرزندانم را به من برگرداند.

از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه من اعتقاد ندارم مطلب آنطور باشد كه شما مى گوييد و خيال مى كنم اين نيز از تسويلات نفسانى شما است ، و خلاصه به گفته اين مفسر خواسته است تهمت بزند، معناى صحيحى نيست.

و اينكه فرموده «عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم » صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان ، به اضافه اشاره به اينكه به نظر او يوسف هنوز زنده است ، و بهيچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود، زيرا اگر اين جمله دعا بود مناسب نبود در خاتمه اش ‍ بگويد: «انه هو العليم الحكيم » بلكه مناسب اين بود كه بگويد: «انه هو السميع العليم » و يا بگويد «انه هو الروف الرحيم » و يا امثال اينها از عباراتى كه در دعاهاى منقول در قرآن كريم معهود است.

آرى تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است ، بگويد: واقعه يوسف كه سابقا اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت ، بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را همچنانكه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند، آرى او مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند، و در كار خود حكيم است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۷

و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش تقدير مى كند، بنابراين ديگر چه معنا دارد كه آدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا ماءيوس گردد؟!

دو اسم «عليم » و «حكيم » همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست در وقتى كه يوسف روياى خود را نقل مى كرد به زبان آورد، و در آخر هم يوسف در موقعى كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد و مى گويد: «يا ابت هذا روياى ... و هو العليم الحكيم ».

«وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَا أَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ»:

راغب در مفردات گفته : كلمه «اسف » به معناى اندوه تواءم با غضب است ، و گاهى در تك تك آن دو نيز استعمال مى شود، و حقيقت اسف ، عبارتست از فوران خون قلب و شدت اشتهاى به انتقام ، و اين حالت اگر در برابر شخص ضعيف تر و پايين دست آدمى باشد غضب ناميده مى شود و اگر در برابر ما فوق باشد حالت گرفتگى و اندوه دست مى دهد...

و اينكه در قرآن فرموده : «فلما آسفونا انتقمنا منهم » معنايش اين است كه وقتى ما را به خشم درآوردند از ايشان انتقام گرفتيم ، ابو عبداللّه رضا گفته: خداوند مانند ما اسف نمى خورد، و ليكن او اوليائى دارد كه ايشان اسف مى خورند و خشنود مى شوند، خداوند هم اسف و رضاى ايشان را اسف و رضاى خود خوانده.

آنگاه اين روايت را نقل مى كند كه خداوند فرموده : كسى كه يكى از اولياى مرا اهانت كند با من اعلام جنگ داده است.

صاحب مفردات درباره «كظم » مى گويد: كظم به معناى بيرون آمدن نفس است ، وقتى مى گويند كظم خود را گرفت ، يعنى جلو نفس خود را گرفت ، و «كظوم » به معناى حبس كردن نفس است، كه خود كنايه از سكوت است ، همچنانكه در هنگام توصيف و مبالغه درباره سكوت مى گويند: فلانى نفسش بيرون نمى آيد، و دم نمى زند يعنى بسيار كم حرف است و «كظم فلان » يعنى نفس فلانى حبس شد، و از اين باب است جمله «اذ نادى و هو مكظوم » يعنى ندا كرد در حالى كه نفسش ‍ گرفته شده بود، و همچنين كظم غيظ، حبس آنست و جمله «و الكاظمين الغيظ» بهمين معنا است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۸

و نيز از همين باب است «كظم البعير اذا ترك الاجترار» يعنى شتر از نشخوار كردن بازايستاد و «كظم السقاء بعد ملئه » يعنى درب مشك را بعد از پر شدنش بست.

و در جمله «و ابيضت عيناه من الحزن » سفيد شدن چشم به معناى سفيد شدن سياهى چشم است كه آن هم به معناى كورى و بطلان حس ‍ باصره است و هر چند اين كلمه گاهى با ديد مختصر هم جمع مى شود، و ليكن از اينكه در آيه بعد فرموده : «پيراهن مرا ببريد و به روى پدرم بيندازيد بينا مى شود» معلوم مى شود كه سفيدى چشم در جمله مورد بحث به معناى كورى است ، و چنين به دست مى آيد كه يعقوب بكلى نابينا شده بود، نه اينكه نور چشمش كم شده باشد.

و معناى آيه اين است كه يعقوب بعد از اينكه فرزندان را خطاب كرده و گفت : «بل سولت لكم انفسكم امرا»، و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت : «يا اسفى على يوسف »، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←